✍️همسر شهید روایت میکند:
مشهد که بودم دعا کردم #امام_رضا علیه السلام همسری برایم انتخاب کنند که تکیهگاه همهمان باشد.
اولین شغلی هم که به ذهنم آمد پاسداری بود.
اسم جواد محمدی را در مشهد شنیدم،
توی مسجد هم کارهای افطاری با او بود
توی پایگاه بسیج و مسجد مصلا هم اسمش زیاد شنیده می شد...
آمدند خواستگاری، آقاجواد با مامان و بابایش بود.
با آن قدوقواره و شانه های پهن، مثل یک پسربچه ی خجالتی پشت سر بابا و مامانش بود.
آقاجواد بلوز سفید و شلوار کرمی پوشیده بود. کاپشن کرمی رنگی هم انداخته بود روی دستش...
به اتاق که رفتیم با هم صحبت کنیم از من خواست بروم بالای اتاق؛ خانه ی ما بود ولی او احترام می گذاشت...
از زیر چشم که نگاه کردم متوجه شدم مستقیم به من نگاه نمیکند و همین از اضطرابم کم کرد...
#شهیدجوادمحمدی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
برای شهید شدن
به هر دری زده بود؛
امّا شهادت قسمتش نمیشد.
حتّی به هوای شهادت
ازدواج کرد
ولی فایده نداشت.
بعد از عملیات کربلای چهار
حال و روز خوبی نداشت.
شب عملیات کربلای پنج
با شهادت حضرت فاطمه (سلاماللَّهعلیها)
مصادف شده بود.
حاجی توی سنگر فرماندهی نشسته بود.
در آن اوضاع و احوال
که همه در تب و تاب عملیات بودند
سراغ مدّاح را گرفت.
راضی اش کرده بود
تا برایش روضه حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) بخواند.
مدّاح میخواند
و حاجی گریه میکرد:
وقتی که باغ می سوخت صیّاد بی مروّت
مرغ شکسته پر را در آشیانه میزد
گردیده بود قنفذ همدست با مغیره
او با غلاف شمشیر این تازیانه میزد
همان شب
بی بی شهادتش را امضا کرد.
صبح عملیات
که برای سرکشی خط آمده بود،
خمپارهای کنارش خورد...
فقط دو تا ساق پایش سالم ماند...
راوی :
همرزم شهید
#شهیداحمدکریمی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
هیچ وقت از سوریه سوغاتی نمیآورد، میگفت:
من از بازار شام خرید نمیکنم، بازاری که حضرت زینب(س) رو به اسیری بردند خرید کردن نداره...🦋🌸
#شهید_روح_الله_قربانی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
دورفیــــــق....
دوشهیــــــد🌷
همه جا معروف شده بودن به
باهم بودن☺
تو جبهه اگه از هم جداشونم
میکردن آخرش ناخواسته و
تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم 😍
خبر شهادت علی رو که آوردن، مادر محمد هم دو دستی تو سرش
میزد و میگفت:"بچم!!!"😭
اول همه فکر میکرن علی روهم
مثل بچش میدونه، به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه😔
بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید مادر علی رو دلداری بدی😢
همونجوری که های های اشک میریخت گفت:
"زانوهای محکم کجا بود؟!
اگه علی شهید شده مطمئنم
محمد منم شهید شده اونا محاله
از هم جدا بشن😞
عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن بدون هم پیش سیدالشهدا نرن😭💔
مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی نوشته شده بود خیره مونده بود...
#شهید_سیدمحمد_رجبی 💔🌱
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
بار اولی که عازم سوریه شد اواخر دی ماه ۹۳ بود و حضورش در سوریه مصادف با حضور #شهید_عباس_عبداللهی بود.
حامد وقتی از سوریه برگشت جدای از اتفاقات و سختی های سوریه خیلی تحت تأثیر شهادت حاج عباس قرار گرفته بود.
تعریف میکرد؛ دو، سه روز قبل شهادت شهید عبداللهی، حاج عباس پیش ما بود و دورهم بودیم و صحبت می کردیم.
حاج عباس یه موتوری هم داشتن که همیشه هرجا میرفتن همراهشون بود.
موقع عملیات تو شرایط سختی قرار گرفته بودن و دشمن محاصره کرده بود برای این که رزمنده ها از معرکه دشمن دور بشن حاج عباس و دوستشون اونجا می مونن تا تیراندازی کنن تا رزمنده ها عقب نشینی بکنن.
به قدری مقاومت می کنن که در نهایت به شهادت میرسن.
حامد میگفت:
همیشه خدا رو شکر می کنم که حاج عباس و دوستشون زنده دست داعشی ها نیوفتادن.
حامد به حاج عباس خیلی علاقه داشت و شهادت حاج عباس به قدری رو روحیه حامد تأثیر گذاشته بود که شور و شوقش به شهادت بیشتر شده بود که در نهایت بعد چند ماه از شهادتشون آسمانی شد.🌱
#شهیدحامدجوانی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
داخل خاک عراق مشغول جستجو بودیم؛ یکی از افسران عراقی خبر آورد که در منطقهای جلوتر از اینجا یک گورستان دسته جمعی از شهدای ایرانی است؛اما عراقیها اجازه عبور نمیدادند؛ با تلاش بسیار و پس از مدتها پیگیری به آن منطقه رفتیم؛ آن روز تلخترین روز دوران تفحص بود
۴۶شهدای غواص آنجا بودند، دست و پا و چشمهای همگی آنها بسته شده بود؛ آنچه میدیدم باور کردنی نبود؛ #بعثیها اینها را زنده به گور کرده بودند #پلاک همه آنها را هم جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند.
در کنار همه پیکرها که سالم و کامل بود یک دست قطع شده قرار داشت؛ این دست متعلق به هیچ کدام از پیکرها نبود؛
انگشتر فیروزه زیبایی هم بر دست داشت؛ این دست مدتهای طولانی مونس من شده بود؛هر وقت کار ما گره میخورد به سراغ این دست میآمدیم؛ گویی این دست آمده بود تا دستگیر همه ما باشد
نقل از خود شهید🌷
#شهیدعلیمحمودوند
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
شبهای محرم ابراهیم که دیر می اومد خونه، در نمی زد، از روی دیوار می پرید تو حیاط تا اذان صبح صبر می کرد بعد به شیشه می زد و همه را برای نماز بیدار می کرد
بعد از شهادتش مادرم هر شب با صدای برخوردِ باد به شیشه میگفت: ابراهیم اومده💔
راوی:
خواهر شهید
#شهیدابراهیم_هادی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
کار به توهین و بد و بیراه گفتن کشیده بود.
حاجی خونسرد بود و بحث میکرد.
نمیتوانستم تحمل کنم.
نیمخیز شدم که ورامینی دستم را کشید و مجبوراً نشستم.
در چادر بودیم و حاجی در فکر.
فکر کردم الآن است که دستور اخراج آنها را از لشگر بدهد.
از چادر رفت بیرون.
دو رکعت نماز خواند.
آمد وکارهای لشگر را پیش کشید.
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود .
#شهیدابراهیمهمت
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
هدیه نورانی که شهید برای مادرش
از بهشت اختصاصی فرستاد‼️
حاجیه خانم رستگار در خواب پسر شهیدش را میبیند. کاظم به او میگوید: در بهشت جایم خیلی خوب است. چی میخواهی برای شما بفرستم؟
مادر میگوید: چیزی نمیخواهم؛ فقط جلسه قرآن که میروم، همه قرآن میخوانند و من نمیتوانم بخوانم خجالت میکشم. میدانند من سواد ندارم، به من میگویند همان سوره توحید را بخوان!
کاظم لبخندی میزند و به مادرش می گوید: نماز صبح را که خواندی قرآن را بردار و بخوان!
حاجیه خانم صبح هنگام بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد. قرآن را برمیدارد و شروع به خواندن میکند.
خبر همه جا میپیچد و پسر دیگر حاجیه خانم این کرامت شهید را محضر آیتالله العظمی نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند.
قرار گذاشته میشود. حضرت آیتالله نزد مادر شهید میرود. قرآنی را به او میدهد که بخواند. به راحتی همه جای را میخواند، اما بعضی جاها را نه.
بعد آیتالله نوری همدانی میگویند: قرآن خودتان را بردارید و بخوانید.
مادر شهید شروع به خواندن آن هم بدون غلط میکند. آیتالله نوری گریه میکند و چادر مادر شهید را میبوسد و میگوید: جاهایی که مادر نمیتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.
#شهیدکاظمنجفی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
#شهیدمحمدکیهانی
هر جا بحث ولی فقیه میشد آقامحمد خودش را به آب و آتش میزد و از انقلاب و ولی فقیه دفاع میکرد. مدام توی تجمعات و بین دانشجویان میرفت و با آنها حرف میزد.
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
✨خواب شهادت....
این خواب خیلی مرا خوشحال کرد
خواب دیدم که امـام سجـاد (علیهالسلام )
نوید و خبر شهــادت من را
به مـادرم میگوید و من چهرهی
آن حضرت را دیده و فرمود :
« تو به مقام شهـادت میرسی »
و من در تمام طول عمرم
به این خــواب دل بستهام و
به امید شهـادت در این دنیا ماندهام
و هماکنون که این خواب را مینویسم
یقین دارم که شهـادت نصیبم میشود
و منتظـر آن هم خواهـم ماند ...
تا کی خداوند صلاح بداند که من هم
همچون شهیدان به مقام شهادت برسم
و به جمـع آنهـا بپیوندم ...
هم اکنون و همیشه دعای قنوت نمازم
" اللّهُمَّ ارزقنی تَوفیـقَ الشهادت فی سَبیلِک " است که خداوند شهادت را
نصیبم کند و از خدا هیچ مرگـی جز شهـادت نمیخواهم »
منبع : دفتر خاطرات شهید
وصیت کرده بود تا زنده است
کسی دفتر خاطراتش را نخواند !!
راستی چه رمزی است
بین بشارت شهادت
توسط امام سجاد (علیهالسلام)
و اعزام به سوریه از طریق تیپ امام سجاد علیه السلام⁉️
#شهیدمحمدمسرور
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#روایت_عشق
#خاطراتشهدا
#شهید_حجت_اصغری
داشتيم ميرفتيم كربلا !
با حجت ته اتوبوس نشسته بوديم !
كلى گپ زديم !
خیلی باهاش شوخی میکردیم تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم ... برامون سوال شده بود .
آخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری ؟؟؟
وسط حرفاش يه دفعه گفت من خيلى دوست دارم شهيد بشم !!!
از دهنش پريد گفت من شهيد ميشمااا !!!
من و امير حسينم بهش گفتيم داداش تو شيويدم نميشى چه برسه شهيد !!!
حلالمون كن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى دستمال كاغذى كرديم تو گوشت اصلا ناراحت نمیشد ...
دقیقا محرم سال بعد روز تاسوعا مثل اربابش هر دو دستو سرشو فدای عمه جانما زینب کرد، شهید شد حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود خوب خبر داشت سال دیگه شهید میشه شد علمدار حلب
راوی:
اقامحسنهمسفرکربلایشهید
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg