#ازشهدابیاموزیم 💖
#روایت_عشق 🦋
#شهیدامیرسیاوشی🌷
🌼همسر شهید امیر سیاوشی:🌼
ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت.
رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد.
امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید: غذا خورده یا نه؟!
وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران....
وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
زمانی که در دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به شهید سیاوشی گفتند محاسنت را کوتاه کن اگر دست داعش اسیر شوی، محاسنت را میگیرند سرت را میبرند، شهید گفت: این اشکهایی که برای امام حسین (ع) گریه کردم به محاسن من ریخته شده من محاسنم را نمیزنم و خود ارباب نمیگذارد این سر من دست داعشیها بیفتد.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌱
🌷#شهیدامیرسیاوشی
🌷#روایت_عشق
@Revayateeshg
#شهیدامیرسیاوشی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
زمانی که در دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به شهید سیاوشی گفتند محاسنت را کوتاه کن اگر دست داعش اسیر شوی
محاسنت را میگیرند سرت را میبرند
شهید سیاوشی گفت این اشک هایی که برای امام حسین گریه کردم به محاسن من ریخته شده من محاسنم را نمیزنم و خود ارباب نمیگذارد این سر من دست داعشی ها بیوفتد.🌼
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
خادم امام زاده و هیئت بود، ولی همیشہ جلوی در🚪 می ایستاد
معتقد بود دربانی و خاکی بودن
برای ائمـه لطف بیشترے دارد
میگفت: هرچی کوچکتر باشی امام_حسین بیشتر نگاهت می کند.
#شهیدامیرسیاوشی
#روایت_عشق
#شهیدانه
⊱┈──╌🌺╌──┈⊰
@Revayateeshg
ظهر شده بود برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت، رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم.
چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد، امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه.
وقتی جواب نه شنید غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران، وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود...❤️
#شهیدامیرسیاوشی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#شهیدامیرسیاوشی
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
از 2_3 ماه مانده به محرم روزشماری میکرد برای نــــوکری اباعبدالله الحسین ...
با شوق خاصی برنـامه ریزی میکرد.
هر سال تو میدان امام زاده علی اکبر، جایی که اکنون مزار مطهرش در آنجاست، چای خانه راه اندازی میکرد.
خرید ملزومات و وسائل چای خانه رو با وسـواس و سلیــــقه خاصی خریداری میکرد. تمامی رو هم از بهترین ها .
معتقد بود برای اهل بیـــــت نباید کـــــم گذاشت،
تا زمانی که اونها دستت رو با بزرگواری میگیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی.
خادم امام زاده و هیئت بود .
ولی همیشه جلوی در هیئت می ایستاد.
معتقد بود دربانی این خاندان بهتره و خاکـی بودن برای ائمه لطف بیشتری دارد.
میگفت هر چی کوچکتر باشی برای #امام_حسین (ع) بیشتر نگاهت میکند.❤️
@Revayateeshg