#شهیـد یعنی:
به خیرگذشت...
نزدیک بود بمیرد!
تـــو
چه می کنی در این میانه...؟!
یادت نرود ...
شهید بیدارت می کند ...
شهید دستت را می گیرد ...
شهید بلندت می کند ...
#شهید_سید_احمد_پلارک
#روایت_عشق
#شهیدانه
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
شب #عاشورا ، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد.
شروع کرد براشون به حرف زدن.
گفت:
« حر، شب عاشورا توبه کرد.
امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند.
بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»
نصف شب که شد.
گفت:
پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد.
بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.
گفت:
«حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
❤️راوی: همرزم شهید
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
#شهید_سید_احمد_پلارک
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
●شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»
●نصف شب که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت: «حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم.
✍🏼راوی: همرزم_شهید
🕊#شهید_سید_احمد_پلارک
🌸#خاطرات_شهدا
🌺#روایت_عشق
@Revayateeshg