#طنز_جبهه😁
#روایت_عشق ❤️
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید
روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت: چرا بازم ورود کردن؟
رزمنده گفت: نامردا، بلژیکی بودن زبان مارو
نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن. فارسی بلد
نبودن.
@Revayateeshg
#طنز_جبهه🌺
#روایت_عشق 🌸
#شهیدعباسصابری🌼
وقتی شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم.
یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزند😁
اونم التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم ...😜😅
اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد،
کلافه شده بودیم،🙁
دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم.🤗
خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد،😬
تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه، استخوانی پیدا شد.😳
دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ،😆 به عباس گفتند: بیچاره شهید!
تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد، گفت: دیگه فکه جای من نیست، برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم.😇
چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!🙃🌷
و کلی خندیدیم ...😂
راوی :
#شهیدمجیدپازوکی🌷
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🦋✨
@Revayateeshg
#طنز_جبهه 🌸
#روایت_عشق 🌺
#شهیدابراهیمهمت 🌼
🌴حاج همت روی دست ما زده بود! من خیال می کردم خودم آدمِ جسوری هستم! اما حاج همت رویِ دست ما زده بود😅 او یک سری از تصاویر کوچکِ برچسب دار از حضرت امام را تویِ جیبش، گذاشته بود
🌴و هر چند لحظه ای یک بار، کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب را، در کفِ دستش مخفی کرده بود، به طرفِ مأموران پلیسِ سعودی👹 می رفت و با آنها صحبت می کرد و عکسِ امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگِ مأموران پلیس سعودی می چسباند😄
🌴پلیس ها هم که از علتِ خنده شدیدِ مردم بی خبر بودند، دائم به آنها چشم غرّه می رفتند😂 در آن روز حدود ۵۶نفر از مأمورانِ قلدر سعودی، ندانسته به توفیق تبلیغ تصویرِ حضرت امام♥️مفتخر شدند
راوی:
#شهیداحمدمتوسلیان
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🦋
@Revayateeshg
#طنز_جبهه😂
#روایت_عشق ❤️
خيلے از شب ها آدم تو منطقہ خوابش نمے برد😴😬
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد بقیہ بخوابن😌😂
یہ شب یکے از بچہها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود....
تو همين اوضاع یکے از بچہها رفت بالا سرشو گفت: رسووول!
رسووول!
رسووووووول!😱😁
رسول با ترس بلند شد و گفت: چیہ؟؟؟ چے شده؟؟😰💔
گفت: هيچے....
محمد مےخواست بيدارت کنہ من نذاشتم!😐😂
@Revayateeshg
#طنز_جبهه🌸
#روایت_عشق ✨
پسر فوقالعاده بامزه و دوست داشتنی بود .
بهش می گفتند « آدم آهنی » يك جای سالم در بدن نداشت .
يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طی اين چند سال جنگ ، تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجای بدنش میگذاشتی جای زخم و جراحت كهنه و تازه بود.
اگر كسی نمیدانست و جای زخمش را محكم فشار ميداد و دردش میآمد، نمیگفت مثلاً (( آخ آخ آخ آخ آخ )) يا (( درد آمد فشار نده )) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتی را به زبان می آورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت.
مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم میگرفت میگفت: « آخ بيتالمقدس » و اگر كمي پايينتر را دست میزد، میگفت: « آخ والفجر مقدماتي » و همينطور « آخ فتحالمبين » ، « آخ كربلاي پنج و.. » تا آخر😅😅
بچهها هم عمداً اذيتش میكردند و صدايش را به اصطلاح در میآوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.😂😂
@Revayateeshg
به سلامتی فرمانده ...
دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت،حق ندارد رانندگی کند !!!
یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ،
گاز دادم و راه افتادم
من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم !!!
گفت:می گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!راست می گن؟!
گفتم:فرمانده گفته!
زدم دنده چهار و ادامه دادم:
اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!!
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ،یکی بود؛پیاده که شد،دیدم خیلی تحویلش می گیرند !!!
پرسیدم:کی هستی تو مگه؟!
گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😂
#شهید_مهدی_باکری
#روایت_عشق
#طنز_جبهه
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
#طنز_جبهه😂
#روایت_عشق ❤️
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت:
خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.
او بدون مقدمه صدایش را بلند کرد و گفت:
شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم
چه می خوریم؟
آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم.🙄
به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید😅😂
@Revayateeshg
#طنز_جبهه
#روایت_عشق
اسیر شده بودیم!
قرار شد بچه ها
برا خانواده هاشون نامه بنویسن!
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد
هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن😬
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده
بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود!
یه روز یکی از بچه های کم سواد
اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم🙁
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه
امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم
روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام
نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم!
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام
به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته
بود!😂❤️
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
#طنز_جبهه 🧨
#روایت_عشق 🌿
فرمانده روز اول
نارنجکے را انداخت بینِ جمعیت
کہ بعضے ها ترسیدند
ضامنش را نکشیده بود
بعد بہ آن ها گفت :
بچہ ننہ ها برگردید عقب
پیشِ نـنہ تان
شما به درد جنگ نمے خورید😁
یك بار کہ فرمانده رفتہ بود توالت،
یکے از همین بچه نـنہ ها رفتہ بود
چند تا سنگ آورده بود
انداخت روے سقف توالت کہ فلزے
بود و صداے زیادے درست شد
فرمانده آمد بیرون
بہ یك دستش شلوار بود🙈
و دست دیگرش را گرفتہ بود
پشت سرش
یك نفر روے خاکریز نشستہ بود
مے گفت : « برگردید عقب
پیش نـنہ تان.
شما بہ درد جنگ نمے خورید»
و مے خندید😂🏃🏻♂
@Revayateeshg
#طنز_جبهه
#روایت_عشق
هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنیم.گوشی بی سیم را گرفتم روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم.چندبار صدا زدم: صفر من واحد، اسمعونی اجب.
بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: الموت لصدام.
تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت😂😂
از رو نرفتم و گفتم: بچه ها انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم، به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: انت جیش الخمینی طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: الموت بر تو و همه اقوامت، همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: بابا ما ایرانی هستیم و شما را سرکار گذاشته بودیم ولی عکس العمل جدی نشون داد و اینبار گفت: مرگ بر منافق! بالاخره شمارا هم نابود می کنیم ،نوکران صدام ،خود فروخته ها...😳
دیدم اوضاع قمر در عقرب شد ،بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم😁
༺@Revayateeshg༻
پشت میکروفن 🎤😁
شب جمعه همه گردانها توی حسینیه بزرگ شهرک دارخوین جمع بودند و مشغول خواندن دعای کمیل بودند.
مداح با سوز و حال خاصی دعا می خواند و بچه ها حال خوشی داشتند در آن همهمه و گریه تقريباً وسط دعا بود که مداح بلند فریاد کشید: آی گنهکار کجای این مجلس نشسته ای…!؟
که یکدفعه تو اون تاریکی از وسط حسینیه یکی از رزمندهای شیطون فریاد کشید:
“ پشت میکروفوووون ”
حسینیه رفت رو هوا و تا آخر دعای کمیل با خنده تمام شد😂😂😂
#طنز_جبهه
#روایت_عشق
@Revayateeshg