#شهیدمحمدبلباسی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
اوایل که اعزام شدیم به سوریه، هر فردی را مسئول کاری کرده بودند.
یکی از مسئولیت های آقا محمد " آب" رسوندن به خط بود ...
پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه،بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون مسئولیتی که در سپاه کربلا داشت فقط آب برسونه؟
بعد که محمد آقا ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به شهادت رسید پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهر بین بودم...
حضرت_عباس علیه السلام هم روز عاشورا" سقا "بود.
ولادت :۵۷/۱۲/۱۲
شهادت :۹۵/۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان سوریه
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
بہ محسن گفتم : تصمیمت واسہ رفتن جدیہ ؟؟؟
با اطمینان گفت : آره
با اون لبخندهای همیشگی نگاهم ڪردو گفت :مطمئن باش من شهید میشم😊
منم گفتم : هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست، دوباره گفت : خودم خواب دیدم و میدونم سند شهادتم امضاء شده
عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبے از شهادتش آگاه بود...🥀
#شھیدمحسنقوطاسلو
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@Revayateeshg
اسماعیل از همان دوران نوجوانی اش خیلی فعالیتهای فرهنگی داشت(مسجد محل،یادواره شهدا و...)
اسماعیل من خیلی به آدمهای فقیر کمک می کرد مثل حضرت علی(ع)،شبها بسته های غذایی آماده می کرد و می برد پشت در فقرا میگذاشت،زنگ می زد و سریع میرفت تا اونها با دیدن بابا خجالت نکشن.
یکی از خصوصیات رفتاری اسماعیل خدمت به پدر و مادر بود.
فرزند بزرگتر بود و در کارهای کشاورزی به من کمک می کرد.
علاوه بر خوش اخلاقی،مشکلات مردم را هم حل میکرد.
حتی بعضی از سربازها هم باهاش راحت بودن و ازش راهنمایی میگرفتن...
راوی:پدر شهید
#شهید_اسماعیل_خانزاده
#روایت_عشق
#خاطراتشهدا
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
برادرش می گوید:
قبل از اینکه به جبهه برود ، اومد پیشم و گفت:
بار آخرِ به جبهه میرم ...
با تعجب نگاهش کردم !!!
گفت: خیال باطل نکنی ... !!!
منظورم این که این بار به شهادت میرسم ...
گفتم:
از کجا با این اطمینان حرف میزنی؟
گفت:
خواب دیدم پیکرم سر نداره و با جسمی بی سر به سوی آسمان پرکشیدم ...
برادرم وقتی به شهادت رسید و پیکرش را برامون آوردند ،سر نداشت ....
#شهیدمحمدرضازمانی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
┈┄┅═✾🦋✾═┅┄┈
@Revayateeshg
در خاطرات شهید تهرانی مقدم هست؛ میگه رفته بودیم روسیه که یه موشک خیلی پیشرفته رو تحویل بگیریم.
ژنرال روسی گفت این موشک رو دیگه نمیتونید از روش بسازید.
ژنرال خندید و گفت این فناوری فقط در اختیار روسیهس.
میگه نگاش کردم و گفتم اینم میسازیم. بازم خندید...
وقتی برگشتیم تهران خیلی تلاش کردم نمونه اون موشک رو بسازم اما به دَرِ بسته میخوردم.
تا اینکه سه روزِ تمام تو حرم #امام_رضا متوسل شدم به آقا تا راهی به ذهنم برسه.
روز سوم احساس کردم عنایتی شد.
سریع رفتم تو دفتر نقاشی دخترم شروع کردم به نقاشی کردن اون طرحی که به فکرم اومد.
وقتی تو تهران عملیش کردم دیدم از مدل روس هم بهتر در اومد.
امام رضا علیهالسلام گره سخت رو تو
دفتر نقاشی دختر بچه حلش میکنه !
#شهیدحسنتهرانیمقدم
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
مشكلات مالی او را ناراحت نمیکرد؛ حتی زمانی که در زندگی دچار مشکلات مالی میشد، ناراحت نمیشد و اگر من گاهی ناراحت میشدم، علی میگفت مال من حلال است، اگر جایی ضرر کنم، خدا از محل دیگری جبران میکند.
واقعاً در طی زندگی و همراه شهید به این جملهاش رسیدم، ایمان و توکل به خدا رمز آرامش او بود؛ آرامشی که همیشه میتوانستم در چهرهاش ببینم.
#شهید_علی_یزدانی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
#شهيدحسينخرازي ⭐️
#خاطراتشهدا 🌱
#روایت_عشق ❤️
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آنها نشسته بود دچار استفراغ شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت.
کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت:
کلاه است می شوییم پاک می شود...
مدت ها بعد سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند.
کاری از دستشان برنمی آمد.
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آنها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت:
من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی.
📚حدیث_خوبان ص ۲۵۴
@Revayateeshg
همیشه از پدر و مادر قدردانی میکرد و عذرخواه بود که نتوانسته محبّت آنها را جبران کند.
علاوه بر آن، به من و برادرم که از او کوچکتر بودیم، احترام میگذاشت و هیچوقت ما را به اسم صدا نمیزد، بلکه میگفت:
آبجی و داداش.»
یک سال قبل از شهادتش، در برخی از خصوصیات اخلاقی و اعتقادیاش به کمال رسید؛ به گونهای که بتواند برای شهادت آماده شود.
او هیچ وابستگیای به دنیا نداشت.
در پایگاه محل خدمتش، چند عکس شهید را روی دیوار قرار داده بود؛ اما یک جای خالی کنارش گذاشته بود.
به دوستانش میگفت:
این، جای عکس من است.
او همیشه به من میگفت:
حجابت را حفظ کن و در زندگی، حضرت فاطمه را الگوی خودت قرار بده.»
🌸به روایت:
خواهر شهید
#شهید_رضا_قربانی_میانرودی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
#خاطراتشهدا
@Revayateeshg
داشتيم ميرفتيم كربلا با حجت ته اتوبوس نشسته بوديم
كلى گپ زديم
خیلی باهاش شوخی میکردیم
تو کربلا همیشه از ما جدا میشد
تنهایی میرفت حرم ،برامون سوال شده بود اخرازش پرسیدم چراهمش جدا میشی تنهایی میری که وسط حرفاش يه دفعه گفت من خيلى دوست دارم شهيد بشم.
از دهنش پريد گفت من شهيد ميشمااا
من و امير حسينم بهش گفتيم داداش تو شيويدم نميشى چه برسه شهيد
حلالمون كن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى با دستمال كاغذى كرديم تو گوشت اصلا ناراحت نمیشد
دقیقا محرم سال بعد روز تاسوعا مثل اربابش هر دو دستو سرشو فدای عمه جانمان زینب کرد و شهید شد
حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود خوب خبر داشت سال دیگه شهیدمیشه؛شدعلمدار حلب .... 🌷🕊
🔈راوی:
آقامحسن_همسفرکربلا
#شهیدحجتاصغری
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
هنگامی که میخواست اثاث کشی کند، تمام کار را از طبقه چهارم با راپل انجام داد که تا حالا فکر نمیکنم نه در ایران نه در دنیا کسی انجام داده باشد.
هرچه اصرار کردیم بگذار کامیون و کارگر بگیریم میگفت نه.
بحث پولش نبود
همیشه دنبال تجربه بود.
خودش و خانمش اثاث کشی کردند.
انتقال اثاثها به جز کمد و یخچال و لباسشویی را با راپل انجام داد
حتی میز نهارخوری و شیشه میز را که ای کاش فیلم گرفته بودیم!
همه همسایهها نگاه میکردند و متعجب بودند که چه میکند...
#شهیدعلیآقاعبداللهی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
┈┄┅═✾🌸✾═┅┄┈
@Revayateeshg
محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با عصبانیت و ناراحتی میگفت : مامان نذار شوهرت بره، گناه داره، میره #شهید میشه.
ایوب فقط میخندید.
نیایش بعد از رفتن پدرش جیغ میزد و گریه میکرد و به من میگفت:
بابا اگر شهید بشه تقصیر توئه ، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم.
حالا بعد از شهادت پدرشون می گویند:
دلم برای بابام میسوزه که تیر به سرش زدن .
ایوب میگفت:
مریم جان، من میدانم شهید میشوم عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچهها بزرگ شدند پدرشان را ببینند.
روزهای آخر شهید زنده صدایش میکردم.
موقع رفتن گفتم:
ایوب جان وصیتنامه ننوشتی، گفت:
نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود .
فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم .
عکس های حضرت آقا و #سیدحسن_نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت:
اینها تمام سرمایه من هستند ، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم ، و همه آن عکسها را با خودش به سوریه برد.
#شهید_ایوب_رحیم_پور
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
⊱┈──╌🌸╌──┈⊰
@Revayateeshg
حمید به این چیزها خیلی حساس
بود🚫.به من میگفت« فاطمه ! این چیه که زنها میپوشند 🤔 »
میگفتم « مقنعه را میگویی ؟ »⁉️
میگفت : « نمیدانم اسمش چیه .
فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه 👶بغل میگیری و
🔰روسری و چادر سرت میکنی بهتر از روسریست👌
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحتتر باشی . »😇
گفتم « من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟😉
🔰خندید😄 گفت « هر دوش »
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم ،⚠️
تا یادش باشم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، چطور رفته،به کجا رسیده😊
✍همـسر شـهید
#شـهید_حمید_باڪری🌷
#خاطراتشهدا 💌
#روایت_عشق 🌸
#حجاب 💜
@Revayateeshg