سوریه که اعزام شده بود
بعضۍشبها با هم در فضای مجازۍ چت میکردیم
بیشتر حرفهایمان احوالپرسۍ بود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندڪ آبۍ میریختیم بر آتش دلتنگۍمان...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍ تلفن همراهم را که روشن کردم
دیدم عباس برایم کلۍ پیام فرستاده است...!
وقتۍ دیده بود که من آنلاین نیستم
نوشته بود:
آمدم نبودۍ؛ وعدهۍ ما بهشت...
به روایت همسر
#شهید_عباس_دانشگر
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
#شهید_حجت_باقری
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
خانواده همسرم فروردین 93 از من برای آقاحجت خواستگاری کردند. برادرم از آقا محسن تعریف کردند، حتی اجازه ندادند جایی برای تحقیق برویم!
میگفت هر چه میخواهید از خودم بپرسید.
میگفت از نظر من ایشان هیچ کم و کاستی ندارند و بســـــیار مهربان و صبـــــورند. آنقدر با ایمان هستند که بین دوستان به عبد صالح معروفند.
در جلسه خواستگاری هم سوالی نپرسیدم! مسئله ای که آقا حجت در جلسه خواستگاری تاکید داشتند و از من قول گرفتند این بود که خدای ناکرده در صورتی که پدر و مادر هر کدوممان نیاز به مراقبت داشتند، قبول کنیم.
منم گفتم با این مورد مشکلی ندارم.مسئله دیگری که واقعا برایشان مهم بود حجاب بود که خیلی هم حساس بودند حجاب بدون چادر را به هیچ وجه حتی در بین اقوام درجه یک نمیپسندیدند.🧡
┈┄┅═●💚●═┅┄┈
@Revayateeshg
بعد از عقد گفت:
تو همونی که دلم میخواست
کاش منم همونی شم
که تو دلت میخاد.... 💞
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
🌹 شهید همت، همیشه وقتی از منطقه به خانه میآمد و من در خانه نبودم، پشت در میایستاد و در را باز نمیکرد. من میگفتم: «شما که کلید داری پس چرا داخل نمیروی؟» میگفت: «نه عیال جان! دوست دارم شما در را برایم باز کنی. اگر شده ساعت ها هم پشت در میایستم تا شما بیایی و در را باز کنی.» یادم هست یکبار من مسجد بودم و وقتی بازگشتم دیدم کنار در ایستاده است. من گفتم: «میرفتی داخل.» گفت: «نه؛ مگر میشود من همسر داشته باشم و در را خودم باز کنم.»
#عاشقانههایشهدا
#شهیدابراهیمهمت
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#عاشقانههایشهدا 🌱
#شهیدمهدیباکری 🌸
#روایت_عشق ❤️
هرچه به عنوان هديهي عروسي به ما دادند،
جمع کرديم کنارهم.. بهم گفت: «ما که اينا رو لازم نداريم. حاضري يه کار خير باهاش بکني؟»
گفتم: «مثلا چي؟»
گفت: «کمک کنيم به جبهه.»
گفتم: «قبول!»
بردمشان در مغازهۍ لوازم منزل فروشي. همهشان را دادم، ده_پانزده تا کلمن گرفتم..
-----•••🕊•••-----
@Revayateeshg
#روایت_عشق🌿
#عاشقانههایشهدا🧡
#شهیدجوادجهانی⭐️
همسر شهید نقل میکنند:
من در تلفنم، نام همسرم، آقاجواد، را با عنوان «شهید زنده» ذخیره کرده بودم.
یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زندهای!
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت:
شمارهاش را بگیرم.
وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان «شریک جهادم و مسافر بهشت» ذخیره کرده بود.
گفت:
از اول زندگی شریک هم بودهایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم.💕
┈┄┅═✾🌸✾═┅┄┈
@Revayateeshg
یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم: پیش امام رضا به من قول بدهید که کاری برای من انجام بدهید.
میدانست که اهل مادیات نیستم ولی با شوخ طبعی جیبهایش را گشت و گفت اگر پول داشتم چشم، میخرم. گفتم: اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکنید.
با روی گشاده و لبخندی گفت شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم حتما شفاعت شما را میکنم.
#شهید_علی_جزمانی
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
-----•••🕊•••-----
@Revayateeshg
همسر شهید مدافع امنیت #شهید_دانیال_رضازاده
در اولین جشن سالگرد ازدواجشون .... 💔
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
⊱┈──╌🌱╌──┈⊰
@Revayateeshg
#عاشقانههایشهدا 💖
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت.
رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباسها و ظرفها.
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده.
گفتم:
«اینجا چیکار میکنی.
مگه فردا امتحان نداری؟»
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدهام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت:
«ازت خجالت میکشم.
من نتونستم اون زندگیای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم.
دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..».
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
«من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار میکنم.
همین قدر که درک میکنی و میفهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
#شهید_عبدالحمید_قاضی_میرسعید
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
توے وصیت نامه اش برایم نوشته بود :
اگر "بهشت" نَصیبم شُد ،
منتظرت میمانم باهَم برویم...💕
#شهید_اسماعیل_دقایقے
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
°•●♡🌸♡●•°
@Revayateesh
همسر شهید :
✨هیچ وقت مانع رفتنش نشدم، دلتنگش بودم اما ته دلم راضی بودم به شهادتش، واقعا حقش بود.
✨خودشم همیشه بهم میگفت اگه شما و مامان راضی نباشید من هیچ وقت شهید نمیشم.
✨وقتی که میرفت بهش گفتم من نگران محمدامین هستم؛ اون خیلی کوچیکه اگه شهید بشی چی به سرش میاد!
گفت: خانم نگران نباش، اگه روزی من نباشم خدا سرپرستش میشه، کلی هم قوم و خویش معنوی پیدا میکنه ...
#شهید_علیرضا_بریری♥️
#عاشقانههایشهدا 🧡
#روایت_عشق 💚
@Revayateeshg