همسرﺵ میگفت:
گفتم:
«بایدمنروتوےثوابجبهہهایےڪہ
دارےمےرےشریڪڪنے.سوریہ؛ڪاظمین
وبیابانهایےڪہمےرفتےبراےآموزش! »
خندید ڪہ :
‹‹همین؟ایناڪہچہبخواے
چہنخواے؛همہشمالتوئہ!››
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ:
" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "...😍
حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ میگه:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸوﻥ تکون ﺑﺨﻮﺭه ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ💔
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭن ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭو ﻧﮑشه ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭن ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭو ﺑﭽشه..."🙂🌹
عشق خوب است
اگر یار خدایی باشد...
#شهید_اسماعیل_دقایقی ❤️
#عاشقانههایشهدا 🌱
#روایت_عشق ✨
@Revayateeshg
میخواست بره مأموریت…
گفت:راستی زهرا…
احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده…!”
داد زدم:
“تو واقعاً 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده…؟!”
گفت:
“آره…اما خودم باهات تماس میگیرم…
نگران نباش…❤”
دلم شور میزد…
گفتم:
“انگار یه جای کار میلنگه امین…!
جاااان زهرا…💕
بگو کجا میخوای بری…؟"
گفت:
“اگه من الآن حرفی بزنم…
خب نمیذاری برم که…❤ “
دلم ریخت…
گفتم:
“نکنه میخوای بری سوریه…؟!”
گفت:
“ناراحت نشیا…آره میرم سوریه…”
بیهوش شدم…
شاید بیش از نیم ساعت…
امین با آب قند بالا سرم بود…❤
به هوش که اومدم…
تا کلمه سوریه یادم اومد…
دوباره حالم بد شد…
گفتم:"امین…واااقعا،داری میری…؟❤
بدون رضایت من…؟💕”
گفت:
“زهرا… بیا و با رضایت از زیر قرآن ردم کن…
حس التماس داشتم…
گفتم:
“امین تو میدونی که من چقدر بهت وابستهم…💕
تو میدونی که نفسم بنده به نفست…💕”
گفت:"آره میدونم…❤”
گفتم:
“پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…؟”
صداش آرومتر شده بود…
عاشقت هستم شدیدا دوستت دارم
دلبری هایت بماند بعد فتح سوریه
زهرا جان…
ما چطور ادعا کنیم مسلمون و شیعهایم…؟
مگه ما ادعای شیعه بودن نداریم…؟
شیعه که حد و مرز نمیشناسه…
اگه ما نریم و اونا بیان اینجا…
کی از مملکتمون دفاع میکنه…؟”
دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه…
خوابی دیده بودم که…
نگرانیمو نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود…
خواب دیدم یه صدایی که چهره ش یادم نیست…
یه نامه واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود:
“جناب آقای امین کریمی…
فرزند الیاس کریمی…
به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است…”
پایینشم امضا شده بود…❤️
#شهید_امین_کریمی
#عاشقانههایشهدا
@Revayateeshg
اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود
و خلاصہ اولین برف زمستان بر زمین نشست
یڪ شب پدرشوهرم آمد خیلی ناآرام گفت: عروس گلم ناصر بہ تو قول داده ڪہ چیزی بخره و نخریده؟
گفتم: نہ هیچی
خیلی اصرار ڪرد آخرش دید ڪہ من ڪوتاه نمیآیم
گفت: بهت قول داده زمستون ڪہ میاد اولین برف ڪہ رو زمین میشینہ چی برات بخره؟
چشمهایم پر از اشڪ شد گریہام گرفت
گفت: دیدی یڪ چیــزی هست..بگو ببینم چی بهت قول داده؟
گفتم: شوخی میڪرد و میگفت بذار زمستون بشہ برات یڪ پالتو و یڪ نیم چڪمہ میخرم
این دفعہ آقاجون گریہاش گرفت
نشستہ بود جلویِ من بلند بلند گریہ میڪرد
گفت:دیشب ناصر اومد تویِ خوابم بهم پول داد گفت: بہ منيژه قول دادم زمستون ڪہ بشہ براش یڪ چڪمہ و یك پالتو بخرم
حالا ڪہ نیستم شما زحمتش رو بڪش🥺💔
#شهیدناصرڪاظمی
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان [شهیـد زنـده] ذخیره کرده بودم؛
یک روز اتفاقی آن را دید و درباره
علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شمامیبینم
و عشق شهادت داری که برای من
شهید زندهای!
قبل ازرفتنش برایآخرینبار صدایمزد
و گفت: شمارهاش را بگیرم ..
وقتی این کار را کردم، دیدم شمارهی
مرا با عنوان :
[شریک ِجهادم و مسافر ِ بهشت]
ذخیره کرده بود :)!
گفت: از اول زندگی شریک هم بودهایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی
دوری از شما برایم آسان است، اما
من با ارزشترین داراییام را به خدا
میسپارم و میروم ..
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده
بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان
راداشتم، شامغریبان امام حسین'علیهالسلام بود
که درخیمه محلمان شمع روشن کردیم،
ایشان به من گفت دعا کنم تا بیبی
زینب قبولش کند!
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعاکردم اگرقسمتهمسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را
بیتالشهدا قرار دهم✨؛
راوی:
همسرشهید 💕
#عاشقانههایشهدا
#شهیدجوادجهانی
#روایت_عشق
@Revayateeshg
وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان
و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود،
اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت
در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای،
چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست
من واقعاً احساس خوشبختی می کردم💕
#عاشقانههایشهدا
#شهیدحسنباقری
#روایت_عشق
@Revayateeshg
از زمان آشنایی تا موقع
شهادت حدود شش ماه طول کشید
و در این مدت خاطرات بسیار
شیرین و فراموش نشدنی داریم
زمانی که مأموریت بود
دلتنگش بودم اما به محض اینکه
میدیدمش تمام دلتنگیها را
فراموش میکردم.
باهم حرم سیدالکریم میرفتیم
گلزار شهدا و هیأت میرفتیم
همیشه با گل میآمد
با شوخ طبعیهایی که داشت
وقتی کنارش بودم دائم
در حال خنده بودم و وقتی
کوچکترین غصهای داشتم با
حرفهایش آرامم میکرد.
تمام زندگیاش حسینی بود
و مانند پروانه آنقدر دور حسین(ع)
چرخید تا پر و بال سوزاند و فدای
سیدالشهدا(ع) شد و من همانند
زینب(س) راهش را ادامه خواهم داد🙂❤️
من هم جز زیبایی در این راه
چیزی ندیدم،راه زینبی این است
اما زینب(س) کجا و من کجا.✨
راوی:
همسرشهید
#شهیدوحیدزمانینیا
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#شهید_محمد_استحکامی❤️
#عاشقانههایشهدا💚
#روایت_عشق 🧡
تو جلسہ خواسـتگارے آن قدر سر بزیر بود که گفتــم تمام گلهاے قالے را شمرد ....
ولی پــس از ازدواج احساسات و محبتش را به راحتی بروز میداد 💞💝
محـــمد من را « عاشقانه من» خطاب میکند.💗
نام مرا در تلـــفن همراهــش «عاشقانه من» ذخیره ڪرده بود...
هـر وقت دلـــم برای محـــمد تنگ میشود...
با گوشے محــمد شماره خودم را میگیرم یا به محمد زنگ میزنم و میگــویم محمــد تو رفتی و عاشقانهات را تنها گذاشتی»
همہ عاشقانہ هاے زندگیــش را فداے اهل بیت ع کرد 💜
@Revayateeshg
همسر گرامی شهید:
دلم که می گیرد سر مزار احسان می روم و برایش گل می برم. گل رز و مریم یا اگر باشد گل نرگس که خیلی دوست داشت.
قرار بود وقتی بچه ما به دنیا آمد برایم یک دسته گل بزرگ رز و مریم بیاورد. بی معرفتی کرد به جایش من هر هفته گل می برم.💔🥺
#سید_احسان_حاجی_حتم_لو
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
میلاد پیامبر اکرم(ص) بود که
مهریه را معین کردند💕
همان روز هم با حضور فامیل ها یک مراسم عقد ساده برگزار کردیم
صیغه عقد را که خواندند
رفتیم با هم صحبت کنیم🌱
دیدیم دنبال چیزی می گردد
گفت: اینجا یه مُهر هست؟
پرسیدم: مُهر برای چی؟
مگه نماز نخوندی؟!
گفت: حالا تو یه مُهر بده...
گفتم: تا نگی برای چی میخوای،نمیدم...🌼
می خواست نماز شکر بخواند
که خدا در روز میلاد رسول الله
به او همسر عطا کرده!
ایستادیم و با هم نماز شکر خواندیم❤️😍
راوی:
همسرشهید
#شهید_عبدالله_میثمی
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
🌷امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم،
میگفت: «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.»
🌷میگفتم: «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است»
میگفت: «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشه به او میگفت: «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!😊»
امین جواب میداد:«نه حاج خانم! مگر زهرا کُلفَت من است. زهرا رئیس من است😍»
#شهید_امین_کریمی🕊
#عاشقانههایشهدا 💕
#روایت_عشق🌱
@Revayateeshg
ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ:
" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "...😍
حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ میگه:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸوﻥ تکون ﺑﺨﻮﺭه ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ..
ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ💔
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭن ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭو ﻧﮑشه ...
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭن ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭو ﺑﭽشه..."🙂🌹
عشق خوب است
اگر یار خدایی باشد...
#شهید_اسماعیل_دقایقی ❤️
#عاشقانههایشهدا 🌱
#روایت_عشق ✨
@Revayateeshg