#عاشقانههایشهدا ✨💗
یهو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم....
اگـه مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."
مـیگـفـتـم:"وا بـه چـی افتخار کنم…؟!
بـه ایݧ کـه شوهـر نـدارم…؟!"
میـگفـت:
بـه این افتخار کـن کـه من همه رو دوست دارم و...
بـه خاطر همـه مردم میرم...
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـی کنیم..."
روز آخری کـه میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…
کولـه شو کـه برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـه جوری بود...
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...
از بـس کـه خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـی...
۲۱ روزِ بعد شهید شد...
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
#شهید_جواد_محمدی ❤️
#عاشقانههایشهدا 🧡
#روایت_عشق 💛
موقع زایمان که رسید، زنگ زد به حاج آقا مجتبی و پرسید تو این شرایط چه کاری بهتر است؟
گفته بودند به کمی آب، ۷۰ حمد بخوانید و با تربت امام حسین علیه السلام بدهید بهشان بخورند.
همانجا کنار بیمارستان نشست حمدها را خواند به یک بطری آب و با کمی تربت داد بهم.
سفارش کرد هر وقت تشنه شدم از آن آب بخورم.
با لحنی از نگرانی و شوخ طبعی میگفت:
"اول اینکه حمد با تربت امام حسین است .
دوم اینکه باعشق برایت خواندمش .
برای همین اثرش بیشتر است."
بمیرم برای لحظه شهادتت،
با زبان روزه💔😓
@Revayateeshg
#عاشقانههایشهدا 💕
محمد در آخرین پیامک ،
برایم نوشته بود :
« هرجا باشم عاشقتـم
ایران باشم یا خارج ،
هرجا باشم عاشقتـم...»
میگفت همسرِ سادات داشتن
هم خوب است و هم سخت ...!
فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (س)
است ، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی دهد
و از طرفی قدمهایش برڪت زندگی است.»
محمد خیلی خوش اخلاق بود ، واقعا
اگر بگویم اخم او را ندیدم گزافه نیست ،
حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرین بار
او را دیدم همان لبخندِ زیبا و همیشگی را
روی لب داشت ...
خدا را شڪر میڪنم
که محمد من هم "شهید" شد
چون او شهادت را دوست داشت
خیلی شهادت را دوست داشت ....
به نقل از همسرشهید🌷
#شهید_محمد_کامران
#روایت_عشق
@Revayateeshg
─•♡•──♥️──•♡•─
#عاشقانههایشهدا 💕
یک روز بعد از شهادت عبدالمهدے، دلم خیلے گرفته بود.
گفتم بروم سراغ آن دفترے ڪه خاطرات مشترڪمان را در آن مے نوشتیم.
به محض باز ڪردن دفتر، دیدم برایم یک نامه با این مضمون نوشته بود:
همسر عزیزم، من به شما افتخار مے ڪنم ڪه مرا سربلند و عاقبت به خیر ڪردے و باعث شدے اسم من هم در فهرست شهدایڪربلا نوشته شود. آن دنیا منتظرت هستم
💌به روایت همسر
#شهید_عبدالمهدی_ڪاظمی❤️
#روایت_عشق💚
@Revayateeshg
#عاشقانههایشهدا 💕
او از همان روز اول ازدواج شرایط کاری اش را برای من گفت. او میگفت کار من عشق است و با عشق وارد این کار شدم و شما باید در این راه دوام بیاوری. کارمن دوری از خانواده، ماموریت،مجروحیت و شهادت دارد. اگر شما می توانید بسم الله. من هم شرایط را پذیرفتم و هیچ گاه از این انتخاب پشیمان نیستم .
✍🏻به روایت همسر
#شهید_مهدی_قرهمحمدی
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#عاشقانههایشهدا💕
برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر....
📚 کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱
#شهید_مهدی_باکری🌹
#ازشهدابیاموزیم✨
#روایت_عشق🌱
@Revayateeshg
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی❤️
#عاشقانههایشهدا🍃
#روایت_عشق🌼
🍁وقتی تاریخ مراسم عروسی قطعی شد، از فردای ماه رمضان افتادیم دنبال مقدمات مراسم. قرار بود از جهیزیه چهار وسیله یخچال، تلویزیون، فرش و ماشین لباس شویی را حمید بخرد. بقیه جهیزیه را تا حد امکان همراهیم میکرد تا بخریم.
🍁در همان روز اول خرید حمید گفت: وقتی حضرت آقا گفته اند از کالای ایرانی حمایت کنید، ما هم باید گوش کنیم و جنس ایرانی بخریم.
هر فروشگاهی که میرفتیم دنبال جنس ایرانی بودیم. نظر هر دوی ما هم همین بود تا حد امکان جنس ایرانی.
📚 یادت باشد
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
❤️#عاشقانههایشهدا
🧡#ازشهدابیاموزیم
💛#روایت_عشق
⚘عروسیمون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچهاش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونهای باشه.
⚘خونهی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمونها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون بیاد. آخه سَروصدای مهمونها همسایهها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراهمون آمدند؛ خیلی بیسروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند.
⚘از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راهپلهها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی میکرد که حقّالنّاسی بر گردنش نماند.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_علیرضا_نوری
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
خانهاش طبقه چهارم یک مجتمع بود
و آسانسور هم نداشت!
دفعهاول که رفتم، دیدم تمام پلهها
رنگآمیزی شده خیلی خوشم آمد.
گفت:
خودم این پلهها را رنگ زدم
که وقتی خانمم میره بالا کمتر خسته بشه...
❤️#شهید_محسن_حججی
🧡#عاشقانههایشهدا
💛#روایت_عشق
@Revayateeshg
بہسوریہکہاعزامشدهبود
بعضۍشبهاباهــمدرفضای مجازۍچٺمیکردیم💬
بیشترحرفهایماݩاحوالپرسۍبود🍃
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم✏️
واندڪ آبۍمیریختیمبرآتش دلتنگۍماݩ....🙃
روزهای آخر ماموریتش بود🗓
گوشۍتلفنهمراهمراڪہ روشنکردم
دیدم عباس برایمکلۍپیام فرستادهاست!😍
وقتۍدیدهبودڪهمنآنلاین نیستم📱
نوشتہبود:
آمدمنبودۍ؛وعدهۍمابهشت💔
به روایت:
همسرشهید🌸
#شهیدعباسدانشگر
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
همیشہ سر این کہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم :
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت :
حلقہ ، سایہ ے
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد
من از خدا خواستہ ام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#عاشقانههایشهدا
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
🌹 شهید همت، همیشه وقتی از منطقه به خانه میآمد و من در خانه نبودم، پشت در میایستاد و در را باز نمیکرد. من میگفتم: «شما که کلید داری پس چرا داخل نمیروی؟» میگفت: «نه عیال جان! دوست دارم شما در را برایم باز کنی. اگر شده ساعت ها هم پشت در میایستم تا شما بیایی و در را باز کنی.» یادم هست یکبار من مسجد بودم و وقتی بازگشتم دیدم کنار در ایستاده است. من گفتم: «میرفتی داخل.» گفت: «نه؛ مگر میشود من همسر داشته باشم و در را خودم باز کنم.»
#عاشقانههایشهدا
#شهیدابراهیمهمت
#روایت_عشق
@Revayateeshg