eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @reyhane_al_hosseyn «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
1_2551855880.mp3
28.44M
صلی الله عليك يا أباعبدالله❤️‍🩹 ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
از امام صادق علیه‌السلام روایت شده است : هر کس سوره واقعه را در هر شب جمعه بخواند خداوند او را دوست دارد و نزد همه مردم محبوبش می‌کند هرگز در دنیا ناراحتی نمی‌بیند فقر و فاقه و آفتی از آفات دنیا دامن گیرش نمی‌شود و از دوستان امیر مؤمنان علی علیه‌السلام خواهد بود 📌وسائل الشیعة ، ج ۶ ، ص ۱۱۲
اونجایی که فکر کردی از بقیه بالاتری خودتو برا زمین خوردن آماده کن .
وقتی دلتنگی به عمق استخونت میرسه فقط میتونی روضه گوش کنی :)
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو ک به ذهنم میرسید گشتم چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم نرگس با نگرانی گفت:شاید خونه فامیلی کسی یا خونه پدرش رفته باشه؟ -بعید میدونم مادرش ک شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت ک کمیل دلخور گفت:چقدر گفتم این دختر ضعیف و بیپناهه باهاش کاری نداشته باشید باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت نمیخواستم اینطوری بشه ک بزاره بره -انتظار داشتی چیکار کنه هرچی از دهنت در میاد بهش میگی منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی...اونم گرفتاریش پدر معتادشه حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت:درسته ازش خوشم نمیاد ولی راضی به اواره کردنشم نبودم کاش جلو خودمو میگرفتم خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه *** ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد انقدر گریه کرده بود ک دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت چشمه ی اشکش خشکیده شده بود جرم او داشتن پدر معتادش بود ک اورا به منصور فروخت و سر ازان مهمانی در اورد او ک برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت چرا همه اورا مقصر میدانستید اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد ک اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود دیگر بسش بود! حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده ک اورا ازار و اذیت دهند به جرمی ک هرگز مرتکب نشده چقدر تنها و بیپناه بود کاش مادرش زنده بود لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد با دیدن دختربچه ای ک دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند -دخترم سرده باید بریم -فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم -باشه عزیزم دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد نگاهش را از ان مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های غروب بود فکر اینکه شب کجا بماند از سرش بیرون نمیرفت به هیچ وجه دلش نمیخواست پیش پدرش بازگردد دیگر حوصله و تحمل هیچکدامشان را نداشت دیگر بس بود هرچقدر از بیزبانی و بی دست و پایی او سو استفاده کردند چرا باید بار گناه پدرش را به دوش میکشید و دم نمیزد هنوز هم صورت عصبانی حوریه خانوم و مشت هایی ک به سرش کوبیده میشد جلوی چشمانش میچرخیدند بدنش داغ شده بود و نایی نداشت دستش را روی پیشانی اش گذاشت و متوجه شد تب کرده از طرفی معده اش ضعف کرده بود و گرسنه بود دخترجوانی ک 20 سال بیشتر سن نداشت مدتها اورا زیر نظر گرفته بود قدم زنان کنارش نشست و به اطراف نگاه کرد:فراری هستی؟ ازاده سمتش چرخید و گفت:بله؟ -گفتم فراری هستی از جایی زدی بیرون؟ -به شما ربطی نداره بااخم رویش را چرخاند:اگه دنبال جا و مکان میگردی من میتونم کمکت کنما ته دلش کنجکاوی خاصی نشست و پرسید:چجوری؟ -من خودم پنج سال پیش عین تو ساک به دست سرگردون تو پارک نشسته بودم ک ک شمسی پنجه طلا منو پیدا کرد و بهم نون و اب داد تا قد کشیدم مطمئنم به تو هم کمک میکنه جدی فراری هستی؟ -یه جورایی -عع پس مث مایی شمسی خانوم تو نخ دخترای فراریه -چرا -هیچی جا و مکان بده بهشون مشکوکانه گفت:همینجوری؟ مجانی؟ -همینجوریه همینجوری ک نه تو این دنیا هیچی مجانی نیست حتی همین نفس کشیدنتم بها میخواد -پس هزینش چیه؟ -هیچی یه مدت واسش مجانی کار میکنی بعدش ک حقوق گرفتی اوستا و خانوم خودت میشی با خوشحالی گفت:یعنی هم کار هم مکان؟ دخترک شوق ازاده را ک دید اوهم سر شوق امد و گفت:اره پس چی..بلند شو بریم پیشش ک عجب ماهی تو تور انداختما ازاده گیج پرسید:منظورت چیه؟ -هیچی پاشو بریم خواست از جایش بلند شود ک پسربچه ای سمت انان دوید وگفت:مامورا اومدن ...درید مامورا دخترک هراسان دست ازاده را کشید و همراه هم دویدند با دیدن مردی ک لباس نیروی انتظامی بر تن داشت و سد راهشان شده بود مجبور به ایستادن شد و خواست برگردد ک با دیدن سرباز ها کلافه گفت:گیر افتادیم ازاده دستش را به سختی از دست او کشید بیرون و سمت مامور رفت:جناب سروان بخدا من بیگناهم -پس چرا داشتی فرار میکردی -این خانوم مجبورم کرد -عقب بایست خانوم تو اگاهی معلوم میشه داخل بیسیم چیزهایی را گفت ک ازاده با چشمان پر از اشک و التماس به ان دخترجوان نگاه کرد دیگر طاقت حرف جدیدی را نداشت خانوم چادری که از افراد اگاهی بود خواست به دستش دستبند بزند ک چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 پلک هایش را با شنیدن سروصدای کسی ارام ارام از هم باز کرد صدا برایش اشنا بود -میگم این خانوم همسر منه چرا متوجه نمیشید باید ببینمش سرش را کمی سمت در چرخاند ک نگاهش از پشت در باز با نگاه کمیل ک با پرستاری جروبحث میکرد گره خورد با سکوت کمیل پرستار سمت ازاده چرخید کمیل از کنارش گذشت و وارد اتاق شد ک ازاده با خجالت چشمانش را بست از یاداوری جمله ی کمیل احساس خاصی به او دست میداد"میگم این خانوم همسر منه" پرستار گفت:کجا اقا گفتم ک نمیتونید فعلا ببیننشون مامور اگاهی ک همراه ازاده به بیمارستان امده بود به پرستار گفت:مشکلی نیست خانوم کمیل کنار ازاده نشست و با اخم کمرنگی به صورتش نگاه کرد ازاده ک پلک هایش بسته بود کمی ان هارا باز کرد ک با دیدن چهره ی شاکی کمیل فورا چشمانش را بست و گفت:چجوری منو پیدا کردید؟ -همه ی بیمارستانای اطرافو دنبالت گشتم تا اینکه خوشبختانه یا متاسفانه اینجا پیدات کردم! شانس اوردی ک پیدات کردم وگرنه با اون مامور میرفتی اگاهی گیج و منگ به کمیل نگاه کرد ک ادامه داد:دارو دسته ی اونا دنبال دخترای فراری بودن تا اونارو ببرن دبی و بفروشن خداروشکر کن ک باهاش نرفتی اگه شناسنامه هامو به مامور نشون نمیدادم باور نمیکردن بیگناهی از درست کردن دردسر خوشت میاد؟ ازاده زیر لب خدارا به خاطر محافظت از او شکر کرد و با خودش گفت :هنوزم خدا بهم فکر میکنه بغض کرد:من من ...میخواستم شما از دست من برای همیشه راحت بشید -به چه قیمتی؟ هان؟ تو راجع من چی فکر کردی؟ هر اتفاقی هم ک افتاده باشه اسم تو به عنوان همسرم تو شناسنامه ی منه نمیتونم همیجوری ولت کنم ک هرجا خواستی بری اونقدر هاهم بیغیرت نیستم ازاده با گریه گفت:شماهم دارید محکومم میکنید چرا هیچکسی خبر از قلب شکستم نمیگیره؟ چرا هیچکسی از درد و رنجم نمیپرسه؟ گناه من چیه اقاکمیل؟ کمیل با ناراحتی گفت:تقصیر منه همش تقصیر منه اره من گناهکارم همشو ب گردن میگیرم همه ی این بار سنگینو به دوش میکشم ما هردومون قربانی این سرنوشت کذایی شدیم ببخش ازاده خانوم منو ببخش ک به خاطر من این بار سنگینو حمل میکنی از این به بعد همشو خودم به تنهایی به دوش میکشم چون شما هم به خاطر من بازیچه ی دست منصور شدید از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت در را ک بست بغض ازاده ترکید و هق هق کنان گریه کرد هنوز بدنش تب دار بود و پر التهاب .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 با دیدن کمیل ک کنارش روی صندلی نشسته بود و قران میخواند با صدای ارامی گفت:ممنون ک موندید بهتره برید خونه استراحت کنید -چیز زیادی به اذان صبح نمونده صبح زود مرخص میشی باهم برمیگردیم خونه -من ..من منتظر به او نگاه کرد -من نمیخوام بیشتر از این باعث رنجش شما و مادرتون بشم اجازه بدید برم -کجا بری؟ -نمیدونم -تو ک گفتی کسی رو ندارم پس جایی رو هم نداری نیازی نیست فکر من باشی فردا اول وقت باهم برمیگردیم خونه -اخه مادرتون ... -مادرم از کار اون شبش خیلی پشیمونه امیدوارم ک بتونی ببخشیش حق داری ک نخوای برگردی ولی امیدوارم با بخشیدنش بهش امکان جبران بدی سکوت کرد و جوابی نداد ** با استرس همراه کمیل وارد خانه شد ک نرگس سمت انان امد و دست های یخ زده ازاده را گرفت:خوبی ؟ وای چقدر نگرانت شدیم دلمون هزار جا رفت کجا بودی تو دختر کمیل چشم غره ای به او رفت و گفت:باز از راه نرسیده چونت گرم شد -وا حوریه خانوم ک از شدت نگرانی سردرد گرفته بود و سرش را بسته بود سمت ازاده امد و شرمنده گفت:عصبانی شدم دست خودم نبود نمیخواستم اینطوری بشه حلالم کن ازاده جوابی نداد هنوزهم دلخور بود کمیل دستش را دور بازوی او حلقه کرد و کمک کرد تا به راحتی قدم بردارد از خجالت لرزید و سرش را پایین انداخت اولین بار ک دست های اورا حس میکرد دوباره پایش را در این خانه گذاشت دوباره تهمت طعنه اهی کشید و به سرنوشت نامعلومش برای هزارمین بار فکر کرد .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -خیلی دنبالش گشتم همه جارو زیر و رو کردم ولی انگار منصور غیبش زده یا اب شده رفته زیر زمین -مطمئنم بعد اون اتفاق اینجارو ترک کرده تا دچار دردسر نشه کمیل نیم نگاهی به محسن انداخت و گفت:باید هرطور شده پیداش کنم باید بفهمم چه کینه ای از من به دل داره -مهمه؟ دردی رو دوا میکنه؟ بیخیال شو کمیل یه ماه گذشته و پیداش نکردی روی شانه اش زد ک دست محسن را برداشت و کلافه گفت:من باید بدونم این حق منه ک بدونم منکه تو طول زندگیم بدی به اون نکرده بودم -حالا بیخیال دنیا پاشو بریم یه نوشیدنی گرم بگیریم زمستون این اخریا خیلی سرماشو شدیدتر کرده ها خندید و از جایش بلند شد *** با شنیدن سروصداهایی ک از هال می امد به در تکیه داد و به حرف هایشان گوش کرد:یکی دو هفته دیگه عیده شماها اصلا ذوق ندارید! حوریه خانوم گفت:منکه دیگه هیچ ذوق و شوقی ندارم ترجیح میدم ن کسی خونم بیاد ن من خونه کسی برم از بس سوال پیچ میکنن ک میخوان ریز زندگیتو دربیارن دلم نمیخواد کمیلم اذیت بشه بعد عید از این محل میریم تا اینقدر طعنه هاشونو نشنویم -وا مامان این خونه یادگار اقاجونه چطور دلتون میاد از این محل ک سی سال توش بودین برین -چاره چیه دیگه حوصله ی حرفا و تهمتای بقیه رو ندارم ازاده با ناراحتی اهی کشید و به زمین خیره شد با شنیدن صدای زنگ ایفون با استرس منتظر ماند تا ببیند چه کسی است ته دلش ارزو میکرد کمیل باشد خودش هم نمیدانست چرا احساس میکرد دلگرمی او در این خانه مردی هست ک حتی نمیتواند در رویاها و افکارش اورا به عنوان همسرش قبول کند با شنیدن کمیله دستش را مشت کرد و روی قفسه ی سینه اش گذاشت کاش از پدرش خبر داشت و میدانست او کجاس هرچند پدرش در حق او نامردی کرده بود ولی بازهم پدرش بود و نمیتوانست نگران کسی ک سالها درخانه او قد کشیده بود نباشد. اما جرئت نمیکرد چیزی به کمیل و خانواده اش بگوید او از پدرش زخم سختی خورده بود و مسلما بیان این موضوع فعلا صلاح نبود .... ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn