امنیت عبارت است از اینکه همهی مردم بتوانند با ایمنی کامل به حقوق و خواستههای مشروع خودشان نائل بیایند. این غیر از آن امنیتی است که در زمینه مسائل اجتماعی و امن اجتماعی مطرح است. این امن یعنی امنِ روحی، نداشتن تزلزل، هراسمند و هراسناک نبودن.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هفتم
@ketabetarhekoli
🍃🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97 🌿
🌟بسم رب الزهرا🌟
و خدا خواست که تو ریحانه باشی
بانو تاج بندگیت👑 را سر کن
قدم در راه عشق بگذار
مسیر برایت فراهم است
ازین هیاهوهای بیهوده گذر کن
چیزی تا معراجت نمانده...
🌷ریحانه ی خدا🌷
قرار هفتگیمان فراموشت نشود
دوشنبه ها منتظرت هستیم
بی بال هم میشود پرواز کرد🕊
میعادگاه ما روبه روی مسجد جامع طبقه ی دوم
ساعت چهار🕓
با سخنرانی دکتر کاظمی
و نوای دلنشین برادر بهبهانی پور
💖هیأت ریحانه الرسول💖
@Reyhanatorasoul97🌿
🕊
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_چهلم
انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفر من و مادر به ایران کرد.
و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند.
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم.
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه میکشید. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود. دل کندن از امنیت و آرامش؛بریدن از خاطرات؛ جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران...
کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ میشد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت....
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت.
بیچاره یان که نمیدانست، نمیتوانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود.
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد میشدم. درست مانند زندگیم...
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد...
لرزیدم نه از سرما...
لرزیدم از فرط ترسیدن...
از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم...
و عثمانی که به بدرقه ام نیامد...
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور میکردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد؛ من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را...
و من همیشه مجبور بودم...
نفسهایم را عمیقتر کشیدم...
باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند: سارا.. سارا..؟؟
عثمان بود... شک نداشتم...
سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد.
یان ایستاده لبخند زد: بالاخره اومد! پسره ی لجباز!...
عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود:فکر کردم پرواز کردین؟؟ خیلی ترسیدم...
کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم...
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد: بلیطا رو بده من؟! من و مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای...
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم...
زبان به روی لبهایش کشید: تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟؟؟
با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم.
لبهایش را جمع کرد: پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟؟
و من فقط نگاهش کردم...
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش میسوخت...
دستی به چانه اش کشید: پس فقط میتونم بگم، سفر خوبی داشته باشی...
سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد: سارا؟؟
ایستادم. در مقابلم قرار گرفت؛ صورت به صورت لب زد: هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم!
استوار نگاهش کردم: میدونم.
لبخند زد با لحنی پر مِن مِن گفت: سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…
حرفش را بریدم سرد و بی روح گفتم: تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر...
خشکش زد...
چشمانش شیشه ایی شد...
لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند...
سری تکان داد، پر از بغض و کلافه گفت: نگران نباش! جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم...
هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن...
جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمی بست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود...
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم.
او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه...
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد...
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم...
اما دریغ...
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم...
بدون عثمان… بدون یان…
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽✨
السّلام عَلیَ الحُسَین
جانِ ناقابلمان فدای روی ماهِ حُسین . . .
وعَلی عَلِِِّیِ ابن الحُسَین .
که از کربلا تا شام مو سپید گشت در غمِ حُسین . . .
وعَلی اوْلادِ الحُسَین
که یک به یک جان دادن در آغوشِ حُسین . . .
و عَلی اَصحابِ الحُسَین .
که ای کاش نام ما هم بود جزو نام یارانِ حُسین . . .
@ReyhanatoRasoul97
#تلنگـــــــر
خیلی گلی داداشی!!!
خواهر دوست داشتنی خودمی!!!
خواهری ...
داداشی ...
👈🏻این کلمات حرمت دارن👉🏻
میگن جایی که تو باشی با نامحرم، نفر سوم شیطان است ...!
بعضی از ما بچه مذهبی ها، خودمان را زده ایم به آن راه
که ما مطهریم از گناه و ما یاور امام زمانیم و ...
ما شهید آینده ایم و ...
اینکه ما انگار فراموشمان میشود بانوی همیشه خوب آن کوچه را ...
"چرا دقت نمیکنیم که به صرف گفتن کلمه
" برادر "یا" خواهر "کسی برادر یا خواهر دیگری نشده ...
و حق صمیمی شدن را ندارد، چه زن چه مرد ...
صمیمیت محرمیت نمی آورد
چه خوب امام (ره) روشن کردند برایمان محضر خدا را
جامعه مجازی مهدوی اینست؟!؟!
مواظب شکلک رد و بدل کردن بین نامحرمان
وخطاب زدنها و خخخخخ فرستادن های بی جایمان باشیم!
🔸این روایت را بخاطر داشته باشیم که:
"ایمان و حیا قرین یکدیگرند اگر یکی رفت دیگری هم خواهد رفت"
مراقب دینمان و دین کسانی که دوستشان داریم باشیم!
🔹یک تذکر ساده:
باشد که حتی شده برای ثانیه ای در امر تعجیل فرج موثر باشیم!
گاهی یادمان می رود دوربین مدار بسته خدا همه جا هست...
خدایا اگه ستار العیوب نبودی چی کار میکردیم؟
@ReyhanatoRasoul97🌿
4_5870527412327940715.mp3
1.2M
#مبارزه_با_راحت_طلبی 13
⭕️ توقع داشتن در انجام کار فرهنگی نشانه راحت طلبی هست!
✅ این فایل رو همه مسئولین فرهنگی کشور باید با دقت گوش بدن💥
#استاد_پناهیان
@ReyhanatoRasoul97🌿
🌸🍂
#بچه_هیئتی_باش
#مدافـــــع_حـــــرم
شهید سیدمصطفی صادقی💔
💌 #فرازےازوصیتنـــــامہ
«من چيزی ندارم سفارش كنم غير از اينكه پيروی و اطاعت از امام خامنهای (روحی له الفدا) را فراموش نكنيد و هميشه پشتيبان ولايت فقيه باشيد و منتظر ظهور امام زمان (روحی له الفدا) عزيز باشيد و البته هيئت و عزاداری امام حسين را ترك نكنيد.
🔹اگر هر هفته در هيئتهای حسينی با فرزندان حضور داشته باشيد سلامت روحی فرزندان تان تضمين شده است...
🔸اين وصيت من است كه فرزندان در هيئت اباعبدالله پرورش يابند تا از هر گزندی مصون باشند... شوق ولايت مرا به كربلا كشاند. در اطاعت از ولی امرمان امام خامنهای (روحی له الفدا) از هيچ كوششی دريغ نكنيد.»
#شھــــــادتــــــــ🍃🌹
#آداب_هیئت🍃🌹
#قرار_عاشقی🍃🌹
@ReyhanatoRasoul97 🌿
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد... ❤️
#قرارگاه_انتظار
🙋♂با سلام خدمت همه اعضای بزرگوارو خداقوت
طاعاتتون قبول در گاه احدیت...
👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریانند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند...
از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این قرار مهدوی در کنار ما باشند...
واما...
🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا...
👈طبق قرار همیشگی مان
#قرائت_دعای_آل_یاسین
👈این هفته به نیابت از شهید مدافع حرم سید هادی موسوی و با اذن از حضرت ارباب هدیه💝به آقا صاحب الزمان
☘#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍀
قبول باشه...
التماس دعا...
@ReyhanatoRasoul97 🌿
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
🕊
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهل_و_یکم
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سخت ترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی٬ لب از لب باز نکرد...
گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد...
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬ بی توجه به صوفی و حرفهایش..
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانهای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمی گذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت...
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم. تپشهای قلبم کوبنده تر میشد. هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم. اما...
حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم. ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود.. زشت تر و کریه تر...
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد. زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون می آورند و علی رغم میل باطنی٬ با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پراعتراض آن را سر میکردند.. چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود...
به مادر نگاه کردم. مثل همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محض رضایِ خدایش...
حالا نوبت من بود.. بی میل٬ به اجبار و از فرط ترس.. روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم...
ابلهانه بود.. القای تحکُّمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان! انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی ندارد...
به ایران رسیدیم.. با ترس از هواپیما پیاده شدم.
مادر لبخند زد...
نفس گرفت٬ عمیق..
چشمانش حرف میزد؛ اما زبانش نه! گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم. این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟؟
وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد. تمیز بود و شیک.. بدون حضور شتر و اسب.. با تعجب به اطراف نگاه کردم. فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای موردِ علاقه ی پدر نداشت.
چشم چرخاندم٬ تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد؛ اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت! شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود.. و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد.. آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا...
نه… بیرون از در هم؛ نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی! همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل!؟
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد.. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند.. دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود٬ سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند...
اینجا ایران بود؟ سرزمینِ زشتی و کشتار؟ شاید هواپیما در خاکی دیگر به زمین نشسته بود...
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم. مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد: اوه! اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده؛ این آدرس را از کجا آوردین؟؟؟ از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمی یافتم.
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد: پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین. آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن! اما نگران نباشین من میرسونمتون.
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت؟ و این آدرس٬ خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود؟
هر چه بیشتر در خیابانها دور میزدیم٬ تعجب من بیشتر میشد. انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود. پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید؟
#ادامه_دارد... 👇👇👇
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک!
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان..
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد: تا حالا ایران نیومدی دخترم؟؟
آمده بودم اما انگار نیامده بودم!
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد: ظاهرا فارسی بلد نیستی؟! اشکال نداره٬ من مسافرایی مثل شما٬ زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید. غصه ات نباشه بابا جان!
بابا؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج
میزد. ؟؟ چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد. حسی غریب که تجربه اش نکرده ام. ...
#ادامه_دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97 🌿