﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پانزدهم
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند ...
و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه می داد ...
اما در این بین فقط دانیال مهمترین آدم زندگیم بود ...
و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم ...
به شدت پیگیر بودم ...
چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم ...
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم. مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله ...
از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغین و خرافه پرستی هایشان ...
برقرار حکومت واحد اسلامی ...
مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟
و برشورهایشان را میخواندم ...
زندگی راحت برای زنان ...
استفاده از تخصص و دانش ...
داشتن مقام و مرتبه در حکومت داعش ...
پرداخت حقوق ...
داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال ...
آب و برق و داروی رایگان ...
امنیت و آسایش ...
همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش ...
چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود ...
بهترین امکانات و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود ...
مذهب، مزحک ترین واژه ...
با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمی رسید ...
همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود. اما در برابرِ تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود ...
باید بیشتر میفهمیدم ...
مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم ...
فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا ...
خون و خون و خون ...
بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟
یعنی این بریدگی ها، در بدن پدر و مادر من هم بود؟؟
اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتارهایی از خود نشان نمی داد ...
درد و خون ریزی، محضِ همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که مادر، یک مسلمان ترسوست ...
در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند ...
در مقابل، شجاعانشان جان میگیرند و خون میریزند ...
عجب دینی است،"اسلام"...
هر چه بیشتر تحقیق میکردم، به اسلامی وحشی تر می رسیدم ...
درداااا …
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم ...
و تقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم ...
روز و شب کتاب می خواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم ...
و هر روز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گنداب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم می زدم که کسی را در نزدیکم حس کردم ...
↩️ #ادامہ_دارد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97