eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
91 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
573 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽🕊 💠 مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد ... دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد: پالتو رو در بیار.. وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد. لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن ... اینجا امن نیست سریع خارج شین ... صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد. به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره‌ای مبدل و محجبه ... چادر ... غریب ترین پوششی که می‌شناختم ... حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره‌اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظر می‌رسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد ... کاش به او اعتماد نمی‌کردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را می‌کشند و این تنها تسکین دهنده‌ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم ... بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود می‌کشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین می‌شد؟؟ دستانِ یخ زده‌ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه می‌کشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام  گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویایی ام کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید. بگیرش ... بزن به چشمت و رو صندلی دراز بکش ... یک چشم بندِ مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم آنقدر مهم باشد؟؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم ... بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل داد. چند متر گام برداشتن ...  بالا رفتن از سه پله ... ایستادن.. باز شدن در ... حسِ هجومی از هوایِ گرم ... دوباره چند قدم ... و نشستن روی یک صندلی... دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت می کرد. چند بار پلک زدم ... تصویر مردِ  رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد ...  لبخند زد با همان چشمانِ مهربان خوش اومدی سارا جان ... نفسِ راحتی کشیدم ... بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد ... اما حالا ... این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر می شد ... بی وقفه چشم چرخاندم ... دانیال ... پس دانیال کو؟؟ رو به رویم زانو زد. صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره ... لحنش  عجیب بود ... چشمانم را ریز کردم. منظورت از حرفی که زدی چیه؟؟ خندید. چقدر عجولی تو دختر ... کم کم همه چیز رو می‌فهمی.
﷽🕊 💠 درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار ...  مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید می ماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریاد کردم در گوشش. حسام ... حسااااام ... نفسم حبس شد ... چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند  که صدایم بلند  شد. نه ... نخواب ... خواهش می‌کنم حسام ... من می‌ترسم ... لبخند زد ... از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش ... خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم می کرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. اینجا چه خبره ... دانیال کجاست؟ و در جواب، باز هم فقط لبخند زد ... چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم ... ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم ... به معده ام چنگ می زدم و دندان به دندان ساییده، ناله می کردم. می دانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشأت می گیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد ... صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود. طاقت بیار ... همه چیز تموم میشه ... من هنوز سر قولم هستم ... نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته ... فریاد زدم. بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟ لبش را به گوشم نزدیک کرد و صدایی که به زور شنیدم. اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن ... منظورش را نفهمیدم ... یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا می‌کردند؟؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم. درد.. درد دارم ... دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمی دارید ...  برادر من کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟ صدایِ بی حال حسام را شنیدم. آرووم باش ... همه چی درست می‌شه ... دیگر نمی‌دانستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟ تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود ... صوفیِ مظلوم، ظالم.. عثمانِ مهربان، حیوان.. و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض.  حالا نمی‌دانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه.. صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن می‌خواند ... نمی‌دانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را می یافت.. دردم از بین نرفت اما کم شد.. آنقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. ببین بچه .. ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم ... مثلِ آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟ حسام  خندید. شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر می‌کردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمی دونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه.. عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد باید باور کنم که اسم اون رابطو نمی دونی؟؟  تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمی‌دونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم می‌دونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده می‌مونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه.. چرخی به دورم زد.. باورم نمی شد این همان عثمانِ مهربان باشد.. دو زانو روبه رویِ حسام نشست. اگه نگی.. اول تو رو می‌فرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج می‌کنم و آنقدر شکنجه‌اش می‌کنم تا دانیال خودشو برسونه.. می دونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمی داد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد. فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟
👆👆👆 🏴با عرض سلام خدمت اعضاے محترم و تسلیت سالروز شهادت آقا امام صادق(ع) باعرض پوزش🙏 امشب پارت نداریم🌹
﷽🕊 💠 عثمان کلافه در اتاق راه می رفت. رو به صوفی کرد: ارنست تماس نگرفت ؟؟ صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد ... هر جور پازلها را کنار یکدیگر می‌گذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمی‌رسیدم ... حسام، صوفی، عثمان، یان و اسمی جدید به نام ارنست ... اما حالا خوب می دانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟ عثمان سری تکان داد: ارنست خیلی عصبانیه ... به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه ... صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه ... پس خودتم درستش کن. تو رو نمی‌دونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن ... چون نبودم و نیستم ... می‌فهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه ... صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد، مثل سگ داری دروغ می‌گی ... مطمئنم همه چیزو می دونی ... هم جایِ دانیالو ... هم اسم اون رابطو ... عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد. هی.. هی.. آروم باش دختر ... انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ... ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد. ارنست رسید ایران ... میدونی که دلِ خوشی از تو نداره ... پس حواستو جمع کن ... هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام ... دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمی داد ... با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت. نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟ رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود. یان مُرده ... همینا کشتنش ... اگرم می بینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان ... اینا اهل ریسک نیستن ... تا دانیال پیداش نشه، من و شما نفس می‌کشیم ... باورم نمی شد ... یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود. چ.. چرا کشتنش؟؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام می خواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده. مرگ را در چند قدمی ام می‌دیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمی‌کردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن می‌کشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه‌ای از حسام چشم برنمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمی‌داند ... که از هیچ چیز خبر ندارد ... که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد ... فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش ... عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه‌ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا می کرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. می‌کشمش ... اگه دهنتو باز نکنی می‌کشمش ... و حسام که انگار حالا اشک می ریخت، اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم ... صوفی آنقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد ... حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. آنقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد ... پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام ... سکوتی عجیب ... چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جرأتی محضِ باز کردنِ چشمانم نبود ... نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود ... برخوردِ مایعی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد ... زبانم بند آمده بود ... هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم ... دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا می‌زدم ... صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد مهره ی سوخته بود ... داشت کار دستمون می داد ... و با آرامش از اتاق بیرون رفت ... تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود ... دوست داشتم جیغ بکشم ... اما آن هم محال بود.
﷽🕊 💠 سر و صداهایِ بیرون از اتاق کمی غیر عادی بود. حسام با نفسی راحت، سرش را به دیوار تکیه داد؛ شروع شد ... جمله ی زیرِ لبی اش، وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود، دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. آنقدر که صدایِ بهم خوردنِ دندانهایم را به وضوح می‌شنیدم. نمی‌دانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساسِ انجماد می‌کردم؟؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش می‌رسید. مدارکو ... اون مدارکو از بین ببرید ... ناگهان با لگد زدن به در، وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغِ من آمد با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ایی بی رنگ، و صدایی پرصلابت فریاد زد: بهش دست نزن ... و قنداقِ اسحله ی عثمان بود که رویِ صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد. چی فکر کردی؟؟ که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مأمور فرار کنی ؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلویش، از زمین جدایش کرد. ببند دهنتو ... اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم ... جفتتونو با خودم می‌برم ... حسام خندید: من اگه جات بودم، تنهایی در می‌رفتم ... ما رو جایی نمی تونی ببری ... ارنست دستگیر شده ... پس خوش خدمتی فایده ایی نداره ... توأم الان یه مهره ی سوخته‌ای، عین صوفی ... خوب بهش نگاه کن ... آینده ی نچندان دورت جلو چشمات پخشِ زمینه ... عثمان با بهتی وحشیانه حسام را به دیوار کوبید: دروغه ... حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم، عثمان را خطاب قرار داد: واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردین؟؟ که مثلِ عراق و افغانستان و الی آخره ؟؟ که میاین و می زنین و می‌دزدین، تخلیه اطلاعات می‌کنین و می رین؟؟ کسی هم کاری به کارتون نداره..؟ نه دیگه، اشتباه می‌کنید. از لحظه‌ای که اولین جرقه ی استفاده از دانیال به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن قهوه تو کافه های آلمان، تا دادنِ موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین ... اینجا، ایراااانِ ... ایراااااااان ... باورم نمی شد، یعنی تمامِ مدت، زیرِ نگاهِ حسام و دوستانش بودم؟؟ اما دلیلِ این همه بازی چه بود؟ صدایِ ساییده شدنِ دندانهایِ عثمان رویِ یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم، حسام را زیرِ مشت و لگدش زندانی کرد. لعنتی ... میکشمت آشغال ... بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمی‌دانستم دلیلش چیست ... مظلومیتِ حسام یا ترسِ بی حد و حسابِ خودم ... چند مردی که از همراهانِ عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدایِ تیراندازی در نقاطِ مختلف شنیده می شد ... عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد: خفه شو ... دهنتو ببند ... آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از درد و وحشت، معجونی بی توقف از جیغهایِ بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار می داد و من نفس به نفس کبودتر می‌شدم. ناگهان حسام با تمام توانِ تحلیل رفته اش، با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود. چه دستگیر می‌شد. چه فرار می کرد. پس حسودانه، همراه می‌طلبید برایِ سفرِ آخرتش. تازه نفسیِ عثمان بر تن زخمی حسام چربید و ناامید از بردنِ منِ جنازه شده از ترس با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالایِ سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود، یقین داشتم که بهتر نیست. نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها، مبهم به گوشم می‌رسید. صورتِ به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر می شد. چشمانِ بسته اش، هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقشِ زمین شدم.. تاریک و بی صدا.. نمی‌دانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع می شد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود ... آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا ... باز هم قرآن می‌خواند ... قرآنی که در نا خودآگاهم، نُت شد و بر موسیقاییِ خدا پرستیم نشست ... در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان ... لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش ... باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده: دا.. دانیال کجاست؟ تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟ هرگز فرصت شناساییش را نمی داد این جوانِ با حیا.
﷽🕊 💠 روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. می‌ترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم ... هر ثانیه که می‌گذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار می شد بر سرِ ذهنیاتم. من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن. و من باز صدایش کردم. تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا می خواستمش ... یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد. با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر می داد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه می رفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین می‌کشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع می کرد و مقداری می ایستاد. عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را می‌کشیدم و اگر می آمد ... حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد: چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف می کنم. اما قبلش.. چون می‌دونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید ... حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من.. شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. کو.. کجاست.. لبخندش عمیق تر شد. عجب خواهری داره این عتیقه.. اجازه بدین.. یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد : الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟؟ .. بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه می‌گیرم ِ... با چه کسی حرف می زد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت. صدایش بلند شد. پر شور و هیجان الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم ... نمی‌توانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه می کرد. در اوج خنده، گریه می کرد. سارایی.. بابا دق کردم.. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.. اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمامِ شیرین زبانی ، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم می کرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثلِ خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر می‌شنیدم، حریصتر می شدم و این اشتها پایان نداشت. بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. و نمی داست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود. حسام گوشی را از دستم گرفت. خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از من و شما سرحال تره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟ البته اگه حالتون خوب نیست می ذاریم واسه بعد.. مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند. دستی بر محاسنش کشید. حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید ... حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم می‌توانستم بگذرم.
﷽🕊 💠 باورم نمی شد ... جا پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود. مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی می‌دیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت ... حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه می داد: به واسطه‌ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمی کنه. اما زمینه اشو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم. تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که می دانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود ... حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود. حواسم را به گفته هایش دادم؛ از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم: چه اطلاعاتی؟؟ لبخند بر لب مکثی کرد: یه لیست از اسامیِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن ... و یه سری اطلاعات دیگه که جزء اسرار نظامی محسوب می‌شه ... تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی می‌کنید دیگه ... تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود. نه.. کاملا جدی گفتم.. پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابر قدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود. شما دقیقا چه کاره اید؟؟ نکنه پاسدارین..؟؟ تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش ... نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخبارِ هر روزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند ... و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محضِ نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.. بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش می کرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز با خبریم. اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین می‌کنیم ... به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات.. در سکوت به جملات تندم گوش داد نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست.. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که از پدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد.. بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدم و خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه .. اما اون می‌گفت که می خواد انتقام بگیره.. انتقام تمام بدبختی ها و سختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن.. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
﷽🕊 💠 سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز می کرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم ... اعتماد به پسری از جنسِ پدری سازمانی، کمی سخت به نظر می‌رسید ... احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود ... حسام شوخ طبعانه سری تکان داد: دانیال میدونه که آنقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟؟ دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محضِ توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید. نیاز به هول شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمی برد ... نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست ... مگر میشد؟ پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ دستی به محاسنش کشید. قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش می‌دادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما می‌رسوند ... خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم ... با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم حالا وارد فاز جدیدی شده بودم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت ... از جمله لو دادنِ چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد. و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده.. حالا ما می‌خواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی می کرد. تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن ... اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری.. باورم نمی شد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد. شکستی که اصلا فکرشم نمی‌کردن ... آخه بعید بود با اون همه سرباز و تجهیزات، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن.. با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن. حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم. با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثلِ صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب می‌شد.. حالا داعش می دونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهادِ سازمان مجاهدین هم محسوب می‌شد، خورده. و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردنِ مقصر بین خودشون، مثلِ سگ و گربه به جوون هم بیوفتن. بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری، در دست ما ایرانیها ... حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم. اما این امکان نداره ... چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و ... به میان حرفم پرید: صبر کنید ... چقدر عجله دارین ... بله.. اونا دنبال رابط بودن ... اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتنِ دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو می رفت، رفته بود و اونا آنقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن. اما ... اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده ... چون دسترسی به اسامی اون افراد برای کسی مثلِ دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره.. بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت.
﷽🕊 💠 تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه می شد. خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریز و درشتِ زندگیم باز می‌کردند اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمی‌کردند. نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن می‌شمردم، بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم می‌کنند یا نه؟؟ مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم.. و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب مسلک، که طعمِ زبانم را شیرین می کرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیشتر بودم و بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش.. خدایی که ندیدمش در عین بودن.. این جوان زیادی خوب بود ... آنقدر که خجالت می‌کشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم. ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و بامزه: بچه سید ... آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟ استعفا بدم خلاص میشی؟؟ دست از سر کچلم برمیداری؟؟؟ حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید: هیچی والا.. من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر می‌خوندم که همچین مریض باحالی گیرم اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم ... مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد: من می خوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟ تو دکتری؟؟ تخصص داری؟؟جراحی؟؟ بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم.. از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم ... حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد: خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا.. یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش ... پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد: امیرمهدی.. اینجایی؟؟ کشتی منو تو آخه مادر ... همیشه باید دنبالت بدوئم.. چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا.. امیر مهدی؟؟ منظورش چه کسی بود؟؟ پرستار؟؟ حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد: بشین سرجات بچه.. فقط خم و راست شدنو بلده؟؟ تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی.. حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت: خیلی نامردی.. حالا دیگه میری مامانمو میاری.. این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندادن، بازم میای سراغم دیگه.. پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد: برو بابا.. تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر.. گل کوچیک پیشکش.. در ضمن فعلا مهمون منی.. حسام، آدم فروشی، حواله اش کرد و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد. امیر مهدی نامِ حسام بود؟ و آن زن با آن چهره ی شکسته، هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود ، مادرش؟؟ زن ویلچر به دست وارد اتاق شد: بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا.. با من طرفی ... و حسام مانند پسر بچه ایی مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد ... زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد، گرم و مادرانه: سلام عزیزم.. خدا ان شاءالله بهت سلامتی بده.. قربون اون چشمایِ قشنگت برم ... با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ایی دست و پا شکسته دادم. سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم. حسام کمی سرش را خاراند: مامان جان.. گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه ... زن بدون درنگ به حسام تشر زد: تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری.. از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوساله دارم دنبالت میگردم ... مادرش بود ... آن چشمها و هاله ایی از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت می داد ... حسام با لبخند دست مادرش را بوسید: الهی قربونت برم.. ببخشید.. خب بابا من چیکار کنم. این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم، نمیذاره از اتاقم جم بخورم، خب حوصله ام سر میره دیگه.. در ضمن برادر سارا خانووم، ایشونو به من سپرده.. باید از حالشون مطلع می شدم یا نه؟؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو می دونستن، که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم اینکه داستانو براشون توضیح دادم.. البته نصفشو چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که.. پرستار که حالا می دانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید: عه.. عه .. عه .. من کی مثه زندانبانا بالای سرت بودم؟؟ آخه بچه سید، اگه تو اتاق بقیه مریضا فضولی نکنی که من دنبالت راه نمیوفتم.. تمام مریضایِ بخش می‌شناسنت.. اینم از الانت که بدون ویلچر واسه خودت راه افتادی ...
﷽🕊 💠 آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم. با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی می کرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری می کرد محضِ خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند می زد بر حماقت سارا.. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر می شد، طلوعی که دهن کجی می کرد کم شدنِ یک روزِ دیگر از فرصتِ نفس کشیدن و در چند قدمی بودنم با مرگ را.. و من چقدر ته دلم خالی می‌شد وقتی که ترس مثلِ آبی یخ زده، سیل وار آوار می کرد ته مانده زندگیم را.. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.. این جوان مسلمان، چرا آنقدر خوب بود؟ نماز صبحه.. دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد: الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم: دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت: دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا آنقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد.. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف می کنم… البته اگه حالتون خوب بود.. دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء. سری تکان دادم: من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.. بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.. زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم. و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش می‌کردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه.انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد. و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را می داد. سر به زیر محجوب رویِ صندلی‌اش نشست و حالم را جویا شد.. اما من سوال داشتم: چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟؟ در یک کلمه پاسخ داد: زیارت عاشورا ... اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمی آورد ... نوبت به سوال دوم رسید: چرا به مهر سجده می کنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟؟ با کف دست، محاسنش را مرتب کرد: ما “به ” مهر سجده نمی‌کنیم.. ما “روی” سجده می‌کنیم ... منظورش را متوجه نشدم: یعنی چی؟؟ مگه فرقی داره؟؟ لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم: فرق داره.. اساسی هم فرق داره.. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه.. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟؟ و پروردگار افلاک کجا..؟؟ ما “رویِ” مهر “به” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده می‌کنیم.. در کمال خضوع و خاکساری.. تعبیری عجیب اما قانع کننده.. هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که تفاوت باشه بین “به” و “روی”.. اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا.. اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم می شد به حرفهایش.. بی مقدمه به صورتش خیره شدم: دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر.. هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد: چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.. دیشب شیفت بود.. مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد. و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر می چید.. باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا می داد.. روسری را روی سرم محکم کردم: من می‌خواستم وارد داعش بشم.. اما عثمان نذاشت.. چرا؟؟ صدایی صاف کرد: خیلی سادست. اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، می خواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین ...
﷽🕊 💠 بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض می کردم. پرسیدم: اون دختر آلمانی .. اونم بازیگر بود ؟ حسام آهی کشید: نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمی دونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا می خواست کمکت کنه تا به اون سمت نری.. مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم: و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد: خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.. دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال آنقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت می کرد. پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم.. و از دانیال و خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید.. منظورش را درست متوجه نمی شدم. خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد: قاعدتا باید می‌پرسید ... پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم ... اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر می‌کنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.. و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.. در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. تقریبا با شناختی که از عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود: یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟ لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر : خب ما دقیقا هدفمون همین بود.. اینکه عثمان از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه.. اصلا می‌توانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور می شد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم.. و با تبسم ابرویی بالا داد: خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین.. در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا می‌کنیم.. و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.. اینجوری اونا فکر می کردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن.. که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، می تونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع می‌کنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست می خوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون می‌کشانیم.. پس بازی شروع شد ...
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 تک تک تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت ... مرگ حقش نبود ... به حسام خیره شدم ... این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش نداشت ... دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود ... حالا باید از حسام متنفر می شدم؟؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ : پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین ... این حقش نبود ... اون به همه مون کمک کرد ... سری تکان داد و لبی کش آورد: بله ... درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه ... به شنیده ام شک کردم ... با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. امکان نداره.. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن ... من اشتباه نمی کنم ... کنار ابرویش را خاراند: درسته.. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.. معنی حرفش را نمی‌فهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود: اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه ... پس من نمی تونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم ... چون عثمان و بالا دستی هاش فکر می کردن که یان رو کشتن.. و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم ... رویا؟؟ یعنی یان زنده بود؟؟ هر چی بیشتر می‌گذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد. و حسام با صبوری جزء به جزء را برایم نقل میکرد: خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش می‌خواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره ... مدتی که از ورود یان به نقشه می‌گذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک می‌کنه و تصمیم می‌گیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه ... توی تحقیقاتش متوجه می شه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده.. پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه.. چند روزی به پروازتون مونده بود و من می‌ترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم.. و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله.. پس از اونجایی که خودشو یه صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد ... بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان یه حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره.. پس از نظر اونها به ریسکش نمی‌ارزید و بهتر بود که از بین بره ... اما با یه مرگ بی سر و صدا مثلِ تصادف ... حالا دیگه یان می دونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش می‌پرسیدین سعی می کرد تا بحث رو عوض کنه.. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده.. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.. با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود ... این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر می‌کردند ... از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد.. و باز بازگویی ادامه ماجرا: اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمی‌دانستیم که عکس العمل بعدی شون چیه.. اما اینم می دونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم.. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید ...