فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤•
میمیرم اگر بروی:)💔
{#فاطمیه}
ماییموهوایِبغضآلودفقط،
دلواپسیوغصّهمشهودفقط.
واللهکهآسانشوداینسختیها
باآمدنِحضرتِموعودفقط💔:))!
#فاطمیه🌿
#امام_زمان
مادرجانツ
نامتورابردیمدرغمهایِدنیا
ماراصداکندرهیاهویقیامت
#فاطمیهِ . . !
Poyanfar - To Namazet Yadam Bash Madar (128).mp3
4.17M
تونمازتیادمباشمادرمادر
سربهراهبودمایکاشمادرمادر . . ؛
#فاطمیهِ . . !
#حضرتِمـآدࢪ
45.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱اگر شما و ما خسته بشیم
اونی که محاسنش سفید شده چی بگه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امانت شهدا نزد بانوان سرزمینمان:
خواهرم حجابت...
#زن_عفت_افتخار
[وانَّاللہسیُعوَّضناعَمَّامَرّرنابہ]
"خداآنچہراکہبہماگذشتجبران؛
خواهدکرد..."(:🌾♥️
هرچه سینه زدن های محرّم،
داغ دل کم می کنند و مردانه اند؛
سینه زدن های فاطمیّه،
رمق می گیرند و زنانه اند!
#فاطمیه
فاطمه مادرمه_۲۰۲۲_۱۲_۱۸_۱۱_۴۱_۱۰_۳۵۵.mp3
8.4M
الھے بمیرم کہ چہ زود پیر شُدھ مـٰادَر !'
الھے بمیرم انگار از دُنیا سیرشُدھ مـٰادَر :)
در تاریخ ثبت خواهد شد
عقده هرگز نمیتواند
عقیده را سرنگون کند
#برای_ایران - #امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر نگران نباش
یک وقتهایی همهچیز
از هم میپاشه
تا سر جای درستش قرار بگیره...
#شبتون_آرووم🌱
⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون همینقدر زیبا🙂❤️''
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه|
السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یامهدی!-'♥️'-
#دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
*#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام سلام گل گلیاااا
چخبر؟
خوبید؟
خوشید؟
سلامتید؟
اخرین روز پاییزیتون خوش میگذره؟
یه خبر خوب دارم براتون!
از امروز براتون یک رمان زیبا به قلم خودم قراره بزارم داخل گروه ولی به شرطی که شما هم همراهی کنید و استقبال(: ♡
قبوله؟
بریم برای پارت گذاری؟
نام رمان: همسفران عشق
ژانر: امنیتی
به قلم: ف. ب
ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16716003806748
کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
"بسم رب الشهداء والصدیقین"
#همسفران_عشق
#پارت_1
داشتم پرونده های تکمیل شده را مرتب می کردم که چشمم به پرونده سبز رنگی خورد که طبق معمول روی آن دست نوشته (سرهنگ شهیدی) با سنجاق وصل شده بود.
معمولا وقت نمیکردم به دیدن سرهنگ بروم، برای همین خودشان زحمت آوردن پرونده را می کشیدند.
داشتم پرونده را ورق می زدم. چشمم به عکس و مشخصات زنی خورد. این چند وقت بلای جانم شده بود. مجبور بودم تمام مدت ماموریتم را، با این بلا بگذرانم.
_سرکار خانم نجلا امینی
در داستان پرونده، غرق بودم که صدای سروان محمدی من را به خود آورد:
_جناب سرگرد؟
_بفرمائید.
_سرهنگ گفتن اسامی کسایی که تو ماموریت با شما همکاری می کنن رو براتون بیارم.
_ممنون لطفا بزارید روی میز.
با بسته شدن در، دستم را سمت کاغذ روی میز بردم.
با دقت اسامی را خواندم. خدای من ،گر گرفته بودم.
از عصبانیت، کاغذ را در دستم مچاله کردم و در حالی که از جایم بلند می شدم، مشتی نثار میز آهنین کردم.
_از این بهتر نمیشه، سه تا خنگ که جز خندیدن و مسخره بازی چیزی سرشون نمی شه . خدای من اون زنه رو کی تحمل کنه؟
در دل به سرهنگ غر می زدم،کاغذ مچاله شده ای که حال از عرق کف دستم خیس شده بود را دوباره باز کردم با پوزخندی اسامی را دوباره خواندم.
_جناب سروان کامیار جلالی، سروان علی مهدوی و شوهر خواهر گرامی،سروان مهدی حسینی
بعد از ساعت کاری و زمانی که تقریبا ،کسی داخل ساختمان نبود،
به سمت اتاق این سه عجوزه راه افتادم، سعی میکردم عصبانیتم را کنترل کنم.
در را بلند و بی خبر باز کردم...
در حیرت با صحنه ای مواجه شدم که این سه کچل پر مو ساخته بودند...
به قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16716003806748
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_2
با صدای باز شدن در،کامیار با برف شادی به سمتم هجوم آورد و چهره ام را هنرمندانه به گند کشید.
و حالا نوبت جشن پتو بود، که قبل از من تدارک دیده بودند.
من در حالی که هنوز در شک به یک جا خیره شده بودم، با اولین ضربه پتو که از طرف علی بود مشتم را بر سرش حواله کردم.
به در تکیه دادم ، سعی کردم نفسم را که به شماره افتاده بود برگردانم که با در و دیوارِ اتاق مواجه شدم.
_ای بابا
کل دیوار های اتاق، پر بود از نوار های تزئیینی و یک پارچه بزرگ که رویش با خط خرچنگ قورباغه ای که معلوم بود خط مهدی است، نوشته شده بود.
_محمد جان سالگرد درجا زدنت در درجه سرگردی ،مبارک باد.
و بدتر از آن، این بود که سرهنگ قبل از من آنجا بود و داشت با این سه گلوله نمک، به قیافه باباقوری من می خندید.
همه این ها فقط در چند دقیقه تمام شد.
حالا نوبت من بود که حالشان را بگیرم.
بعد از اتمام این مراسم مسخره، این سه بزرگوار را به ضربات پتو، میهمان کردم و در حالی که هر کدام گوشه ای التماس می کردند سیر کتکشان زدم.
مهدی گوشه ای کز کرده بود
_ جان مادرت ول کن محمد ،غلط کردم.
_ بابا محمد ول کن تو رو جان جدت، له شدم.
و علی بیچاره،که دیگه نایی براش نمانده بود با معصومیت خاصی می خواند.
_اگر بار گران، بودیم و رفتیم.
اگر نامهربان، بودیم و رفتیم.
لحظه ای دلم به حالشان سوخت ولی از رو نرفتم.
فریاد زدم..
_از کی تا حالا تو اداره سازمان از این بچه بازیا راه می ندازن؟
بعد از دقایقی،آنها را کادو پیچ شده تحویل سرهنگ دادم.
چند قدم عقب رفتم. درحالی که انگشت اشاره ام را به سمتشان، گرفته بودم گفتم:
_برادرای مجاهد،دفعه آخرتون باشه از این جور دورهمی ها برگذار می کنید.
و با نیشخند ادامه دادم.
_درضمن. باز هم تو ماموریت با بنده همراهید.خودتونو آماده کنید .
من منتظر یه اشتباهم که گزارش بنویسم.
در حال خروج از اتاق، چهره سرهنگ را دیدم که از شدت خنده قرمز شده بود.
نزدیک به پایان ساعات کاری بود.
اما باید قبل از رفتن با خانم نجلا امینی تماس می گرفتم تا برای عملیات هماهنگ کنم .
به قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16716003806748
✨✨✨✨✨✨✨✨