eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.4هزار دنبال‌کننده
52.8هزار عکس
34.8هزار ویدیو
609 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/16669409652024 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
Poyanfar - To Namazet Yadam Bash Madar (128).mp3
4.17M
تو‌نمازت‌یادم‌باش‌مادر‌مادر‌ سر‌به‌راه‌بودم‌ای‌کاش‌مادر‌مادر . . ؛ . . !
45.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱اگر شما و ما خسته بشیم اونی که محاسنش سفید شده چی بگه؟
معبودمن.. اگربراۍما‌فراغتۍمقدر‌کرده‌اۍ آن‌را‌فراغتۍبۍگزند‌وسالم‌قرارده‌کہ درآن‌وبال‌گناهۍگردن‌گیرمانشود‌و رنج‌وملامتۍبه‌ما‌نرسد.💛🌱)
[وانَّ‌اللہ‌سیُعوَّ‌ضنا‌عَمَّا‌مَرّرنا‌بہ] "خداآنچہ‌راکہ‌بہ‌ما‌گذشت‌جبران؛ خواهد‌کرد..."(:🌾♥️
هرچه سینه زدن های محرّم، داغ دل کم می کنند و مردانه اند؛ سینه زدن های فاطمیّه، رمق می گیرند و زنانه اند!
- نـفـسـی‌نـمـانـده بـرگـرد...💔
فاطمه مادرمه_۲۰۲۲_۱۲_۱۸_۱۱_۴۱_۱۰_۳۵۵.mp3
8.4M
الھے بمیرم کہ چہ زود پیر شُدھ مـٰادَر !' الھے بمیرم انگار از دُنیا سیرشُدھ مـٰادَر :)
در تاریخ ثبت خواهد شد عقده هرگز نمیتواند عقیده را سرنگون کند -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر نگران نباش یک وقت‌هایی همه‌چیز از هم می‌پاشه تا سر جای درستش قرار بگیره... 🌱 ⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|بسم ࢪب القلوبِ المُنکَسِرَه| السلام عݪیڪ یا رجاء لِقُلوبی، یا‌مهدی‌!-'♥️'-
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ *
سلام سلام گل گلیاااا چخبر؟ خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ اخرین روز پاییزیتون خوش میگذره؟ یه خبر خوب دارم براتون! از امروز براتون یک رمان زیبا به قلم خودم قراره بزارم داخل گروه ولی به شرطی که شما هم همراهی کنید و استقبال(: ♡ قبوله؟ بریم برای پارت گذاری؟
نام رمان: همسفران عشق ژانر: امنیتی به قلم: ف. ب ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716003806748 کپی از داستان غیر مجاز پیگیری الهی دارد🙏🏻
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "بسم رب الشهداء والصدیقین" داشتم پرونده های تکمیل شده را مرتب می کردم که چشمم به پرونده سبز رنگی خورد که طبق معمول روی آن دست نوشته (سرهنگ شهیدی) با سنجاق وصل شده بود. معمولا وقت نمیکردم به دیدن سرهنگ بروم، برای همین خودشان زحمت آوردن پرونده را می کشیدند. داشتم پرونده را ورق می زدم. چشمم به عکس و مشخصات زنی خورد. این چند وقت بلای جانم شده بود. مجبور بودم تمام مدت ماموریتم را، با این بلا بگذرانم. _سرکار خانم نجلا امینی در داستان پرونده، غرق بودم که صدای سروان محمدی من را به خود آورد: _جناب سرگرد؟ _بفرمائید. _سرهنگ گفتن اسامی کسایی که تو ماموریت با شما همکاری می کنن رو براتون بیارم. _ممنون لطفا بزارید روی میز. با بسته شدن در، دستم را سمت کاغذ روی میز بردم. با دقت اسامی را خواندم. خدای من ،گر گرفته بودم. از عصبانیت، کاغذ را در دستم مچاله کردم و در حالی که از جایم بلند می شدم، مشتی نثار میز آهنین کردم. _از این بهتر نمیشه، سه تا خنگ که جز خندیدن و مسخره بازی چیزی سرشون نمی شه . خدای من اون زنه رو کی تحمل کنه؟ در دل به سرهنگ غر می زدم،کاغذ مچاله شده ای که حال از عرق کف دستم خیس شده بود را دوباره باز کردم با پوزخندی اسامی را دوباره خواندم. _جناب سروان کامیار جلالی، سروان علی مهدوی و شوهر خواهر گرامی،سروان مهدی حسینی بعد از ساعت کاری و زمانی که تقریبا ،کسی داخل ساختمان نبود، به سمت اتاق این سه عجوزه راه افتادم، سعی میکردم عصبانیتم را کنترل کنم. در را بلند و بی خبر باز کردم... در حیرت با صحنه ای مواجه شدم که این سه کچل پر مو ساخته بودند... به قلــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716003806748 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ با صدای باز شدن در،کامیار با برف شادی به سمتم هجوم آورد و چهره ام را هنرمندانه به گند کشید. و حالا نوبت جشن پتو بود، که قبل از من تدارک دیده بودند. من در حالی که هنوز در شک به یک جا خیره شده بودم، با اولین ضربه پتو که از طرف علی بود مشتم را بر سرش حواله کردم. به در تکیه دادم ، سعی کردم نفسم را که به شماره افتاده بود برگردانم که با در و دیوارِ اتاق مواجه شدم. _ای بابا کل دیوار های اتاق، پر بود از نوار های تزئیینی و یک پارچه بزرگ که رویش با خط خرچنگ قورباغه ای که معلوم بود خط مهدی است، نوشته شده بود. _محمد جان سالگرد درجا زدنت در درجه سرگردی ،مبارک باد. و بدتر از آن، این بود که سرهنگ قبل از من آنجا بود و داشت با این سه گلوله نمک، به قیافه باباقوری من می خندید. همه این ها فقط در چند دقیقه تمام شد. حالا نوبت من بود که حالشان را بگیرم. بعد از اتمام این مراسم مسخره، این سه بزرگوار را به ضربات پتو، میهمان کردم و در حالی که هر کدام گوشه ای التماس می کردند سیر کتکشان زدم. مهدی گوشه ای کز کرده بود _ جان مادرت ول کن محمد ،غلط کردم. _ بابا محمد ول کن تو رو جان جدت، له شدم. و علی بیچاره،که دیگه نایی براش نمانده بود با معصومیت خاصی می خواند. _اگر بار گران، بودیم و رفتیم. اگر نامهربان، بودیم و رفتیم. لحظه ای دلم به حالشان سوخت ولی از رو نرفتم. فریاد زدم.. _از کی تا حالا تو اداره سازمان از این بچه بازیا راه می ندازن؟ بعد از دقایقی،آنها را کادو پیچ شده تحویل سرهنگ دادم. چند قدم عقب رفتم. درحالی که انگشت اشاره ام را به سمتشان، گرفته بودم گفتم: _برادرای مجاهد،دفعه آخرتون باشه از این جور دورهمی ها برگذار می کنید. و با نیشخند ادامه دادم. _درضمن. باز هم تو ماموریت با بنده همراهید.خودتونو آماده کنید . من منتظر یه اشتباهم که گزارش بنویسم. در حال خروج از اتاق، چهره سرهنگ را دیدم که از شدت خنده قرمز شده بود. نزدیک به پایان ساعات کاری بود. اما باید قبل از رفتن با خانم نجلا امینی تماس می گرفتم تا برای عملیات هماهنگ کنم . به قلــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716003806748 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ این حکم ماموریتی بود که به اجبار باید فرماندهی می کردم مردود بودم.. نه برای فرماندهی؛ برای... حرف سرهنگ مدام در ذهنم تکرار میشد. _غیر کمکی که باید بهش بکنیم،به این فکر کن برای به اخر رسوندن پرونده به مهارت و اطلاعاتش نیاز داری؛ یه مدت با خانم امینی کنار بیا صدای بوق تلفن در اتاق پخش می شد. بالاخره جواب داد. _الو. بفرمائید؟ _سلام . سرگرد فاطمی هستم، از ستاد مبارزه با مواد مخدر. با لحن مغرورانه ای جواب داد _بله شناختم _ سرهنگ شهیدی گفتن که قراره با ما همکاری داشته باشید. درسته؟ _بله _اگه مشکلی ندارید فردا ساعت نه ستاد باشید. _خدمت می رسم. پشت میز نشستم و قبل از خروج از ستاد، پرونده را برای بار سوم مرور کردم. یک پرونده ی کاملا پیچیده که قرار بود در پارتی های شبانه، همراه با خانم امینی به عنوان نیروی نفوذی، شرکت کنیم و بعد وارد باند مواد مخدر شویم. کلید را از جیبم در آوردم و داخل قفل جا کردم. طبق معمول سماور حاج خانوم، در حال جوشیدن بود. به سمت تخت داخل حیاط رفتم . روی تخت نشستم و ساعدم را روی چشمانم گذاشتم. تاخواستم از آرامش حیاط خانه لذت ببرم،خواهر گرامی از راه رسید و شروع کرد به حرف زدن. _سلام داداش محمد. خوبی؟ _علیک. باز ما خواستیم دو دیقه چشم بزاریم رو هم،عروس خانوم از راه رسید. _وا دادااااااش _جانم. _چرا اینجوری میکنی؟مثلا اومدم حالتو بپرسم ها. _خوبم ممنون. بعد از چند ثانیه مکث ادامه دادم. _در عجبم، خدا چطور در و تخته رو جور میکنه . فقط مهدی می تونست عاشقت شه و بیاد سمت دختری مثل تو، جون داداش. _حالا که اینجوریه من می رم که چشت، به تخته نخوره. و بعد به حالت قهر به سمت اتاقش رفت. _باز اومدی گیر دادی به این دختره. با لبخند جواب دادم _علیک سلام حاج خانوم. بی زحمت یه چای تازه دم بریز که انشالله فردا می رم ماموریت از شرم خلاص میشی. _محمد مادر بلند شو از دل مریم در بیار، بعد بیا چای برات بریزم که خستگیت در بره. از جایم بلند شدم _به روی چشم. و در حالی که بلند می خندیدم به سمت اتاق عروسکی مریم راه افتادم . به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716003806748 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _به به مریم خانوم،می بینم که غیر شوهر برا داداشتم ناز می کنی. کنار تختش زانو زدم چشمکی زدم _بلند شو جونِ داداش با اخم گفت _برو بیرون... ابرویی بالا انداختم و از جایم بلند شدم _باشه هرجور راحتی ، ولی فردا که رفتم ماموریت، شهید شدم نگی چرا روز آخری اینجوری داداشمو از اتاق بیرون کردمااا.. خواستم از اتاق خارج شوم که دل آبجی خانوم بالاخره به رحم آمد و در حالی که فحش می داد، مشتش را پشت سر هم روی سینه ام فرود آورد. _داااادااااش. به خدا اگه شهید شی زنده به گورت می کنم. _تهدید نکن مریم جان یادت که نرفته من نه تا جون دارم،به این راحتی ها زخم بر نمی دارم،چه برسه به این که شهیدم بشم.خیالت تخت.. دست به سینه ایستاد _اوممم...جدی؟ با خنده گفتم _خب نه اونقدر جدی _تو چرااااا اینقدر اعصاب خورد کنی محمدددد بعد درحالی که بغضش گرفته بود،بغلش کردم. _اولا بگو داداش...ناسلامتی ازت بزرگترم... بعدشم..مهدی آبغوره گرفتنت رو دیده؟؟ بسه دیگه مریم جان. _ای بابا گفتم از دلش در بیار، نگفتم که دخترمو اذیت کنی. _امرتون اطاعت شد حاج خانوم حالا اگه اجازه بدید برم بخوابم. دستی از سر شیطنت برایش تکان دادم. صبح، بعد از نماز از خانه خارج شدم. داخل ماشین نشستم و دعای عهد را پلی کردم.. مثل همیشه سر ساعت 6 به ستاد رسیدم. به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716003806748 ✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ بعد از اینکه کیفم را روی میزم گذاشتم به سمت اتاق سه اعجوبه، راه افتادم و بعد در زدن وارد اتاق شدم. خدارا شکر، این بار از شیطنت های دیروز خبری نیست... از چشمشان خواب می بارید سعی می کردند خودشان را عصبانی و ناراحت نشان بدهند ، که موفق نشدند و پقی زدنند زیر خنده. یقه پالتوی خود را مرتب کردم و گفتم _گوش کنید. امروز ساعت یازده جلسه توجیهی برگذار میشه، سروقت بیاید. هر یک دقیقه تاخیری که بکنید به ضررتونه ساکتون رو بردارید باید برید خونه امن؛ سوالی نیست؟ _ محمد جان، مگه ماموریت اول مال شما و خانم امینی نیست. ما چرا از امروز می ریم خونه ی امن؟ _اولا بگو سرگرد فاطمی زبونت عادت کنه اقا مهدی، چند بار بگم؟ دوما برای آشنایی با محیط و راه اندازی سیستم و دستگاها باید زود تر از ما اونجا باشید. _بابا محمد خیلی سخت می گیری ها،یه درجه گرفتی شدی سرگرد، گناه ما چیه؟ _خیله خب زبون نریز... در حالی که دستگیره در را می چرخاندم به سمتشان برگشتم _اینجایید که کارِ اداری انجام بدید... پس اینقدر شیطنت نکنید بلافاصله بعد از بستن در اتاق ، صدای خنده شان رفت هوا.. _بی خیال چند ساعتی مشغول تکمیل عناوین اصلی پرونده ها بودم.. لیوان نسکافه را از روی میز برداشتم و ارام مزه مزه کردم سردِ سرد شده بود... بی توجه یکباره لیوان را سر کشیدم... ساعت نزدیک نه بود. صدای در بلند شد. به خیال اینکه خانم امینی است، اجازه ورود دادم. چشمم پرونده را می خواند و گوشم شنونده صدا بود... _سلام... دستپاچه سر بلند کردم. به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16716003806748 ✨✨✨✨✨✨✨✨