eitaa logo
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
845 ویدیو
32 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱ ‌ آثار در دست چاپ: عملیات بیولوژیک - برای آزادی ۲ - حلقه‌ی شیطانی - سلام مسیح - ستاره آبی - حریم امن - سارق میراث - امیرارسلان خان و... ارتباط با ادمین: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴سردار مازندرانی طی سانحه هوایی در جنوب شرق کشور به شهادت رسید روابط عمومی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه در اطلاعیه ای اعلام‌ کرد یک فروند پرنده فوق سبک از نوع جایرو پلن نیروی زمینی سپاه در حین انجام عملیات رزمی در منطقه مرزی جنوب شرق "سیرکان" دچار حادثه شد. سردار سرتیپ دوم پاسدار حمید مازندرانی فرمانده تیپ نینوا استان گلستان و خلبان جایروپلن پاسدار حامد جندقی از رزمندگان نیروی زمینی سپاه در این سانحه به شهادت رسیدند. •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
امشب انتشار اولین قسمت از مستند داستانی ضاحیه این مستند داستانی اولین و تنها کتابی است که به جزئیات قبل، حین و بعد از شهادت سید حسن نصرالله خواهد پرداخت. •| برای مطالعه اولین قسمت وارد کانال زیر شوید|• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه قهرمان‌هایی شما دارید یکی نشسته اون ور دنیا با موهای فر نسخه می‌پیچه نسخه‌ی تحریم‌های آمریکا چه قهرمان‌هایی شما دارید گاهی با شال یا مانتوی کوتاه گاهی شجاعت می‌کنند خیلی... که لخت می‌شن وسط دانشگاه! چه قهرمان‌هایی شما دارید براندازی کردن ما رو هر سال😏 زراعتی... علی‌نژاد... رشنو... بی‌بی‌سی و ایران اینترنشنال چه قهرمان‌هایی که قصدشون از دشمنی با این نظام پوله فلاحتی... سینا ولی الله تا ربع پهلوی که گاگوله!! فاصله خیلی بین ما افتاد از حاج قاسم تا علی وردی سیدحسن... سنوار... ابوعباس... پورجعفری یا که ابومهدی چه قهرمان‌هایی که جون دادن که امنیت تو خیابونا هست فرق این اسم‌هایی که آوردم از کف پا تا آسمونا هست... شاعر: •| رسانه فرهنگی هنری یک و بیست|• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تهران _ آتش زدن بنر حزب الله صفی الدین ظاهرا فتنه در پیش داریم... ❤️ •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
آماده‌ی شروع هستید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت اول🔻 فصل اول «علیهان - باکو» کوله‌ام را روی دوشم جا به جا می‌کنم. حدود شش ساعتی می‌شود که همراه با این کوله در حال پیاده‌روی هستم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که نزدیک شدن به غروب را به من گوش زد می‌کند. کمر درد اجازه‌ی راه رفتن بیش از این را به من نمی‌دهد و به ناچار روی یکی از نیمکت‌های کنار خیابان می‌نشینم. آبی آسمان کم کم به نارنجی متمایل می‌شود و ترافیک خیابان‌های باکو نیز همزمان با فرا رسیدن تاریکی هوا هر لحظه بیشتر از قبل می‌شود. به سنگ فرش پیاده‌روها نگاه می‌اندازم و آدم‌هایی که در حال رد شدن از کنارم هستند را می‌پایم. انتظار دیگر به خسته کننده‌ترین احساسی که می‌توانم داشته باشم تبدیل شده و بعد از پنج ساعت تغییرهای مکرر قرار ملاقات دیگر انگیزه‌ای برای ادامه دادن به این موش و گربه بازی ندارم. سرم را به لبه‌ی نیمکت بند می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم تا شاید اینگونه کمی از انرژی رفته‌ام را بازیابم که ناگهان صدای زنگ تلفن عمومی به گوشم می‌خورد. نگاهی به سمت باجه تلفن می‌اندازم و بلافاصله از روی نیمکت بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم. انگشتانم را روی گوشی بند می‌کنم و منتظر می‌شوم تا آن کسی که پشت خط است، صحبت کند. همان صدای دیجیتالی و غیر طبیعی که تا به حال با من هم کلام شده می‌گوید: -گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کوله‌ات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتاب‌های مینیمال. نفس کوتاهی می‌کشم تا به این تعداد تغییر آدرس‌های پی در پی اعتراض کنم؛ اما تلفن قطع می‌شود. با حرص گوشی تلفن را می‌کوبم و به سمت نیمکت می‌روم و کوله‌ام را روی آن می‌گذارم. سپس نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و متوجه یک نمای سنگی و درب زیبایی که در وسط آن قرار گرفته می‌شوم. ورودی موزه رایگان است، پس نیازی به تهیه‌ی بلیط ندارم و می‌توانم به راحتی واردش شوم. داخل مجموعه پر شده از ویترین‌های چوبی که با شیشه‌های ضخیم از محتویات درون آن محافظت می‌شود. کتاب‌های مینیمال و کوچکی که سایز برخی از آن‌ها به اندازه‌ی دو بند انگشت است، نظرم را به خودش جلب می‌کند. یک خانم راهنما به محض ورودم به داخل موزه به سمتم می‌آید و با اشتیاقی وصف ناپذیر شروع به توضیح در رابطه با کتاب‌ها می‌کند: -خیلی خوشحالیم که موزه ما رو برای بازدید انتخاب کردید. اینجا می‌تونید کتاب با هر موضوعی رو توی سایز کوچک پیدا کنید. اون طبقه مخصوص کتاب‌های دست نویس ما هستند و این یکی هم برای کتاب‌های مذهبی کنار گذاشتیم... نگاه به اون انجیل کوچک بکنید لطفا... بی‌رغبت به سمت طبقه‌ای که اشاره می‌کند نگاه می‌کنم و کتاب کوچکی با جلد قرمز چرمی را می‌بینم که روی آن طرح صلیب کشیده شده است. خانومی که با جدیت و هیجان در حال توضیح دادن انواع کتاب‌های جمع آوری شده در داخل قفسه است، ناگهان و با حرکتی پیش‌بینی نشده خودش را به من نزدیک می‌کند و تکه کاغذی به دستم می‌دهد. سپس با صدای بلند می‌گوید: -می‌تونید از قفسه‌های اون سمت هم بازدید کنید، اونجا کتاب‌های علمی و فرهنگی رو به نمایش گذاشتیم. سپس طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافته به سمت مرد دیگری می‌رود که وارد موزه شده و همان دیالوگ‌هایی که چند لحظه‌ی پیش به من گفته بود را برایش تکرار می‌کند. بی‌توجه به رفتارش به تکه کاغذی که در کف دستم قرار گرفته نگاه می‌کنم که روی آن به زبان فارسی نوشته شده: -در پشتی موزه، ماشین مشکی رنگ! چرخ کوتاهی در موزه می‌زنم و سپس از در پشتی خارج می‌شوم. فضای بیرون موزه همچنان خاص و چشم نواز است؛ اما من به قدری مضطرب هستم که نمی‌توانم چیزی غیر از آن ماشین مشکی رنگ را ببینم. فورا به سمتش می‌روم و روی صندلی عقب می‌نشینم. مردی با موهای کوتاه و زرد رنگ پشت فرمان است. از زیر کاپشن چرمی بهاره‌اش تی‌شرت سفید رنگی را به تن کرده و عینک گردی به چشم دارد. یک خانم نیز کنارش نشسته که موهایش را از پشت بسته و با کت و شلوار زنانه‌ای که به تن کرده حالتی رسمی به خود گرفته است. کمرم را به پشتی صندلی عقب تکیه می‌دهم: -اگه کارتون با وسایلم تموم شده برش گردونید. زنی که کنار راننده است بی‌توجه به حرفی که زده‌ام با حرکت دست از راننده می‌خواهد تا حرکت کند. لب‌هایم را با حرص به هم فشار می‌دهم و از شیشه‌ی دودی عقب به بیرون نگاه می‌کنم. به رفت و آمدهای معمولی در خیابان منتهی موزه، به سنگ فرش‌های چشم نواز و خانه‌های سنتی این منطقه، به مردمی که بدون هیچ استرس و اضطرابی آزادانه زندگی می‌کنند. در میان افکارم غرق هستم که ناگهان صدای زن در گوشم پخش می‌شود: -نمی‌خوای در مورد اطلاعاتی که درون هارد بود توضیح بدی؟ نفس کوتاهی می‌کشم و طوری که بخواهم ناراحتی‌ام را از رفتار آن‌ها نشان دهم، خشک و کوتاه می‌گویم: -همون چیزی که دنبالشید، جدیدترین اطلاعات مرتبط با پیجرهای لبنانی که اخیراً توسط حزب الله خریداری شده.
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت اول🔻 فصل اول «علیهان - باکو» کوله‌ام را روی دوشم جا به جا می‌کنم.
انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
🔻کانال تلگرامی یانیر کوزین و یارون آبراهام، دو گزارشگر شبکه 12 رژیم صهیونیستی، توسط هکرهای ایرانی هک شد 🔹️عکسی از آیت الله خامنه‌ای، منتشر کردند و زیر آن نوشتند: "وقت یک چای با نتبات است." ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت اول🔻 فصل اول «علیهان - باکو» کوله‌ام را روی دوشم جا به جا می‌کنم.
امشب راس ساعت 21:00 قسمت دوم مستند ضاحیه منتشر خواهد شد. منتظر نظرات شما هستم🙏 •| برای مطالعه این مستند داستانی فوق العاده جذاب دوستانتون رو به کانال خودتون دعوت کنید|• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت دوم🔻 زنی که روی صندلی جلو نشسته لب تابش را باز می‌کند و بلافاصله هاردی که درون کوله‌ام بود را از درون داشبورد ماشین بیرون می‌آورد و به سیستم وصل می‌کند. برمی‌گردد و نگاهم می‌کند تا پسورد را بگویم، تکه کاغذی که درون جیبم گذاشته بودم را بیرون می‌آورم و به او می‌دهم تا وارد هارد شود. بلافاصله به پوشه‌های مختلف درون هارد نگاه می‌کند. لبخند می‌زند، این واکنش از سمتش قابل پیش‌بینی بود. مسائل مهم و طبقه بندی شده‌ای را که در طول زمان ماموریتم در ایران برای آن‌ها جمع کرده‌ام، اطلاعاتی را شامل می‌شود که موساد در به در به دنبال یکی از آن‌ها می‌گشت تا ضربه‌ای به بدنه‌ی جمهوری اسلامی و جبهه مقاومت وارد کند. زن برمی‌گردد و نگاهم می‌کند، سپس ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید: -مطالب خوبیه! البته باید صحتش اثبات بشه. تو این دسترسی‌ها رو چطور به دست آوردی؟ نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -نفراتی که قبل از شما واسه تحویل می‌اومدن این رو نپرسیده بودن! سرش را تکان می‌دهد: -می‌دونم؛ ولی الان اوضاع فرق کرده... اسرائیل از هر طرف تحت فشار قرار گرفته و اجازه‌ی اشتباه نداره. ما الان توی چند جبهه به طور همزمان در حال جنگیم. با حزب الله در جنوب می‌جنگیم، خودمون رو آماده دریافت پهبادهای هر چند وقت یک بار از سمت مقاومت عراق کردیم و سوریه هم خیلی آروم و بی‌سر و صدا داره ضرباتش رو بهمون می‌زنه... مردممون هر روز در حال اعتراض به دولت و شخص نخست وزیر هستند و تمام دنیا هم دارند از رفتارهای پرخاشگرانه ایران حمایت می‌کنند. بهمون حق بده که توی این شرایط حساس بخوایم از راه‌های ورودی اطلاعاتی به این مهمی مطمئن بشیم. با حرکت سر حرفش را تایید می‌کنم و سپس می‌گویم: -من کاملا بهتون حق می‌دم؛ اما ازتون انتظار دارم که شما هم من رو درک کنید. جنگ اطلاعاتی بین ایران و اسرائیل خیلی وقته که شروع شده و هر دو طرف نفرات نفوذی زیادی دارند. پس من این ریسک رو قبول نمی‌کنم که بخوام رابطینم رو یک جا تحویلتون بدم؛ اما برای اطمینان از درستی اطلاعاتی که در دست دارید حاضرم هر کاری انجام بدم. لبخندی عصبی می‌زند و می‌گوید: -درسته. سپس وارد پوشه‌های مرتبط با صنایع موشکی حزب الله می‌شود و می‌گوید: -این لیست قطعاتی هست که خودشون تولید می‌کنند؟ نگاهی به بیرون از پنجره می‌اندازم و می‌گویم: -این لیست کامل قطعاتی هست که با کمک فکری ایران؛ اما در مخفی‌گاه‌های لبنان تولید و وارد چرخه کردند. شما می‌تونید با استفاده از این لوکیشن‌ها به مهندسان و طراحان موشکی اونا دسترسی پیدا کنید. حتی با این اطلاعات میشه با ایرانی‌ها مذاکره کرد. با شنیدن حرفم گوشش تیز می‌شود و به صورتم نگاه می‌کند: -معامله؟ با کدوم یکی از مسئولین نظام معامله کنیم که قابل اطمینان باشه؟ نمی‌شه ریسک کرد... شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم: -بالاخره یه جریان سیاسی خاص هست که با شما خیلی زاویه نداره و می‌تونید از این طریق حرفتون رو بهشون برسونید. زن در حالی که از چهره‌اش مشخص است مردد شده چیزی نمی‌گوید و پوشه‌ها را به سیستم خودش انتقال می‌دهد. راننده نگاهی به زن می‌اندازد. نمی‌دانم چطور؛ اما انگار با نگاه نکته‌ای را به گوش زد می‌کند که زن بلافاصله به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: -ما بعد از انتقال این فایل‌ها کارمون با تو تمومه... می‌تونی تا زمان ابلاغ مأموریت بعدی برای خودت بچرخی و خوش بگذرونی. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -فقط می‌مونه نصف دیگه پولم که قرار شد بعد از آوردن این اطلاعات تحویلم بدید. زن مصمم می‌گوید: -ولی هنوز صحت اطلاعات شما تأیید نشده آقا! عصبی جواب می‌دهم: -یعنی چی خانوم؟ من که نمی‌تونم معطل شما بمونم، همین الان با سرویس تماس بگیر و تکلیفم رو روشن کن. زن سعی می‌کند آرامم کند: -خیلی خب آقا، اینجا واسه داد و فریاد مکان مناسبی نیست... آروم باشید لطفاً. عصبی‌تر پاسخ می‌دهم: -یعنی چی آروم باشم؟ معلومه که چی می‌گید؟ ما با هم صحبت کردیم و قرار شده بعد از انتقال این اطلاعات مابقی پول وارد حسابم بشه. زن نگاهی به صفحه‌ی سیستم می‌اندازد و زمان باقی مانده تا انتقال اطلاعات را بررسی می‌کند. سپس می‌گوید: -باشه شما امشب رو توی هتلی که براتون رزرو کردیم بمونید تا فردا صبح باهاتون تسویه بشه. به صندلی عقب تکیه می‌دهم: -این شد یه چیزی... زن که مشخص است از این رفتارم متعجب و ناراحت شده چرخ دوباره‌ای در بین پوشه‌های داخل هارد می‌زند و سپس می‌گوید: -راستی... توی این فایل فوق سری چیه؟ نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -اطلاعاتیه که تونستم در مورد شخص سید حسن نصرالله جمع آوری کنم. مسیرهای رفت و آمدش به مجموعه، تیم حفاظتی و راه‌های نزدیک شدن بهش... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
از چند وقت پیش گفتم، روند اتفاقات داره به شکل عجیب و غریبی سرعت می‌گیره: درگیری زن بی‌حجاب با سرباز!! لخت شدن آهوی دریایی در دانشگاه!! تصویر از لحظه‌ی خودکشی یک دختر ۱۶ ساله افغانستانی!!! آن هم با بک گراند صلوات... ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
از چند وقت پیش گفتم، روند اتفاقات داره به شکل عجیب و غریبی سرعت می‌گیره: درگیری زن بی‌حجاب با سربا
کلیدواژه‌ها را یک بار دیگر مرور کنیم؟ -زن/ حجاب/ سرباز/ لخت شدن/ دانشگاه/ خودکشی/ دختر۱۶ساله/ افغانستانی/ صلوات ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
یک قمار باز رئیس جمهور آمریکا شد! ‎ •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴هکرهای حنظله با انتشار تصاویری از مرکز تحقیقات هسته ای دیمونا (شیمون پرز ) نوشتند: 🔻ما حتی می‌دانیم که کدام اتاق‌ها، بلوک‌ها، لوله‌ها و تانک‌ها را منفجر کنیم تا بیشترین ضربه را به شما بزنیم! بازی با آتش عواقب زیادی دارد! روزهای سختی در پیش روی شما و ساکنان سرزمین های اشغالی است 🔻در ضمن آیا دسته گلی که به خانه دانشمندان شاغل در این مرکز فرستادیم پسندیده بود؟ •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سوم🔻 زن لبخندی از روی رضایت می‌زند و به راننده نگاه می‌کند و می‌گوید: -برو به سمت هتل. در اولین دور برگردان دور می‌زنیم و راننده کمی سرعتش را بیشتر می‌کند. هوا ابری شده و آسمان خاکستری دلشوره‌ی عجیبی را به من تحمیل می‌کند. سعی می‌کنم فکرم را با موضوعات دیگری مشغول کنم و همین موضوع نیز سکوت سنگینی را بر فضای ماشین حکم فرما می‌کند تا این که بعد از چند دقیقه و با پخش شدن صدای اتمام انتقال اطلاعات در ماشین زن به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: -هاردت رو می‌خوای؟ لبخند می‌زنم: -اطلاعات توش وقتی به دردم می‌خوره که بخوام با سرویس دیگه‌ای همکاری کنم! زن و مردی که پشت فرمان است هر دو می‌خندند و ناگهان از دیدن خنده‌های آن‌ها لب‌هایم کش می‌آید. زن هارد را از سیستم جدا می‌کند و داخل کیفش می‌گذارد: -پس این هم کادوی شما برای ما باشه. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -مشکلی نیست، فقط اگه امکانش هست کوله‌ام رو بهم پس بدید تا شاید بعد از مدت‌ها امشب بتونم یه دوش بدون فکر و خیال و یه خواب آروم رو تجربه کنم. زن سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -خیلی خب، مشکلی نیست... تا آخر شب کوله‌ات رو هم بهت می‌رسونیم. دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم و منتظر می‌شوم تا به هتل برسیم. خیلی طول نمی‌کشد که ماشین جلوی هتل فورسیزنز باکو متوقف می‌شود. هتلی که می‌شود به عنوان انتخابی عالی برای گذراندن یک شب خوب از آن نام برد. از ماشین که پیاده می‌شوم، زن کارت اتاقم را تحویلم می‌دهد و می‌گوید: -اتاق شماره سیصد و بیست برای توئه، امیدوارم شب آروم و بدون استرسی داشته باشی. با لبخند از این آرزوی خوبش تشکر می‌کنم و به سمت اتاقم می‌روم. نمای جذاب و چشم نواز هتل برای چند ثانیه من را مات و مبهوت می‌کند و سپس بعد از رد شدن از کنار آب نمای بی‌نظیر جلوی درب، از بین ستون های بزرگ در ورودی هتل عبور می‌کنم و وارد لابی می‌شوم. خانومی که پشت پیشخوان نشسته به من خوش آمد می‌گویند و سپس وارد آسانسور می‌شوم تا من را به طبقه سوم هتل برساند. بروشور تبلیغاتی هتل که به دیواره آسانسور چسبانده شده از امکانات کم نظیر این هتل سه ستاره مانند وای‌فای، پارکینگ و صبحانه رایگان و همچنین استخر و اتاق آرامش رونمایی می‌کند. بعد از باز شدن درب آسانسور یک راهرو مستطیل شکل رو به رویم قرار می‌گیرد که هر طرف آن درب‌های یک شکلی را نشانم می‌دهد که با تابلوی عددهای مختلف از هم متمایز می‌شوند. سیصد و چهارده، سیصد و شانزده، سیصد و هجده و خیلی زود به شماره اتاق مخصوص خودم می‌رسم. کارت را به دسته‌ی درب می‌کشم و همزمان با شنیدن صدای باز شدن درب اتاق وارد می‌شوم. اتاق بزرگ و دلبازی است که با مبل‌های سلطنتی طوسی رنگ و تخت دو نفره طراحی شده است. یک پنجره‌ی بزرگ در سمت چپ تخت قرار دارد و دو مبل راحتی که فضای مناسبی برای مطالعه و لذت بردن از فضای بیرون هتل را برایم تداعی می‌کند. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم و بدون مکث به سمت حمام اتاق می‌روم. یک دوش آب گرم در این هوای خنک بهاری می‌تواند از شدت خستگی ای که امروز متحمل شدم کم کند. اتاقی که برایم رزرو شده بسیار مجلل‌تر از چیزی است که گمان می‌کردم و واقعا از این جهت شگفت زده شدم. بعد از بیرون آمدن از حمام و در حالی که حوله‌ام را پوشیده‌ام به روی تخت می‌افتم و کمی بدنم را کش می‌دهم. سپس تلفن کنار دستم را برمی‌دارم و درخواست یک فنجان قهوه با کمی کیک شکلاتی می‌کنم. همه چیز مطابق میلم پیش می‌رود و امیدوارم اوضاع همیشه مانند امروز باب میلم باشد. چشم‌هایم را برای چند ثانیه می‌بندم تا رسیدن قهوه کمی استراحت کنم؛ اما خیلی زود با پخش شدن صدای پیام چشم‌هایم باز می‌شود. گوشی‌ام را برمی‌دارم و بی‌معطلی پیامی که برایم رسیده را باز می‌کنم و با کلماتی روبه‌رو می‌شوم که به هیچ عنوان انتظار خواندشان را ندارم... صدای کوبیده شدن درب من را از جا می‌پراند، فورا به سمت لباس‌هایم می‌روم تا بتوانم هر طور که شده از این مخمصه رها شوم. وحشت زده به سمت مبل پناه می‌برم تا شاید با خواندن دوباره‌ی پیام واضحی که دریافت کرده‌ام چیزی از واقعیت تغییر کند؛ اما چنین اتفاقی خیال افتادن ندارد و کلماتی که روی صفحه‌ی موبایلم نقش بسته در این لحظه برایم تبدیل به غریبانه‌ترین و وحشتناک‌ترین جملات دنیا می‌شود. به پشت درب می‌روم و نگاهی از چشمی داخل اتاق به بیرون می‌اندازم، سپس چند باری پلک می‌زنم و به پیامی که به دستم فکر می‌کنم... یعنی باید قبول کنم که اینجا گیر افتاده‌ام؟ از درب اتاقم فاصله می‌گیرم و در حالی که می‌خواهم گوشی‌ام را به درون جیب شلوارم فرو کنم، برای اخرین بار متن پیام را با خودم مرور می‌کنم: -بیا بیرون، همین الان! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati کپی بدون آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهارم🔻 فصل دوم «آرسن - ساختمان موساد، تل آویو» دست‌هایم را روی میز می‌گذارم و به صفحه مانیتور خیره می‌مانم: -چند وقته روی این نیمکت نشسته؟ فاران که مردی سی و سه ساله با سری طاس و شکمی بیرون زده روی صندلی‌اش فرو رفته نگاهی به تکه کاغذی که زیر دستش قرار دارد می‌اندازد: -شش دقیقه و چند ثانیه. سرم را می‌چرخانم و از طریق مانیتورهای دیگری که روی میز چیده شده‌اند، دور و اطراف سوژه را می‌پایم، سپس می‌گویم: -چک کن ببین سوژه سفیده؟ فاران بلافاصله دستش را روی شاسی بیسیم فشار می‌دهد و به عنوان فرمانده عملیات‌های سایبری موساد با نیروهایش در میدان تماس برقرار می‌کند: -تیم شماره دو سوژه سفیده؟ می‌خوایم باهاش ارتباط بگیریم؟ نفس عمیقی می‌کشم و خیالم راحت می‌شوم. از روی نقشه به مسیری که او را به دنبال خودمان کشاندیم نگاه می‌کنم و سپس تله‌هایی که برای تعقیب و مراقبت کاشته بودیم را چک می‌کنم سپس به فاران تا با سوژه تماس بگیرد و او را به موزه کتاب‌های مینیمال و کوچکی که در پیش رویش قرار گرفته دعوت کند. فاران پایش را روی زمین فشار می‌دهد و چرخی با صندلی‌اش می‌خورد تا این گونه خودش را به سمت سیستم دیگری که روی میز قرار دارد برساند. چند لحظه‌ای شروع به کوبیدن به روی کیبورد با همان روش خاص خودش می‌کند و سپس با انگشت گوشی‌اش را روی صورتش چفت می‌کند. از طریق دوربین‌هایی که روی سوژه هستند چهار چشمی نگاهش می‌کنم. متوجه صدای تلفن عمومی شده و به سمتش حرکت می‌کند. هدفونی که روی میز قرار گرفته را روی گوشم می‌گذارم تا مکالمه فاران و سوژه را بشنوم. سوژه گوشی را برمی‌دارد و فاران با افکت صدای دیجیتالی می‌گوید: -گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کوله‌ات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتاب‌های مینیمال. با دستم تصویر را روی صورت سوژه‌ام زوم می‌کنم. از حالاتش مشخص است که می‌خواهد حرفی بزند؛ اما فاران زودتر تلفن را قطع می‌کند. کلافه است، من این موضوع را خیلی خوب از حالات صورت و رفتارش متوجه می‌شوم. کوله‌اش را روی نیمکت رها می‌کند و وارد موزه می‌شود. به فاران اشاره می‌کنم تا به اعضای حاضر در میدان آماده باش صد در صدی بدهد و او نیز بلافاصله این کار را می‌کند. سوژه وارد موزه می‌شود و یکی از مأموران ما کوله‌اش را از روی نیمکت برمی‌دارد و با خودش تا ماشین مشکی رنگی که کنار درب پشتی موزه پارک شده می‌برد. درون ماشین دو نفر از مأموران ما نشسته و آماده تحویل سوژه هستند. با توجه به طراحی این موضوع از قبل و معطل کردن سوژه در موزه، این فرصت را به دست می‌آوریم تا با حوصله کوله و سایر وسایل داخلش را چک کنیم. مضطرب در اتاق مانیتورینگ قدم می‌زنم و سعی می‌کنم مسیرهای منتهی به موزه را رصد کنم تا مبادا غافلگیر شوم. فاران که متوجه اضطرابم شده به سمتم می‌چرخد: -چرا انقدر بهم ریخته‌ای؟ همه چی داره مطابق میل ما پیش می‌ره و هیچ خبری ازشون نیست. همانطور که از شدت میزان استرسی که گریبانگیرم شده در حال قدم زدن هستم، رو به فاران می‌کنم و می‌گویم: -اینطوری هم نیست... اونا مثل سایه می‌مونند، ساکت و بی‌حرکتن... حضورشون با هیچ دستگاه فوق پیشرفته‌ای احساس نمی‌شه؛ فقط از جایی که هیچ وقت هم نتونستیم فکرش رو بکنیم خودشون رو بهمون می‌رسونند و همه چی رو خراب می‌کنند... فاران کمی آب می‌نوشد و می‌گوید: -خیالت راحت باشه، اینجا باکوئه... اونا حتی دسترسی ندارند که در مورد باکو صحبت کنند، چه برسه به این که بخوان توی عملیات‌های ما حضور فیزیکی یا اطلاعاتی داشته و خطری ایجاد کنند. با پوزخند جواب فاران را می‌دهم: -باکو... ابوظبی... اربیل... چه فرقی می‌کنه اصلا؟ وقتی یک طرف قضیه پای ایرانی‌ها وسط باشه حتی تو خود تل‌آویو هم حاضر می‌شن و کارشون رو می‌کنند و میرن! خوب گوش‌هات رو باز کن فاران، اگه ذره‌ای توی این مورد کوتاهی کنی و این عملیات خراب بشه اونوقت اون روی آرسن رو می‌بینی. فاران که از شنیدن حرف‌هایم وحشت زده شده بدون آن که بخواهد پاسخی بدهد به سمت مانیتور برمی‌گردد و از طریق بیسیم به مسئول موزه گوشزد می‌کند که کاغذ را به علیهان برساند. در چشم بهم زدنی همین اتفاق می‌افتد و علیهان در حالی که از این حرکت مسئول موزه حسابی جا خورده به سمت درب پشتی حرکت می‌کند و وارد ماشین مشکی رنگ موساد می‌شود... ماشینی که دو نفر از نیروهای مورد اطمینان من درون آن نشسته‌اند تا هارد و علیهان را با هم تخلیه کنند. به شانه‌ی فاران می‌زنم: -راننده رو صدا بزن و بهش یادآوری کن هر موقعیت زردی رو گزارش کنه. سپس زیر لب زمزمه می‌کنم: -بالاخره دید اون توی خیابون ممکنه بهتر از ما پشت این مانیتورهای مختلف کار کنه... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
این خبر روزنامه جروزالم پست دو روز قبل از بازی دیشب است که اعلام میکند عوامل موساد تیم فوتبال مکابی را به هلند همراهی کردند! از این خبر کاملا میشه فهمید که اتفاق درگیری دیشب جوانان هلندی با حرامیان اسراییلی فقط و فقط کار موساد بوده که مجدد «یهود ستیزی» را بر سر نیزه زنند و هم اینکه از این طریق به جامعه یهودیتی که در حال ترک اسراییل هستند بگویند که هیچ جایی برای شما مانند اسراییل امن نیست. ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
سلام و ارادت اخبار امنیتی @akhbaramniyati مخصوص انتشار اخبار هست؛ اما اینجا تحلیل‌های بنده و یا تحلیل های هم‌نظر با خودم رو منتشر می‌کنم🙏
سلام و ارادت یک شب منتشر نکردم ببینم چند چندیم🧐🧐 اصلا کسی می‌گه رمان چی شد... چرا نگذاشتی... 😏😏 به شما بخاطر لطف و توجه به نسخه آنلاین، نسخه‌ی چاپی رو با سی درصد تخفیف تقدیم می‌کنیم 🙏💙