eitaa logo
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
845 ویدیو
32 فایل
☫ شاعر و نویسنده رمان‌های امنیتی آثار چاپی: سوژه ترور - یک و بیست-برای آزادی ۱ ‌ آثار در دست چاپ: عملیات بیولوژیک - برای آزادی ۲ - حلقه‌ی شیطانی - سلام مسیح - ستاره آبی - حریم امن - سارق میراث - امیرارسلان خان و... ارتباط با ادمین: @alirezasakaki
مشاهده در ایتا
دانلود
از چند وقت پیش گفتم، روند اتفاقات داره به شکل عجیب و غریبی سرعت می‌گیره: درگیری زن بی‌حجاب با سرباز!! لخت شدن آهوی دریایی در دانشگاه!! تصویر از لحظه‌ی خودکشی یک دختر ۱۶ ساله افغانستانی!!! آن هم با بک گراند صلوات... ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
از چند وقت پیش گفتم، روند اتفاقات داره به شکل عجیب و غریبی سرعت می‌گیره: درگیری زن بی‌حجاب با سربا
کلیدواژه‌ها را یک بار دیگر مرور کنیم؟ -زن/ حجاب/ سرباز/ لخت شدن/ دانشگاه/ خودکشی/ دختر۱۶ساله/ افغانستانی/ صلوات ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
یک قمار باز رئیس جمهور آمریکا شد! ‎ •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
🔴هکرهای حنظله با انتشار تصاویری از مرکز تحقیقات هسته ای دیمونا (شیمون پرز ) نوشتند: 🔻ما حتی می‌دانیم که کدام اتاق‌ها، بلوک‌ها، لوله‌ها و تانک‌ها را منفجر کنیم تا بیشترین ضربه را به شما بزنیم! بازی با آتش عواقب زیادی دارد! روزهای سختی در پیش روی شما و ساکنان سرزمین های اشغالی است 🔻در ضمن آیا دسته گلی که به خانه دانشمندان شاغل در این مرکز فرستادیم پسندیده بود؟ •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سوم🔻 زن لبخندی از روی رضایت می‌زند و به راننده نگاه می‌کند و می‌گوید: -برو به سمت هتل. در اولین دور برگردان دور می‌زنیم و راننده کمی سرعتش را بیشتر می‌کند. هوا ابری شده و آسمان خاکستری دلشوره‌ی عجیبی را به من تحمیل می‌کند. سعی می‌کنم فکرم را با موضوعات دیگری مشغول کنم و همین موضوع نیز سکوت سنگینی را بر فضای ماشین حکم فرما می‌کند تا این که بعد از چند دقیقه و با پخش شدن صدای اتمام انتقال اطلاعات در ماشین زن به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: -هاردت رو می‌خوای؟ لبخند می‌زنم: -اطلاعات توش وقتی به دردم می‌خوره که بخوام با سرویس دیگه‌ای همکاری کنم! زن و مردی که پشت فرمان است هر دو می‌خندند و ناگهان از دیدن خنده‌های آن‌ها لب‌هایم کش می‌آید. زن هارد را از سیستم جدا می‌کند و داخل کیفش می‌گذارد: -پس این هم کادوی شما برای ما باشه. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -مشکلی نیست، فقط اگه امکانش هست کوله‌ام رو بهم پس بدید تا شاید بعد از مدت‌ها امشب بتونم یه دوش بدون فکر و خیال و یه خواب آروم رو تجربه کنم. زن سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -خیلی خب، مشکلی نیست... تا آخر شب کوله‌ات رو هم بهت می‌رسونیم. دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم و منتظر می‌شوم تا به هتل برسیم. خیلی طول نمی‌کشد که ماشین جلوی هتل فورسیزنز باکو متوقف می‌شود. هتلی که می‌شود به عنوان انتخابی عالی برای گذراندن یک شب خوب از آن نام برد. از ماشین که پیاده می‌شوم، زن کارت اتاقم را تحویلم می‌دهد و می‌گوید: -اتاق شماره سیصد و بیست برای توئه، امیدوارم شب آروم و بدون استرسی داشته باشی. با لبخند از این آرزوی خوبش تشکر می‌کنم و به سمت اتاقم می‌روم. نمای جذاب و چشم نواز هتل برای چند ثانیه من را مات و مبهوت می‌کند و سپس بعد از رد شدن از کنار آب نمای بی‌نظیر جلوی درب، از بین ستون های بزرگ در ورودی هتل عبور می‌کنم و وارد لابی می‌شوم. خانومی که پشت پیشخوان نشسته به من خوش آمد می‌گویند و سپس وارد آسانسور می‌شوم تا من را به طبقه سوم هتل برساند. بروشور تبلیغاتی هتل که به دیواره آسانسور چسبانده شده از امکانات کم نظیر این هتل سه ستاره مانند وای‌فای، پارکینگ و صبحانه رایگان و همچنین استخر و اتاق آرامش رونمایی می‌کند. بعد از باز شدن درب آسانسور یک راهرو مستطیل شکل رو به رویم قرار می‌گیرد که هر طرف آن درب‌های یک شکلی را نشانم می‌دهد که با تابلوی عددهای مختلف از هم متمایز می‌شوند. سیصد و چهارده، سیصد و شانزده، سیصد و هجده و خیلی زود به شماره اتاق مخصوص خودم می‌رسم. کارت را به دسته‌ی درب می‌کشم و همزمان با شنیدن صدای باز شدن درب اتاق وارد می‌شوم. اتاق بزرگ و دلبازی است که با مبل‌های سلطنتی طوسی رنگ و تخت دو نفره طراحی شده است. یک پنجره‌ی بزرگ در سمت چپ تخت قرار دارد و دو مبل راحتی که فضای مناسبی برای مطالعه و لذت بردن از فضای بیرون هتل را برایم تداعی می‌کند. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم و بدون مکث به سمت حمام اتاق می‌روم. یک دوش آب گرم در این هوای خنک بهاری می‌تواند از شدت خستگی ای که امروز متحمل شدم کم کند. اتاقی که برایم رزرو شده بسیار مجلل‌تر از چیزی است که گمان می‌کردم و واقعا از این جهت شگفت زده شدم. بعد از بیرون آمدن از حمام و در حالی که حوله‌ام را پوشیده‌ام به روی تخت می‌افتم و کمی بدنم را کش می‌دهم. سپس تلفن کنار دستم را برمی‌دارم و درخواست یک فنجان قهوه با کمی کیک شکلاتی می‌کنم. همه چیز مطابق میلم پیش می‌رود و امیدوارم اوضاع همیشه مانند امروز باب میلم باشد. چشم‌هایم را برای چند ثانیه می‌بندم تا رسیدن قهوه کمی استراحت کنم؛ اما خیلی زود با پخش شدن صدای پیام چشم‌هایم باز می‌شود. گوشی‌ام را برمی‌دارم و بی‌معطلی پیامی که برایم رسیده را باز می‌کنم و با کلماتی روبه‌رو می‌شوم که به هیچ عنوان انتظار خواندشان را ندارم... صدای کوبیده شدن درب من را از جا می‌پراند، فورا به سمت لباس‌هایم می‌روم تا بتوانم هر طور که شده از این مخمصه رها شوم. وحشت زده به سمت مبل پناه می‌برم تا شاید با خواندن دوباره‌ی پیام واضحی که دریافت کرده‌ام چیزی از واقعیت تغییر کند؛ اما چنین اتفاقی خیال افتادن ندارد و کلماتی که روی صفحه‌ی موبایلم نقش بسته در این لحظه برایم تبدیل به غریبانه‌ترین و وحشتناک‌ترین جملات دنیا می‌شود. به پشت درب می‌روم و نگاهی از چشمی داخل اتاق به بیرون می‌اندازم، سپس چند باری پلک می‌زنم و به پیامی که به دستم فکر می‌کنم... یعنی باید قبول کنم که اینجا گیر افتاده‌ام؟ از درب اتاقم فاصله می‌گیرم و در حالی که می‌خواهم گوشی‌ام را به درون جیب شلوارم فرو کنم، برای اخرین بار متن پیام را با خودم مرور می‌کنم: -بیا بیرون، همین الان! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati کپی بدون آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت چهارم🔻 فصل دوم «آرسن - ساختمان موساد، تل آویو» دست‌هایم را روی میز می‌گذارم و به صفحه مانیتور خیره می‌مانم: -چند وقته روی این نیمکت نشسته؟ فاران که مردی سی و سه ساله با سری طاس و شکمی بیرون زده روی صندلی‌اش فرو رفته نگاهی به تکه کاغذی که زیر دستش قرار دارد می‌اندازد: -شش دقیقه و چند ثانیه. سرم را می‌چرخانم و از طریق مانیتورهای دیگری که روی میز چیده شده‌اند، دور و اطراف سوژه را می‌پایم، سپس می‌گویم: -چک کن ببین سوژه سفیده؟ فاران بلافاصله دستش را روی شاسی بیسیم فشار می‌دهد و به عنوان فرمانده عملیات‌های سایبری موساد با نیروهایش در میدان تماس برقرار می‌کند: -تیم شماره دو سوژه سفیده؟ می‌خوایم باهاش ارتباط بگیریم؟ نفس عمیقی می‌کشم و خیالم راحت می‌شوم. از روی نقشه به مسیری که او را به دنبال خودمان کشاندیم نگاه می‌کنم و سپس تله‌هایی که برای تعقیب و مراقبت کاشته بودیم را چک می‌کنم سپس به فاران تا با سوژه تماس بگیرد و او را به موزه کتاب‌های مینیمال و کوچکی که در پیش رویش قرار گرفته دعوت کند. فاران پایش را روی زمین فشار می‌دهد و چرخی با صندلی‌اش می‌خورد تا این گونه خودش را به سمت سیستم دیگری که روی میز قرار دارد برساند. چند لحظه‌ای شروع به کوبیدن به روی کیبورد با همان روش خاص خودش می‌کند و سپس با انگشت گوشی‌اش را روی صورتش چفت می‌کند. از طریق دوربین‌هایی که روی سوژه هستند چهار چشمی نگاهش می‌کنم. متوجه صدای تلفن عمومی شده و به سمتش حرکت می‌کند. هدفونی که روی میز قرار گرفته را روی گوشم می‌گذارم تا مکالمه فاران و سوژه را بشنوم. سوژه گوشی را برمی‌دارد و فاران با افکت صدای دیجیتالی می‌گوید: -گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کوله‌ات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتاب‌های مینیمال. با دستم تصویر را روی صورت سوژه‌ام زوم می‌کنم. از حالاتش مشخص است که می‌خواهد حرفی بزند؛ اما فاران زودتر تلفن را قطع می‌کند. کلافه است، من این موضوع را خیلی خوب از حالات صورت و رفتارش متوجه می‌شوم. کوله‌اش را روی نیمکت رها می‌کند و وارد موزه می‌شود. به فاران اشاره می‌کنم تا به اعضای حاضر در میدان آماده باش صد در صدی بدهد و او نیز بلافاصله این کار را می‌کند. سوژه وارد موزه می‌شود و یکی از مأموران ما کوله‌اش را از روی نیمکت برمی‌دارد و با خودش تا ماشین مشکی رنگی که کنار درب پشتی موزه پارک شده می‌برد. درون ماشین دو نفر از مأموران ما نشسته و آماده تحویل سوژه هستند. با توجه به طراحی این موضوع از قبل و معطل کردن سوژه در موزه، این فرصت را به دست می‌آوریم تا با حوصله کوله و سایر وسایل داخلش را چک کنیم. مضطرب در اتاق مانیتورینگ قدم می‌زنم و سعی می‌کنم مسیرهای منتهی به موزه را رصد کنم تا مبادا غافلگیر شوم. فاران که متوجه اضطرابم شده به سمتم می‌چرخد: -چرا انقدر بهم ریخته‌ای؟ همه چی داره مطابق میل ما پیش می‌ره و هیچ خبری ازشون نیست. همانطور که از شدت میزان استرسی که گریبانگیرم شده در حال قدم زدن هستم، رو به فاران می‌کنم و می‌گویم: -اینطوری هم نیست... اونا مثل سایه می‌مونند، ساکت و بی‌حرکتن... حضورشون با هیچ دستگاه فوق پیشرفته‌ای احساس نمی‌شه؛ فقط از جایی که هیچ وقت هم نتونستیم فکرش رو بکنیم خودشون رو بهمون می‌رسونند و همه چی رو خراب می‌کنند... فاران کمی آب می‌نوشد و می‌گوید: -خیالت راحت باشه، اینجا باکوئه... اونا حتی دسترسی ندارند که در مورد باکو صحبت کنند، چه برسه به این که بخوان توی عملیات‌های ما حضور فیزیکی یا اطلاعاتی داشته و خطری ایجاد کنند. با پوزخند جواب فاران را می‌دهم: -باکو... ابوظبی... اربیل... چه فرقی می‌کنه اصلا؟ وقتی یک طرف قضیه پای ایرانی‌ها وسط باشه حتی تو خود تل‌آویو هم حاضر می‌شن و کارشون رو می‌کنند و میرن! خوب گوش‌هات رو باز کن فاران، اگه ذره‌ای توی این مورد کوتاهی کنی و این عملیات خراب بشه اونوقت اون روی آرسن رو می‌بینی. فاران که از شنیدن حرف‌هایم وحشت زده شده بدون آن که بخواهد پاسخی بدهد به سمت مانیتور برمی‌گردد و از طریق بیسیم به مسئول موزه گوشزد می‌کند که کاغذ را به علیهان برساند. در چشم بهم زدنی همین اتفاق می‌افتد و علیهان در حالی که از این حرکت مسئول موزه حسابی جا خورده به سمت درب پشتی حرکت می‌کند و وارد ماشین مشکی رنگ موساد می‌شود... ماشینی که دو نفر از نیروهای مورد اطمینان من درون آن نشسته‌اند تا هارد و علیهان را با هم تخلیه کنند. به شانه‌ی فاران می‌زنم: -راننده رو صدا بزن و بهش یادآوری کن هر موقعیت زردی رو گزارش کنه. سپس زیر لب زمزمه می‌کنم: -بالاخره دید اون توی خیابون ممکنه بهتر از ما پشت این مانیتورهای مختلف کار کنه... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
این خبر روزنامه جروزالم پست دو روز قبل از بازی دیشب است که اعلام میکند عوامل موساد تیم فوتبال مکابی را به هلند همراهی کردند! از این خبر کاملا میشه فهمید که اتفاق درگیری دیشب جوانان هلندی با حرامیان اسراییلی فقط و فقط کار موساد بوده که مجدد «یهود ستیزی» را بر سر نیزه زنند و هم اینکه از این طریق به جامعه یهودیتی که در حال ترک اسراییل هستند بگویند که هیچ جایی برای شما مانند اسراییل امن نیست. ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
سلام و ارادت اخبار امنیتی @akhbaramniyati مخصوص انتشار اخبار هست؛ اما اینجا تحلیل‌های بنده و یا تحلیل های هم‌نظر با خودم رو منتشر می‌کنم🙏
سلام و ارادت یک شب منتشر نکردم ببینم چند چندیم🧐🧐 اصلا کسی می‌گه رمان چی شد... چرا نگذاشتی... 😏😏 به شما بخاطر لطف و توجه به نسخه آنلاین، نسخه‌ی چاپی رو با سی درصد تخفیف تقدیم می‌کنیم 🙏💙
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
سلام و ارادت اخبار امنیتی @akhbaramniyati مخصوص انتشار اخبار هست؛ اما اینجا تحلیل‌های بنده و یا تح
🔻افشای دست داشتن موساد در حوادث هلند |‌ پیامی که برای تماشاگران اسرائیلی ارسال شد 🔹شبکه خبری المیادین گزارش داد، در پی تحولات اخیر در هلند و درگیری مسلمانان با صهیونیست‌ها در آمستردام، رسانه‌های هلندی از دست داشتن سرویس جاسوسی موساد در این تنش صحبت می‌کنند. 🔹خبرنگار شبکه خبری المیادین در آمستردام امروز (شنبه) گزارش داد، ۳۰۰۰ صهیونیست به پایتخت هلند آمدند تا در حوادث اخیر دست به اقدامات تحریک‌آمیز بزنند. 🔹این منبع گزارش داد که پیام‌هایی برای تماشاگران اسرائیلی ارسال شد که از آنها خواسته شده بود اقدامات تحریک‌آمیزی را علیه فلسطینی‌ها انجام دهند. 🔹پنجشنبه شب، هواداران مکابی تل‌آویو لحظاتی قبل از شروع بازی در ورزشگاه یوهان کرایف در طول یک دقیقه سکوت به یاد قربانیان سیل مرگبار در والنسیا اسپانیا سوت زدند که این موجب خشم هواداران آژاکس شد. 🔹به گزارش رسانه‌های فلسطینی پس از بازی که با باخت تیم مکابی همراه شد، برخی از طرفداران این تیم اسرائیلی، پرچم فلسطین را پاره کردند و به این ترتیب درگیری میان طرفداران ۲ تیم آغاز شد. این در حالی است که پلیس هلند هواداران مکابی تل‌آویو را از ورزشگاه تا اتوبوس‌ها و ایستگاه‌های قطار پس از بازی اسکورت کرد. •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
سلام و ارادت دوستان ان‌شاءالله ساعت 19 در اتاق گفتگو ویراستی در رابطه با آخرین تحولات جنگ غزه صحبت خواهم کرد. https://virasty.com/r/xtP خوشحال میشم که از طریق لینک بالا صفحه رو دنبال کنید و در اتاق حاضر شوید🙏
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
سلام و ارادت دوستان ان‌شاءالله ساعت 19 در اتاق گفتگو ویراستی در رابطه با آخرین تحولات جنگ غزه صحبت
توی ویراستی می‌تونید سوالات و شبهات خودتون در رابطه با مسائل مختلف مثل انتقام ایران و... هم بپرسید که حتماً پاسخگو خواهم بود. یه توضیح برای دوستانی که ویراستی ندارند، این اتاق‌های گفتگو امکان این رو داره که خودتون صحبت کنید و خیلی راحت و روون سوالاتتون رو بپرسید. خوشحال می‌شم ببینمتون🙏
قسمت بعدی مستند داستانی ضاحیه، امشب راس ساعت 22:30 بارگزاری خواهد شد.
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت پنجم🔻 فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام می‌دهد. تصویر سوژه حالا از طریق دوربین‌هایی که درون ماشین جاگذاری کرده‌ایم به دست ما می‌رسد. بلافاصله صندلی‌ام را می‌چرخانم تا مانیتور بزرگی که کنار مانیتور اصلی قرار گرفته را نگاه کنم تا تصاویر آنالیز حرکات صورت علیهان را به طور زنده نظاره‌گر باشم. فاران نیز با گوشه‌ی چشم حواسش به آنالیز صورت علیهان است. حرکتی که به ما اثبات کند او در حال دروغ گفتن است را نمی‌توانیم تشخیص دهیم؛ اما حسابی مضطرب و کمی نیز عصبی است. فاران طوری که انگار ذهنم را خوانده می‌گوید: -بخاطر تغییر قرار ملاقات خیلی عصبی شده... چیزی نمی‌گویم. نمی‌خواهم فکرم درگیر پاسخ دادن به فاران شود. ماشین حامل علیهان کمی در خیابان چرخ می‌زند تا اطلاعات درون هاردی که برای ما به سوغات آورده به سیستم منتقل شود. بعد از اتمام کار و در حالی که فاران با این فاصله موفق به پیدا کردن دسترسی به هارد می‌شود، راننده ما برمی‌گردد و رو به سوژه می‌گوید: -هاردت رو می‌خوای؟ لبخندی از روی عدم اطمینان به راننده می‌زند و با همان حالت طلبکارانه ای که سعی در پنهان کردنش دارد، می‌گوید: -اطلاعات توش وقتی به دردم می‌خوره که بخوام با سرویس دیگه‌ای همکاری کنم! فضای داخل ماشین عوض می‌شود و سوژه کوله‌اش را می‌خواهد. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و بدون آن که بخواهم توجهی به دیگر حرف‌های آن‌ها بکنم، به سمت سیستم فاران می‌روم و می‌گویم: -پوشه مرتبط با حسن نصرالله رو باز کن، باید صحت اطلاعاتی که بهمون داده رو تایید کنیم. فاران فورا همین کار را می‌کند و اطلاعات درون هارد علیهان را با اطلاعاتی که موساد در طی چندین سال تعقیب و مراقبت از این فرمانده لبنانی به دست آورده مقایسه می‌کند. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد برمی‌گردم و به سمت مانیتور علیهان نگاه می‌کنم. تصاویر نشان می‌دهد که حالا به محل اقامتش رسیده است. سپس به فاران خیره می‌شوم و از اوضاع هارد می‌پرسم. او هم همانطور که مشتاقانه به صفحه مانیتور خیره شده می‌گوید: -درسته که به دلیل وجود تیم حرفه‌ای حفاظتش نتونستم اطلاعات درستی ازش به دست بیاریم؛ اما اطلاعات نیمه و نصفه‌ای که داریم با این گنجینه‌ای که واسمون آورده مطابقت داره قربان... به نظرم اگه دو برابر قیمت توافق شده رو هم بهش بدیم باز هم به نفعمونه. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -مطمئنی که اطلاعات هارد علیهان درسته و به کارمون میاد؟ فاران خوشحال و هیجان زده می‌گوید: -بله قربان، کاملا با اطلاعات خودمون همخوانی داره. فندک بنزینی‌ام را از روی میز برمی‌دارم و سیگارم را روشن می‌کنم و بدون مکث پکی عمیق به بدنه‌ی آن می‌زنم و دودش را به یک باره به بیرون پرتاب می‌کنم. فاران که متوجه رفتارم نمی‌شود، کنجکاوانه می‌پرسد: -قربان... چیزی نگرانتون کرده؟ ابرویی بالا می‌اندازم و پکی دیگر به سیگارم می‌زنم، سپس می‌گویم: -آره، راستش نگرانم چون همه چی خیلی خوب داره پیش می‌ره... به هر حال نمی‌تونیم با این جملات کلیشه‌ای کار رو عقب بیاندازیم. یکی رو بفرست تا به علیهان استراحت بده... خیلی خسته شده امروز... فاران از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و در حالی که از تعجب چشم‌هایش گرد شده می‌پرسد: -یعنی... واقعا می‌خواهید که... دستم را روی شانه‌ی فاران می‌گذارم و فشار می‌دهم تا روی صندلی‌اش بنشیند. سپس خم می‌شوم و صورتم را به صورتش نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -خوب گوش کن پسر جون. علیهان یه هارد پر از اطلاعات ناب و کارآمد برای ما آورده و الان هم توی هتلی خوابیده که ما براش تدارک دیدیم. حالا می‌تونیم دو تا کار با این اطلاعات بکنیم، اول اینکه پولش رو به علیهان بدیم و این خطر رو برای خودمون بخریم که هر لحظه ممکنه دوبل بشه و تمام اون اطلاعات هم در اولین جلسه بازجویی ازش بی‌اثر کنه... یا به علیهان استراحت بدیم و خودمون بدون هیچ مزاحم و دردسری کارمون رو پیش ببریم؟ هوم؟ فاران مات و مبهوت به صورتم نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید. حالا که مطمئنم موفق شدم تا قانعش کنم، ضربه‌ی آخر را درست و به موقع به سمتش می‌زنم و می‌گویم: -در ضمن، اگه حتی یک درصد علیهان قبل از رسیدن به ما آلوده شده باشه این می‌تونه بهترین کار باشه برای تمیز کردن و تشخیص سلامت اطلاعاتش... اینطور نیست؟ فاران متعجب لب‌هایش را به چپ و راست متمایل می‌کند و طوری که معلوم است هنوز هم از شنیدن دستوراتم هنگ کرده، به سستی می‌گوید: -بله آقا، همینطوره... چشم، همین الان می‌گم که... کارش رو تموم کنند. سپس تلفن سازمانی‌اش را از روی میز برمی‌دارد و تا یکی از عوامل را به سراغ علیهان بفرستد. به سراغ سوژه‌ای که برای به دست آوردنش حدود هشت ماه زمان گذاشتیم و بالاخره موفق شدیم تا به چیزی که می‌خواستیم برسیم. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 هیچ شبی نیست که ما بخوابیم و به شما فکر نکنیم... ↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی 🆔️@RomanAmniyati
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت پنجم🔻 فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام می‌دهد. تصویر سوژه حالا از
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت ششم🔻 فاران چند باری به روی صفحه‌ی کلیدی که پیش رویش قرار گرفته می‌کوبد و سپس می‌گوید: -آقا تصاویر زنده از دوربین مامورمون و همچنین دوربین‌های مداربسته هتل خدمت شما. لبخند رضایتی می‌زنم و به یکی از ماموران حرفه‌ای و کار بلد سازمان نگاه می‌کنم که در پوشش یک گارسن و همراه با سفارشاتی که سوژه به هتل داده در حال نزدیک شدن به اتاقش است. فاران هیجان زده به راه رفتن دبورا نگاه می‌کند. همانطور که من هم همانند فاران به صفحه مانیتور خیره شده‌ام، لب‌هایم را به آرامی تکان می‌دهم: -دبورا... حیف که این دختر توی موساد به حق خودش نرسید! فاران با کمی تاخیر می‌پرسد: -چرا آقا؟ حالا که جایگاه خوبی داره و توی عملیات‌های مهمی شرکت داده میشه. همراه با لبخندی تلخ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -خودم کشفش کردم، من توانایی‌های این دختر رو با گوشت و پوست و استخوان درک کردم و فقط منم که می‌دونم چه کارهایی از دستش برمیاد... فاران همانطور که دوربین‌ها را تغییر می‌دهد تا بتوانیم تصاویر را به طور لحظه‌ای تماشا کنیم، لب باز می‌کنم: -می‌دونی خصوصیات کندوی عسل به چی بستگی داره؟ فاران که مشخص است از شنیدن سوالم حسابی جا خورده با مکث می‌گوید: -نه آقا... همین کندوهایی که توی... حرفش را قطع می‌کنم: -همه‌ی کندوهای دنیا خصوصیات متنوعی دارند و بخاطر همین هم هست عسل یک کندو با کندوی دیگه کاملا متفاوت از آب درمیاد. فاران می‌پرسد: -خب این تغییرها به چه چیزی بستگی داره؟ آه کوتاهی می‌کشم و همانطور که دوربین‌های اطراف محل سوژه را چک می‌کنم، می‌گویم: -به رنگ زنبورها، به میزان جمع آوری شهد و گرده و میزان تولید موم... به آرامش درون کند و حتی میزان ذخیره عسل زنبورها و از همه‌ی اینا مهم‌تر به ملکه... ملکه می‌تونه ورق تولید یه کندو رو‌ عوض کنه، من روز اولی که این دختر رو دیدم یه اسم دیگه داشت؛ اما بخاطر یه اخلاق خیلی خاص که توی رفتارش‌ نمود داره و حسابی هم به چشم من میاد بهش دستور دادم تا اسمش رو بزاره دبورا... یعنی زنبور... فاران به فکر فرو می‌رود و سپس می‌پرسد: -خب... حالا واقعا این دبورا اینطور هست؟ یعنی می‌تونه ورق تولید عسل یه کندو رو تغییر میده؟ لبخند کمرنگی می‌زنم و می‌گویم: -وسط یکی از عملیات‌هایی که توی لندن داشتیم، یکی از نیروهای انگلیسی اومد روی خطش و تعقیبش کرد. این تهدید بزرگی برای پرونده ما بود و ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه؛ اما دبورا ورق ماجرا رو به نفع ما برگردوند. فاران لب‌هایش را بهم فشار می‌دهد و می‌گوید: -خب چطوری؟ ابرویی بالا می‌اندازم: -به سادگی! اول اون مامور انگلیسی رو کشوند توی یه کوچه خلوت، بعد دستگیرش کرد و تونست تو همون کوچه تخلیه‌اش کنه... مستندات همین تخلیه شدن رو هم نگه داشت برای ضمانت این که مطمئن باشیم ضربه‌ای به عملیات وارد نمیشه... حالا فهمیدی چطور میشه ورق یه عملیات رو اون هم در بدترین شرایط ممکن برگردوند؟ فاران که مشخص است از یک جایی به بعد دیگر متوجه حرف‌ها و توضیحاتم نشده و حسابی گیج و مبهوت است، با اشاره به مانیتور می‌گوید: -آقا رسید پشت در محل سکونت سوژه، الان دوربین پشت سرش رو فعال می‌کنم تا بتونیم بهتر ببینیمش! دبورا پشت درب می‌ایستد و زنگ اتاق سوژه را فشار می‌دهد. سپس همانطور که دستش را زیر پیشبندش نگه داشته منتظر می‌ماند تا درب باز شود. مضطرب از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و نظاره‌گر صحنه‌ای می‌شوم که برای عملیات اجرایی موساد بسیار مهم و حیاتی است. صحنه‌ای که می‌تواند تبدیل به شروع یکی از بزرگ‌ترین پرونده‌های متساوا در عملیات‌های برون مرزی اسرائیل شود. سوژه در باز کردن درب تاخیر کرده است و این اصلا نمی‌تواند خبر خوبی برای ادامه‌ی کار باشد... در یک لحظه هزار فکر به سرم هجوم می‌آورد، یعنی عملیات لو رفته؟ ممکن است خود علیهان از نقشه ما بو برده باشد؟ شاید هم... هنوز به جمع بندی افکار پریشان درون ذهنم نرسیده ام که ناگهان گوشه‌ی درب باز می‌شود و علیهان از پس آن نمایان می‌شود. دبورا لبخند می‌زند و سینی سفارش را به سمت سوژه تعارف می‌کند. علیهان نیز ساده لوحانه سینی سفارشش را تحویل می‌گیرد و بدون آن که بخواهد حرکت اضافه‌ای داشته باشد به سمت داخل اتاقش برمی‌گردد. دبورا سوژه را نگاه می‌کند و دستش را تکان می‌دهد تا کار سوژه‌ی سوخته شده را تمام کند. دستم را با حرص روی میز می‌کوبم و طوری که انگار دبورا صدایم را از پشت این مانیتورهای بزرگ می‌شنود، فریاد می‌زنم: -یالا دیگه، تمومش کن! دبورا در برابر چشمان منتظر و نگران من و فاران دستش را از پشت لباسش بیرون می‌آورد و علیهان را هدف می‌گیرد تا کارش را تمام کند. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
سلام و ارادت عرض ادب و احترام: موسسه فرهنگی هنری یک و بیست برای تکمیل کادر خبری خود در فضای مجازی اقدام به جذب ادمین می‌کند‌. دوستانی که تمایل به فعالیت دارند لطفاً با آی‌دی زیر در ارتباط باشند: @alirezasakaki
💢🇱🇧شیخ نعیم قاسم، دبیرکل حزب‌الله لبنان در خط مقدم مقاومت •| رصد تحولات منطقه و جهان |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
یه سخنرانی صوتی بریم؟ در رابطه با شگردهای جذب جاسوس توسط موساد؟! •| |• https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت ششم🔻 فاران چند باری به روی صفحه‌ی کلیدی که پیش رویش قرار گرفته می‌ک
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت هفتم🔻 انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و می‌خواهد شلیک کند که ناگهان یک زن با فریاد وارد طبقه می‌شود و به سمت درب اتاقی که در جوار اتاق سوژه است حمله‌ور می‌شود و همانطور که به زبان ترکی بد و بیراه می‌گوید به بدنه‌ی چوبی درب می‌کوبد. با دیدن این تصاویر روی صندلی‌ام فرو می‌روم و ناامیدانه به دبورا نگاه می‌کنم که اسلحه‌اش را در زیر لباسش جا می‌دهد. سوژه به داخل خانه برمی‌گردد و درب را می‌بندد. از حرص لگدی به میز پیش رویم می‌زنم و سپس دستم را روی شاسی بیسیم فشار می‌دهم تا به دبورا دستور بازگشت دهم: -برگرد خونه! دبورا بدون توجه به حرفی که می‌زنم کارت مخصوص اتاق سوژه را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و به سمت درب می‌رود. این بار با عصبانیت صدایش می‌کنم: -نمی‌شنوی؟ بهت گفتم این دستوره! برگرد خونه، ممکنه تله باشه... سوژه به کل ارزش نداره که بخوام سر جون تو ریسک کنم. دبورا با شنیدن حرفم مکثی می‌کند و سپس برمی‌گردد و نیم نگاهی به خانومی که در حال کوبیدن به درب است می‌اندازد. درب باز می‌شود و زن ناگهان با دو دست به سینه‌ی مردی که پشت درب ایستاده می‌کوبد و او را به داخل سالن می‌کشاند و سپس داد و فریادش را بیشتر از قبل می‌کند. دبورا سعی می‌کند عصبانیتش را کنترل کند. به قدری او را می‌شناسم که این موضوع را حتی از پشت مانیتورهای بزرگ داخل اتاق نیز متوجه می‌شوم. به سمت پله‌های اضطراری می‌رود و فورا محل را ترک می‌کند؛ اما من چند صد متر دورتر از هتل همانطور مشتاقانه به صفحه‌ی مانیتور زل می‌زنم تا ببینم این دعوای بد موقع زن و شوهری واقعیت دارد یا یک هیاهوی ساختگی برای جلوگیری از حذف کردن سوژه است! صدای زن و مردی که دعوایشان به داخل راه پله‌ها کشیده شده، هر لحظه بیشتر می‌شود و این اتفاق به قدری ادامه پیدا می‌کند که کارمندان هتل برای آرام کردن آن‌ها پیش قدم می‌شوند. به فاران نگاه می‌کنم که متوجه عصبانیتم شده است و گوشه‌ای بدون هیچ حرفی نشسته و کارش را پیش می‌برد. صدایش می‌کنم: -پاکت سیگارم رو بده، با اون فندک کنارش! بلافاصله سیگار و فندکم را به سمتم تعارف می‌کند. یک نخ از داخل پاکت بیرون می‌آورم و روشن می‌کنم. سپس کمرم را به پشتی صندلی‌ام می‌چسبانم که ناگهان چشمانم با صحنه‌ای عجیب مواجه می‌شود. سوژه درب اتاقش را باز می‌کند و بدون هیچ حرکت اضافه‌ای که جلب توجه کند، دکمه‌ی آسانسور را می‌زند و سوارش می‌شود. موس سیستم که زیر دستم است را حرکت می‌دهم و دوربین مداربسته هتل را روی نمایشگر آسانسور زوم می‌کنم تا بتوانم مقصد حرکت سوژه را ببینم. ناخودآگاه با صدای بلند فکر می‌کنم: -داره می‌ره طبقه همکف... فاران نگاهم می‌کند. بلافاصله به سمت مانیتور اشاره می‌کنم و می‌گویم: -براش تعقیب و مراقبت بزار، همین الان! فاران فورا تلفن سازمانی‌اش را برمی‌دارد و شماره دبورا را می‌گیرد تا از او بخواهد که چهار چشمی مراقب سوژه باشد. به فاران اشاره می‌کنم و می‌گویم: -می‌خوام تصاویر لحظه‌ای حرکت سوژه رو داشته باشم، برای کامل کردن عملیاتی که بهت ابلاغ شده عجله نکن، اجازه بده توی یه موقعیت بی‌سر و صدا و طوری که کمترین هزینه ممکن رو برامون داشته باشه کارش رو بساز. فاران تذکراتم را به دبورا منتقل می‌کند و من همانطور که با اضطراب و هیجان از روی صندلی بلند می‌شوم و در حال قدم زدن در اتاق هستم، به این فکر می‌کنم که آیا می‌شود ربطی بین دعوای آن زن و شوهر با عملیات ما پیدا کرد؟ عملیاتی که غیر از من و فاران و دبورا تقریباً هیچ کس از آن خبر دار نبود. پس... نمی‌دانم باید آن دعوا را اتفاقی بدانم یا... گیج شده‌ام و سعی می‌کنم تا خودم را از گرداب افکار زشت و زیبایی که به ذهنم هجوم آورده‌اند رها کنم؛ اما... فاران سکوت اتاق را می‌شکند: -آقا من تونستم به دوربین‌های کنترل ترافیک وصل بشم، می‌خواهید ببینید؟ به سمت میز فاران می‌روم و سوژه را می‌بینم که با کوله‌اش از هتل بیرون زده و به سمت خیابان می‌رود. دبورا با فاصله همراهش است و ما نیز می‌توانیم به صورت لحظه‌ای حرکاتش را زیر نظر بگیریم. سوژه بدون اینکه بخواهد سرعت قدم‌هایش را کم و زیاد کند و یا دنبال چیزی بگردد وارد یکی از کوچه‌های قدیمی نزدیک ایستگاه می‌شود. دبورا با فاصله‌ای مطمئن از سوژه وارد کوچه می‌شود. فاران فورا صدایش می‌کند: -دوربین‌های ما منطقه‌ی شما رو پوشش نمی‌ده، گزارش لحظه‌ای داشته باش. دبورا بعد از چند لحظه سکوت پاسخ می‌دهد: -خبر خوبی ندارم... ته کوچه بسته است؛ اما خبری از سوژه نیست... انگار آب شده رفته توی زمین! نفس کوتاهی می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -یکی رو بفرست پی اون زن و مرده توی هتل! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌