قسمت بعدی مستند داستانی ضاحیه، امشب راس ساعت 22:30 بارگزاری خواهد شد.
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت پنجم🔻
فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام میدهد. تصویر سوژه حالا از طریق دوربینهایی که درون ماشین جاگذاری کردهایم به دست ما میرسد. بلافاصله صندلیام را میچرخانم تا مانیتور بزرگی که کنار مانیتور اصلی قرار گرفته را نگاه کنم تا تصاویر آنالیز حرکات صورت علیهان را به طور زنده نظارهگر باشم.
فاران نیز با گوشهی چشم حواسش به آنالیز صورت علیهان است. حرکتی که به ما اثبات کند او در حال دروغ گفتن است را نمیتوانیم تشخیص دهیم؛ اما حسابی مضطرب و کمی نیز عصبی است. فاران طوری که انگار ذهنم را خوانده میگوید:
-بخاطر تغییر قرار ملاقات خیلی عصبی شده...
چیزی نمیگویم. نمیخواهم فکرم درگیر پاسخ دادن به فاران شود. ماشین حامل علیهان کمی در خیابان چرخ میزند تا اطلاعات درون هاردی که برای ما به سوغات آورده به سیستم منتقل شود. بعد از اتمام کار و در حالی که فاران با این فاصله موفق به پیدا کردن دسترسی به هارد میشود، راننده ما برمیگردد و رو به سوژه میگوید:
-هاردت رو میخوای؟
لبخندی از روی عدم اطمینان به راننده میزند و با همان حالت طلبکارانه ای که سعی در پنهان کردنش دارد، میگوید:
-اطلاعات توش وقتی به دردم میخوره که بخوام با سرویس دیگهای همکاری کنم!
فضای داخل ماشین عوض میشود و سوژه کولهاش را میخواهد. از روی صندلیام بلند میشوم و بدون آن که بخواهم توجهی به دیگر حرفهای آنها بکنم، به سمت سیستم فاران میروم و میگویم:
-پوشه مرتبط با حسن نصرالله رو باز کن، باید صحت اطلاعاتی که بهمون داده رو تایید کنیم.
فاران فورا همین کار را میکند و اطلاعات درون هارد علیهان را با اطلاعاتی که موساد در طی چندین سال تعقیب و مراقبت از این فرمانده لبنانی به دست آورده مقایسه میکند.
چند دقیقهای که میگذرد برمیگردم و به سمت مانیتور علیهان نگاه میکنم. تصاویر نشان میدهد که حالا به محل اقامتش رسیده است.
سپس به فاران خیره میشوم و از اوضاع هارد میپرسم. او هم همانطور که مشتاقانه به صفحه مانیتور خیره شده میگوید:
-درسته که به دلیل وجود تیم حرفهای حفاظتش نتونستم اطلاعات درستی ازش به دست بیاریم؛ اما اطلاعات نیمه و نصفهای که داریم با این گنجینهای که واسمون آورده مطابقت داره قربان... به نظرم اگه دو برابر قیمت توافق شده رو هم بهش بدیم باز هم به نفعمونه.
لبخندی میزنم و میگویم:
-مطمئنی که اطلاعات هارد علیهان درسته و به کارمون میاد؟
فاران خوشحال و هیجان زده میگوید:
-بله قربان، کاملا با اطلاعات خودمون همخوانی داره.
فندک بنزینیام را از روی میز برمیدارم و سیگارم را روشن میکنم و بدون مکث پکی عمیق به بدنهی آن میزنم و دودش را به یک باره به بیرون پرتاب میکنم. فاران که متوجه رفتارم نمیشود، کنجکاوانه میپرسد:
-قربان... چیزی نگرانتون کرده؟
ابرویی بالا میاندازم و پکی دیگر به سیگارم میزنم، سپس میگویم:
-آره، راستش نگرانم چون همه چی خیلی خوب داره پیش میره... به هر حال نمیتونیم با این جملات کلیشهای کار رو عقب بیاندازیم. یکی رو بفرست تا به علیهان استراحت بده... خیلی خسته شده امروز...
فاران از روی صندلیاش بلند میشود و در حالی که از تعجب چشمهایش گرد شده میپرسد:
-یعنی... واقعا میخواهید که...
دستم را روی شانهی فاران میگذارم و فشار میدهم تا روی صندلیاش بنشیند. سپس خم میشوم و صورتم را به صورتش نزدیک میکنم و میگویم:
-خوب گوش کن پسر جون. علیهان یه هارد پر از اطلاعات ناب و کارآمد برای ما آورده و الان هم توی هتلی خوابیده که ما براش تدارک دیدیم. حالا میتونیم دو تا کار با این اطلاعات بکنیم، اول اینکه پولش رو به علیهان بدیم و این خطر رو برای خودمون بخریم که هر لحظه ممکنه دوبل بشه و تمام اون اطلاعات هم در اولین جلسه بازجویی ازش بیاثر کنه... یا به علیهان استراحت بدیم و خودمون بدون هیچ مزاحم و دردسری کارمون رو پیش ببریم؟ هوم؟
فاران مات و مبهوت به صورتم نگاه میکند و چیزی نمیگوید.
حالا که مطمئنم موفق شدم تا قانعش کنم، ضربهی آخر را درست و به موقع به سمتش میزنم و میگویم:
-در ضمن، اگه حتی یک درصد علیهان قبل از رسیدن به ما آلوده شده باشه این میتونه بهترین کار باشه برای تمیز کردن و تشخیص سلامت اطلاعاتش... اینطور نیست؟
فاران متعجب لبهایش را به چپ و راست متمایل میکند و طوری که معلوم است هنوز هم از شنیدن دستوراتم هنگ کرده، به سستی میگوید:
-بله آقا، همینطوره... چشم، همین الان میگم که... کارش رو تموم کنند.
سپس تلفن سازمانیاش را از روی میز برمیدارد و تا یکی از عوامل را به سراغ علیهان بفرستد.
به سراغ سوژهای که برای به دست آوردنش حدود هشت ماه زمان گذاشتیم و بالاخره موفق شدیم تا به چیزی که میخواستیم برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯
هیچ شبی نیست که ما بخوابیم
و به شما فکر نکنیم...
↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی
🆔️@RomanAmniyati
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت پنجم🔻 فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام میدهد. تصویر سوژه حالا از
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت ششم🔻
فاران چند باری به روی صفحهی کلیدی که پیش رویش قرار گرفته میکوبد و سپس میگوید:
-آقا تصاویر زنده از دوربین مامورمون و همچنین دوربینهای مداربسته هتل خدمت شما.
لبخند رضایتی میزنم و به یکی از ماموران حرفهای و کار بلد سازمان نگاه میکنم که در پوشش یک گارسن و همراه با سفارشاتی که سوژه به هتل داده در حال نزدیک شدن به اتاقش است. فاران هیجان زده به راه رفتن دبورا نگاه میکند. همانطور که من هم همانند فاران به صفحه مانیتور خیره شدهام، لبهایم را به آرامی تکان میدهم:
-دبورا... حیف که این دختر توی موساد به حق خودش نرسید!
فاران با کمی تاخیر میپرسد:
-چرا آقا؟ حالا که جایگاه خوبی داره و توی عملیاتهای مهمی شرکت داده میشه.
همراه با لبخندی تلخ سرم را تکان میدهم و میگویم:
-خودم کشفش کردم، من تواناییهای این دختر رو با گوشت و پوست و استخوان درک کردم و فقط منم که میدونم چه کارهایی از دستش برمیاد...
فاران همانطور که دوربینها را تغییر میدهد تا بتوانیم تصاویر را به طور لحظهای تماشا کنیم، لب باز میکنم:
-میدونی خصوصیات کندوی عسل به چی بستگی داره؟
فاران که مشخص است از شنیدن سوالم حسابی جا خورده با مکث میگوید:
-نه آقا... همین کندوهایی که توی...
حرفش را قطع میکنم:
-همهی کندوهای دنیا خصوصیات متنوعی دارند و بخاطر همین هم هست عسل یک کندو با کندوی دیگه کاملا متفاوت از آب درمیاد.
فاران میپرسد:
-خب این تغییرها به چه چیزی بستگی داره؟
آه کوتاهی میکشم و همانطور که دوربینهای اطراف محل سوژه را چک میکنم، میگویم:
-به رنگ زنبورها، به میزان جمع آوری شهد و گرده و میزان تولید موم... به آرامش درون کند و حتی میزان ذخیره عسل زنبورها و از همهی اینا مهمتر به ملکه... ملکه میتونه ورق تولید یه کندو رو عوض کنه، من روز اولی که این دختر رو دیدم یه اسم دیگه داشت؛ اما بخاطر یه اخلاق خیلی خاص که توی رفتارش نمود داره و حسابی هم به چشم من میاد بهش دستور دادم تا اسمش رو بزاره دبورا...
یعنی زنبور...
فاران به فکر فرو میرود و سپس میپرسد:
-خب... حالا واقعا این دبورا اینطور هست؟ یعنی میتونه ورق تولید عسل یه کندو رو تغییر میده؟
لبخند کمرنگی میزنم و میگویم:
-وسط یکی از عملیاتهایی که توی لندن داشتیم، یکی از نیروهای انگلیسی اومد روی خطش و تعقیبش کرد. این تهدید بزرگی برای پرونده ما بود و ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه؛ اما دبورا ورق ماجرا رو به نفع ما برگردوند.
فاران لبهایش را بهم فشار میدهد و میگوید:
-خب چطوری؟
ابرویی بالا میاندازم:
-به سادگی! اول اون مامور انگلیسی رو کشوند توی یه کوچه خلوت، بعد دستگیرش کرد و تونست تو همون کوچه تخلیهاش کنه... مستندات همین تخلیه شدن رو هم نگه داشت برای ضمانت این که مطمئن باشیم ضربهای به عملیات وارد نمیشه... حالا فهمیدی چطور میشه ورق یه عملیات رو اون هم در بدترین شرایط ممکن برگردوند؟
فاران که مشخص است از یک جایی به بعد دیگر متوجه حرفها و توضیحاتم نشده و حسابی گیج و مبهوت است، با اشاره به مانیتور میگوید:
-آقا رسید پشت در محل سکونت سوژه، الان دوربین پشت سرش رو فعال میکنم تا بتونیم بهتر ببینیمش!
دبورا پشت درب میایستد و زنگ اتاق سوژه را فشار میدهد. سپس همانطور که دستش را زیر پیشبندش نگه داشته منتظر میماند تا درب باز شود.
مضطرب از روی صندلیام بلند میشوم و نظارهگر صحنهای میشوم که برای عملیات اجرایی موساد بسیار مهم و حیاتی است. صحنهای که میتواند تبدیل به شروع یکی از بزرگترین پروندههای متساوا در عملیاتهای برون مرزی اسرائیل شود.
سوژه در باز کردن درب تاخیر کرده است و این اصلا نمیتواند خبر خوبی برای ادامهی کار باشد...
در یک لحظه هزار فکر به سرم هجوم میآورد، یعنی عملیات لو رفته؟ ممکن است خود علیهان از نقشه ما بو برده باشد؟ شاید هم...
هنوز به جمع بندی افکار پریشان درون ذهنم نرسیده ام که ناگهان گوشهی درب باز میشود و علیهان از پس آن نمایان میشود. دبورا لبخند میزند و سینی سفارش را به سمت سوژه تعارف میکند. علیهان نیز ساده لوحانه سینی سفارشش را تحویل میگیرد و بدون آن که بخواهد حرکت اضافهای داشته باشد به سمت داخل اتاقش برمیگردد.
دبورا سوژه را نگاه میکند و دستش را تکان میدهد تا کار سوژهی سوخته شده را تمام کند.
دستم را با حرص روی میز میکوبم و طوری که انگار دبورا صدایم را از پشت این مانیتورهای بزرگ میشنود، فریاد میزنم:
-یالا دیگه، تمومش کن!
دبورا در برابر چشمان منتظر و نگران من و فاران دستش را از پشت لباسش بیرون میآورد و علیهان را هدف میگیرد تا کارش را تمام کند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
سلام و ارادت
عرض ادب و احترام:
موسسه فرهنگی هنری یک و بیست برای تکمیل کادر خبری خود در فضای مجازی اقدام به جذب ادمین میکند. دوستانی که تمایل به فعالیت دارند لطفاً با آیدی زیر در ارتباط باشند:
@alirezasakaki
💢🇱🇧شیخ نعیم قاسم، دبیرکل حزبالله لبنان در خط مقدم مقاومت
•| رصد تحولات منطقه و جهان |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
یه سخنرانی صوتی بریم؟
در رابطه با شگردهای جذب جاسوس توسط موساد؟!
•| #علیرضا_سکاکی |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
یه سخنرانی صوتی بریم؟ در رابطه با شگردهای جذب جاسوس توسط موساد؟! •| #علیرضا_سکاکی |• https://ei
برای شرکت در بحث وارد لینک زیر شوید:
https://virasty.com/Alirezasakaki/1731339933381488995
دوستانی که تمایل به نصب ویراستی ندارند، نسخه صوتی بحث روی کانال قرار خواهد گرفت.
•| #علیرضا_سکاکی |•
https://eitaa.com/joinchat/2689728565C720e4f9dcb
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت ششم🔻 فاران چند باری به روی صفحهی کلیدی که پیش رویش قرار گرفته میک
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت هفتم🔻
انگشتش را روی ماشه میگذارد و میخواهد شلیک کند که ناگهان یک زن با فریاد وارد طبقه میشود و به سمت درب اتاقی که در جوار اتاق سوژه است حملهور میشود و همانطور که به زبان ترکی بد و بیراه میگوید به بدنهی چوبی درب میکوبد.
با دیدن این تصاویر روی صندلیام فرو میروم و ناامیدانه به دبورا نگاه میکنم که اسلحهاش را در زیر لباسش جا میدهد. سوژه به داخل خانه برمیگردد و درب را میبندد. از حرص لگدی به میز پیش رویم میزنم و سپس دستم را روی شاسی بیسیم فشار میدهم تا به دبورا دستور بازگشت دهم:
-برگرد خونه!
دبورا بدون توجه به حرفی که میزنم کارت مخصوص اتاق سوژه را از داخل جیبش بیرون میآورد و به سمت درب میرود. این بار با عصبانیت صدایش میکنم:
-نمیشنوی؟ بهت گفتم این دستوره! برگرد خونه، ممکنه تله باشه... سوژه به کل ارزش نداره که بخوام سر جون تو ریسک کنم.
دبورا با شنیدن حرفم مکثی میکند و سپس برمیگردد و نیم نگاهی به خانومی که در حال کوبیدن به درب است میاندازد. درب باز میشود و زن ناگهان با دو دست به سینهی مردی که پشت درب ایستاده میکوبد و او را به داخل سالن میکشاند و سپس داد و فریادش را بیشتر از قبل میکند.
دبورا سعی میکند عصبانیتش را کنترل کند. به قدری او را میشناسم که این موضوع را حتی از پشت مانیتورهای بزرگ داخل اتاق نیز متوجه میشوم.
به سمت پلههای اضطراری میرود و فورا محل را ترک میکند؛ اما من چند صد متر دورتر از هتل همانطور مشتاقانه به صفحهی مانیتور زل میزنم تا ببینم این دعوای بد موقع زن و شوهری واقعیت دارد یا یک هیاهوی ساختگی برای جلوگیری از حذف کردن سوژه است!
صدای زن و مردی که دعوایشان به داخل راه پلهها کشیده شده، هر لحظه بیشتر میشود و این اتفاق به قدری ادامه پیدا میکند که کارمندان هتل برای آرام کردن آنها پیش قدم میشوند.
به فاران نگاه میکنم که متوجه عصبانیتم شده است و گوشهای بدون هیچ حرفی نشسته و کارش را پیش میبرد. صدایش میکنم:
-پاکت سیگارم رو بده، با اون فندک کنارش!
بلافاصله سیگار و فندکم را به سمتم تعارف میکند. یک نخ از داخل پاکت بیرون میآورم و روشن میکنم. سپس کمرم را به پشتی صندلیام میچسبانم که ناگهان چشمانم با صحنهای عجیب مواجه میشود. سوژه درب اتاقش را باز میکند و بدون هیچ حرکت اضافهای که جلب توجه کند، دکمهی آسانسور را میزند و سوارش میشود. موس سیستم که زیر دستم است را حرکت میدهم و دوربین مداربسته هتل را روی نمایشگر آسانسور زوم میکنم تا بتوانم مقصد حرکت سوژه را ببینم. ناخودآگاه با صدای بلند فکر میکنم:
-داره میره طبقه همکف...
فاران نگاهم میکند. بلافاصله به سمت مانیتور اشاره میکنم و میگویم:
-براش تعقیب و مراقبت بزار، همین الان!
فاران فورا تلفن سازمانیاش را برمیدارد و شماره دبورا را میگیرد تا از او بخواهد که چهار چشمی مراقب سوژه باشد. به فاران اشاره میکنم و میگویم:
-میخوام تصاویر لحظهای حرکت سوژه رو داشته باشم، برای کامل کردن عملیاتی که بهت ابلاغ شده عجله نکن، اجازه بده توی یه موقعیت بیسر و صدا و طوری که کمترین هزینه ممکن رو برامون داشته باشه کارش رو بساز.
فاران تذکراتم را به دبورا منتقل میکند و من همانطور که با اضطراب و هیجان از روی صندلی بلند میشوم و در حال قدم زدن در اتاق هستم، به این فکر میکنم که آیا میشود ربطی بین دعوای آن زن و شوهر با عملیات ما پیدا کرد؟
عملیاتی که غیر از من و فاران و دبورا تقریباً هیچ کس از آن خبر دار نبود. پس... نمیدانم باید آن دعوا را اتفاقی بدانم یا...
گیج شدهام و سعی میکنم تا خودم را از گرداب افکار زشت و زیبایی که به ذهنم هجوم آوردهاند رها کنم؛ اما...
فاران سکوت اتاق را میشکند:
-آقا من تونستم به دوربینهای کنترل ترافیک وصل بشم، میخواهید ببینید؟
به سمت میز فاران میروم و سوژه را میبینم که با کولهاش از هتل بیرون زده و به سمت خیابان میرود. دبورا با فاصله همراهش است و ما نیز میتوانیم به صورت لحظهای حرکاتش را زیر نظر بگیریم. سوژه بدون اینکه بخواهد سرعت قدمهایش را کم و زیاد کند و یا دنبال چیزی بگردد وارد یکی از کوچههای قدیمی نزدیک ایستگاه میشود.
دبورا با فاصلهای مطمئن از سوژه وارد کوچه میشود. فاران فورا صدایش میکند:
-دوربینهای ما منطقهی شما رو پوشش نمیده، گزارش لحظهای داشته باش.
دبورا بعد از چند لحظه سکوت پاسخ میدهد:
-خبر خوبی ندارم... ته کوچه بسته است؛ اما خبری از سوژه نیست... انگار آب شده رفته توی زمین!
نفس کوتاهی میکشم و زیر لب زمزمه میکنم:
-یکی رو بفرست پی اون زن و مرده توی هتل!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
علیرضا سکاکی | رمان امنیتی
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️ 🔻قسمت هفتم🔻 انگشتش را روی ماشه میگذارد و میخواهد شلیک کند که ناگهان یک
☑️رمان امنیتی #ضاحیه ☑️
🔻قسمت هشتم🔻
فصل سوم
«علیهان - باکو»
درب اتاقم را باز میکنم و روبهروی زنی که سفارشم را برایم آماده کرده قرار میگیرم. سینی را با یک دست نگه داشته و همین موضوع هم من را مطمئن میکند که او خودش را به جای یک کارمند هتل جا زده است. سینی سفارشم را از او میگیرم و در حالی که دلشوره به تمام وجودم غلبه کرده است، به سمت اتاقم برمیگردم. با اینکه میدانم تا چند ثانیهی دیگر از پشت سر به سمتم شلیک خواهد کرد؛ اما نباید غیر طبیعی رفتار کنم تا آنها به لو رفتن نقشهشان شک نکنند. قرار گرفتن در چنین موقعیتی بسیار سخت و طاقت فرساست. به درون اتاق که میرسم ناگهان صدای فریاد زنی را میشنوم که وارد طبقهی من شده و به سمت درب اتاق مجاورم حمله میکند. از فرصت به دست آمده استفاده میکنم و چرخی میزنم تا با زن خدمتکار رو به رو شوم. در حالی که هنوز یک دستش به زیر پیشبندش پنهان است، مات و مبهوت ایستاده و نگاهم میکند. درب اتاق را میبندم و بدون معطلی از چشمی نگاهش میکنم، چند قدمی به سمت درب میآید و در میان هیاهوی به وجود آمده در هتل از ورود به داخل اتاق منصرف میشود. سینی سفارشم را به روی زمین رها میکنم و به سمت لبتابی که درون اتاقم قرار گرفته میروم و هاردی که تحویل موساد داده بودم را از بدنهی لبتاب جدا میکنم. هاردی که با اطلاعات جمع آوری شده توسط منابع من در بیروت توانسته بود آوردهی مالی خوبی را به همراه داشته باشد و این مقدار دستمزد برای یک عمر زندگی بدون دردسر کافی بود.
نمیدانم چه کسی به دنبال نجاتم است؛ اما میدانم که آنها نیز مورد اعتماد نیستند و باید بدون هیچ سر و صدایی خودم را گم و گور کنم.
تمام این عملیات و خطراتی که به جان خریدم به نتیجه رسیده بود و من به همان نصف پولی که دریافت کرده بودم راضی بودم.
در میان هیاهوی ایجاد شده از اتاقم خارج میشوم. کاملا حساب شده نفس میکشم و روی تک به تک قدمهایم متمرکز میشوم تا مبادا خیال کنند میخواهم از مهلکه فرار کنم. تا قبل از رسیدن آن پیام به خطم قرار بود من تا آخرین لحظات با موساد همکاری کنم و در کمال آرامش به لبنان برگردم؛ اما موساد به یکباره تصمیم به حذفم گرفت و همین موضوع هم همه چیز را خراب کرد... حالا من نمیدانم که چون کارشان با من تمام شده میخواهند از دستم خلاص شوند و یا چون سرویس دیگری من را زیر نظر گرفته است.
با کمک دلالهای اطلاعاتی که در مقابل دریافت پول خدمات خوبی به من میدادند فهمیده بودم که موساد ممکن است من را در یکی از چهار هتل معروف باکو اسکان دهد و با بررسی مسیرهای اطراف هر کدام تمرین کرده بودم که در صورت لزوم مطابق همان مسیرها راهی برای فرار از دست آنها پیدا کنم. هزاران بار راههای فرار بدون دردسر را تمرین کرده بودم و حالا هم به همین دلیل است که با خیال راحت و قدمهای استوار به سمت کوچهای میروم که بعید است حتی محلیهای اینجا نیز بدانند انتهایش به دلیل یک ساختمان سازی مسدود شده است.
بدون شک حالا یک یا چند نفر از مأموران موساد در خیابانهای باکو در حال تعقیب و مراقبت از من هستند و من علاوهبر اینکه باید از نقاط کور و دور مانده از دوربینهای شهری و مغازهها تردد کنم، باید رویارویی با عوامل میدانی موساد را نیز در نظر بگیرم.
خونسرد وارد کوچه میشوم و نیم نگاهی به پشت سرم میاندازم، سپس با سرعت شروع به دویدن میکنم تا بتوانم زمان را از حریفم بگیرم. در پشت آخرین دربی که در کوچه قرار گرفته میایستم و سپس با بازویم به بدنهی فلزی و کهنهاش ضربه میزنم و بدون هیچ دردسری وارد یک خانهی قدیمی و بدون سکنه میشوم. کف حیاطش پر از علفهای هرز و برگهای خشکی است که از شاخه های درخت تنومندی که قد علم کرده سقوط کردهاند. بیتوجه به دور و اطرافم وارد خانه میشوم و بعد از گذر از پذیرایی وارد یکی از اتاقهایی میشوم که گوشهی سقفش تار عنکبوتهای تلنبار شده به چشم میخورد و در سمت دیگر شیشهی شکستهی پنجرهاش باد سردی را به داخل اتاق تزریق میکند. از داخل صندوق کوچکی که در گوشهی اتاق قرار گرفته یک دست لباس تازه برمیدارم و تمام لباسهایم را عوض میکنم و سپس با کلاهگیس فر و عینک گردی که کنار لباسها گذاشته شده تغییر محسوسی در چهرهام ایجاد میکنم. پاسپورت جدید و مقداری پول که کف صندوق افتاده را برمیدارم و سپس از اتاق خارج میشوم تا با عبور از پذیرایی خاک گرفته و دیوارهای ترک برداشته خودم را به درب پشتی خانه برسانم...
به جایی که با این ظاهر آفریقایی حالا هیچ کس حتی نمیتواند فکرش را بکند که من یک ایرانی هستم و جواهری در کولهام پنهان شده که میتواند ریشهی موساد را بسوزاند.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌