کم کم، باید بری، وقتت تموم شده، یه قدم میری جلو، دو قدم بر میگردی، اینبار انگار جرأت پیدا کردی که زل بزنی به گنبد، خوب نگاش میکنی، آخه الان دلتنگیت و محبتت بیشتر شده، و همین محبتی که تو دلت گذاشتن، باعث شده با وجود کمبودت، جرأت محبت و دوست داشتن بیشترشونو پیدا کنی...
بگی: با این که بدم، ولی دوسِتون دارم...
وقتی داری میری و این حجم غربت امام کاظم و امام جوادت (سلام الله علیهم) رو میبینی، انگار پرتاب شدی به هزار و اندی سال پیش که امامت رو زندانی میکردن که ملاقاتی با شیعههاش نداشته باشه...
الانم انگار همونه، وقت ملاقات خیلی کم، وضعیت امنیتی و سریع و سیره، هعی...
نمیدونم، ولی کاش برسه روزی که بدون کمبود وقت، بدون سرافکندگی، با معرفت درست حسابی، بدون ترس، بتونیم امام و پیشوامونو ملاقات کنیم، اونم خصوصی... قشنگ نیس؟ :)
Ronesha | رُنِشا
بعد از اینکه دست روی قلبت گذاشتی تا از جا کنده نشه و خارج شدی، میای سمت نقطههای نورانی دیگه، روی این کرهی خاکی... سمت نمایندههای کاردرستی که از سمت خالق این عالم انتخاب شدن... پیش امام هادی (پدر بزرگ)، امام حسن عسکری (پدر)، نرجس خاتون (مادر)، حکیمه خاتون (عمهی پدری)، خاندانِ عزیزِ عزیز کردهی خدا، حضرت بقیة الله، صاحب العصر و الزمان.... (صلوات الله علیهم)
اینجا، برای اینکه قلبت آمادگی بیشتری برای ملاقات داشته باشه، کلماتی از جنس نور رو زمزمه میکنی، وقتی میرسی به دو خط آخر، قلبت مچاله میشه، نفست به سختی بالا میاد، بغض میکنی و میگی: این رسمشه که منِ مهمون، تو خونهی صاحب خونه، برای اومدنش دعا کنم؟ :)))❤️🩹
آخه اللهم عجل فرج ولیك، در خونهی پدری امامِ حاضرِ غایب از چشمای من؟
الله اکبر از این حجم غربت و غم هزار ساله...
و بالاخره... سلامی از حقیر سیاه رو، بر خانوادهی عزیز کردهی عالمِ خلقتِ خالقِ، حضرت حجت عجالله❤️
Ronesha | رُنِشا
اما حکیمه خاتون... عالمهی بینظیرِ عزیز❤️🔥 این سیدهی گمنام در بین ماها...
کاش میشد و توانی بود که ذرهای ایشونو درک کرد و فهمید، چند خطی دربارهشون قلم زد...