Ronesha | رُنِشا
جواب لطفاً🍃 https://daigo.ir/poll/127959470
#دلانه
برایِ اون دسته محبینِ حضرت که به هر دلیلی، نتونستن و نمیتونن هیئت و روضهای شرکت کنن:
میدونم چقدر حالت گرفته و حسرت بندبند وجودتو آتیش میزنه که انگار از مجلسی که میزبانش امام و آقاته، دور موندی و نتونستی خودتو برسونی و به کسایی که مدام تو هیئتای مختلف و گلزار شهدا و... میرن و مجازی رو باهاش پُر کردن و بهت پیام میدن میای بریم فلان جا و تو میگی نه، نمیتونم؛ مریض دارم؛ خونوادهام نمیذارن؛ کسی نیست بیارم و... . غبطه میخوری و دلت هزار تیکه میشه!
اینو میدونم که مدام دنبال این میگردی که چرا جاموندی؟ با خودت میگی یعنی کولهبار گناهات زیاده که نمیخرنت و نمیبرنت و بهت اذن و اجازهی ورود به این مجالس پُر نور و برکت رو نمیدن؟ کجای کارو خراب کردی؟ میدونم که داری خودخوری میکنی و حالت از دست خودت خوب نیست یا حتی بدترش، از امام و خدا گله داری که چرا همه آره و من نه؟ و میگی نکنه دوسم ندارین یا منو نمیبینین؟
#دلانه
بعد از مدتها تونستم این قبرستون قدیمی رو برم. رفتم قسمتِ پرتِ قبرستون که پر از قبرای این مدلی بود. شکسته، بدون نام و نشون، و بعضاً فقط یه مقدار سنگای کوچیک دورشون بود که نشون میداد زیر این یه کوچولو تپههای پر از خار و خاشاک، یه زمانی کسایی جسمشونو گذاشتن و منتقل شدن. باقی قبرای جدید برخیهاشون پُر از تجملات و حتی چند طبقه بودن، ولی نمیدونن که هر چقدرم بخوای متفاوت جلوهش بدی، اصل همشون یکیه دیگه :)
کلاً این قسمت قبرستون، همیشه یه دور منو از این زمینِ بازی جدا میکنه و دوباره محکم میکوبه زمین.
باهاشون حرف میزنم، درد و دل میکنم، فاتحه میخونم، و بهشون میگم:
کسی سمت شما نمیاد نه؟ کسی اصلاً شما رو نمیشناسه و معلوم نیست برای چند صد سال پیشید نه؟ کسی به فکرتون نیست و هدیهای بهتون نمیده نه؟ عب نداره، من هستم... ولی شما هم برام دعا کنین که به دعاتون نیاز دارم.
بهشون میگم الان حالتون چطوره؟ در چه وضعین؟ راضیین یا پشیمون و حسرت زده؟ اصلاً شب اول قبرتون، لحظات انتقال و جداییتون از زندگیِ فیک اینجا، چطور بود؟ بهش فکر میکنم، تحلیل میکنم، تجسم میکنم، خودمو شبیهسازی میکنم، و اینجوری درونم یه زلزلهی چند ریشتری میشه و با یه حال متحول برمیگردم...
#دلانه
۱۵ سالمون بود؛ کلاس نهم بودیم و آخرای کلاس مینشست. اولین بار که دیدمش، از برخوردش خوشم اومد، چون رفتار و خلقیاتش شبیه خودم بود. من نیمکت جلو مینشستم و اون نیمکتای عقب. گذشت و گذشت تا توی زنگ مطالعات و بخش تاریخ، کمکم طرز فکر و عقایدش رو شد. یه ضد انقلاب، زرتشتی و ضد اسلام به تمام معنا بود. عاشق ریاضی و محاسبات بود و باهوش و زیرک. وسط کلاس شبهه میانداخت و حق به جانب رفتار میکرد. چون شخصیتش جذبه داشت، ما افراد مذهبی، از جمله خودم، بلد نبودیم جواب اشکالاتشو بدیم و سکوت میکردیم و فقط یه نفر تقریباً جواب میداد؛ ولی بقیهی افراد غیر مذهبی و خنثی، باهاش همراه میشدن و تحت تأثیر قرار میگرفتن.
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلانه
نشسته بودم لبهی باغچه و با دوربین گوشی از مورچهها فیلم میگرفتم که داشته باشمش و طبق معمول هی فلسفهبافی و شبیهسازی میکردم. که یهو عمهم با یه حالت تعجب میاد میگه زهرا؟ داری چیکار میکنی؟ خیلی جدی گفتم عمه دارم از مورچهها فیلم میگیرم!
با نگاه تاسف گفت نگا طلبه مملکتو:/
بیکاری؟ گفتم عمه بیا بیا... نشست کنارم،
گفتم نگا؟ این مورچهه رو میبینی؟ چیجوری داره جون میکنه و تلاش میکنه و به جثهی ریزهمیزهش توجهی نداره و یه بار سنگین برداشته و دست از کار نمیکشه و ناامید نمیشه؟ میبینی چقدر مانع جلوشه ولی بازم هدفش براش مهمه؟ حالا نگا... یه چوب بزرگ که جلوی راهش بود رو کنار زدم که راهش باز شه و بهتر بتونه بارشو جابهجا کنه...
مورچهه وقتی دید اون چوب دیگه مانعش نیست، تونست بارشو جلوتر ببره.
دوباره بعد از کمی جابهجا شدنش، یه چوب دیگه جلوش بود و بدون اینکه بفهمه، چوبو کنار زدم که کارش آسونتر شه و درواقع سعی کردم هواشو داشته باشم و کمتر اذیت شه...
#دلانه
با خودت درگیری، ذهنت آشفتهست، میترسی و نگرانی، نمیدونی چیکار کنی، نمیتونی درست و غلط رو از هم تشخیص بدی، از آینده خبر نداری، نمیدونی قراره چی پیش بیاد و از وضعیت الآنت ناراحتی. با خودت میگی: «نکنه تو همین وضعیت بمونم و رشد نکنم؟ نکنه چپه کنم؟ نکنه اشتباه برم؟» از دوستات مشورت میگیری؛ ولی جوابی بهت نمیدن که دل و ذهنتو آروم کنه. سعی میکنی از زمان حال فرار کنی، ولی زهی خیال باطل! چون هر لحظه بیشتر بهت سخت میگذره، ذهنت بیچارهت میکنه و درمونده میشی...
⚠️همیشه شک به وجود خدا و اسلام و...
بر سر ندانستن و شبهه داشتن نیست!
یه وقتایی چون روحیهت بخاطر جو خونوادگی مسموم، حساس شده، دنبال چیزی میگردی که تخلیه روانی شی و یه جورایی غر زدنت رو روی اون خالی کنی و مقصر بدونیش. :)❤️🩹
از اون طرف خیلی دیرتر با جواب شبهاتت، قانع میشی و مدام شبهاتی که قبلاً واست حل شده بودن هم نبش قبر میکنی چون نمیخوای تموم شن... چون تنها پناهت تو حال بدن.
پس ریشه یابی کن ببین کجای کارت لنگه که نمیتونی از شبهات خلاص شی🤍🥲
یکم اونو سعی کن راست و ریستش کنی یا حداقل وقتی ریشه رو بفهمی و از بیرون به خودت و اوضاعت نگاه کنی متوجه قضیه میشی و بهتر با اون شرایطت کنار میای و خودت و رفتار و افکارتو درک میکنی...
درک کردن خودت و حق دادن به خودت، خیلی به بهتر شدن حالت تو اون زمان کمک میکنه🪴
#دلانه
یا مورد هست چون حال روحیت خوب نیست و به ابعاد مختلف روحت رسیدگی نمیکنی و پژمرده شده، اینجا چون حالت خوب نیست باز میری سراغ انکار خدا و اسلام، با اینکه جواب شبهاتتو میدونی ولی باز یه جاهایی که حالت داغونه میگی اصن اسلام فلانه و خدا دروغه! 🚶♀
🏞روحت رو بهش برس و بهش حق بده تو این دنیا یه روزایی براش سخت میگذره...
یعنی چی بهش برس؟
یعنی تفریحتو حتی در حد یه فیلم خوب دیدن داشته باش، در حد صحبت با رفیقت، در حد یه نگاه درست درمون به آسمون! در حد با خونوادهت کمی وقت گذروندن (حتی اگه زیاد هم فازشون نیستی و با هم میونه جالبی ندارین)، در حد یه کدورت قدیمی و فراموش شده رو رفع کردن، در حد یه خبری از دوستای قدیمی که خبری ازشون نداری, یا حتی درست کردن یه غذا و خوراکی جدید (چون با چیزای طبیعی سر و کار داری و دست ساز خودته و چیزای مختلفو ترکیب میکنی، روحت جلا پیدا میکنه)🦋✨
نمیدونم... چیزای کوچیک... ولی همین چیزای کوچیک روحتو کمی زنده میکنه، شفاف میکنه و بعد میبینی چقدر اون کدری روحت و گرفتگیت که همیشه خودتو تنها حبس کردی و حالت بده و داغونی، بهتر میشه و شارژ میشی و انرژی همشون به جونت میشینه💛
#دلانه
و آن کس که در برابر نهایت ابتلاء و دردهایی که به استخوان رسیده است، دوام آورد و بگوید: «تسلیم! راضی! به تو اعتماد دارم!»
جور دیگر رزقهای این عالم را دریافت میکند، جور دیگری به دنیا نگاه میکند، جور دیگری زندگی میکند، جور دیگری نگاه آن وجود مقدس را به خودش جلب میکند...
و خوش بهحال آن کسانی که «جور دیگر» زندگی میکنند...
#دلانه
دانشجوی اتاق عمل بود، پیام داد و گفت:
من فلان روز، یه ارائه برای یه قسمت از رشتهام رو دارم، ولی یه بخش از ارائهام، یه چیزی باید بگم که مطمئنم باقی دانشجوها براشون سوال و شبهه میشه و نمیپذیرن، بهنظرتون برای این قسمت چیکار کنم؟ جوابی به این شبهه در رنشا دادین؟
این پیامو که خوندم، یه انرژی و محبت عجیبی به قلبم وارد شد، که انقدر یه نفر میتونه در جایگاهی که اصلاً به موضوعات دینی ارتباطی نداره، بیاد و از موقعیتش استفاده کنه تا به وسع خودش، در جایی که حرفی از دین نیست، مواردی رو بگه و راهنمای ذهن و قلب بقیه باشه و شبهاتی که ممکنه در جامعه از قبل تو ذهنشون باقی مونده باشه و گاردی گرفتن، اینجا تو دل دانشگاه و رشتهی غیر دینی و تجربی، رفع بشه و ذهنیتشون کمی تغییر کنه یا حتی قلبشون آروم بگیره...
و چقدر خوبه واسطهی آرامش قلب یه متحیر و سرگردون بشی... به قول معروف، این احساس غیر قابل وصف، هزاران بار تقدیم تو باد, رنشاییِ دغدغهمند! :)💛
#رنشایی_دغدغهمند 🤌
#دلانه
چند شب پیش آخرای هیئت بود که یه خانم سی و خردهای ساله، با مانتو و شال قرمز، موهای بیرون و ناخن لاکدار رو دیدم که خانم چادری فامیلمون کنارش نشسته بود.
تعجب کردم!👀
ایشون داشت با فامیلمون صحبت و درد و دل میکرد. بعدش هم به من گفت: «یهدفعه این خانم چادری به دلم نشست. اصلاً اینجا همهتون با این چهرهها و پوششها بهم آرامش عجیبی دادین!✨
من تو بیمارستان کار میکنم. انقدر چهرههای عملی با تیپهای آنچنانی دیدم، حالم به هم میخوره! کلی حالم بد بود و اومدم اینجا، ولی الآن حالم خیلی خوبه...❤️🩹»
بهش گفتم: «اتفاقاً همین خانم، خواهر شهیدن.»
اینو که گفتم کلی خوشحال شد و با چشمهای اشکی فقط میگفت: «خداروشکر که اینجا اومدم و این جمع و اون خانم رو دیدم.»💛
با هم رفیق شده بودن، خواست بره کربلا، ازش آدرس پلیس +10 رو برای پاسپورت گرفت.
فرداش بازم اومد مسجد و گفت: «پاسپورتمو گرفتم! :)»
این بار با مانتو و شال مشکی اومده بود. دوستشم با خودش همراه کرده بود.
تا رسید به امشب...
که دیدم با سینی شربت نذری اومد بالای سرم و دلم رفت! هنوزم از اون شب و ملاقاتش با اون خواهر شهید میگفت و خوشحال بود که پاش به این مسجد و روضه باز شده :)))💛
خلاصه که دستگاه امام حسین (سلام الله علیه)، اینجوری آدمها رو از هر قشری به خودش جذب میکنه، محبت ایجاد میکنه و در نتیجه تغییر ایجاد میکنه...
و واقعاً، حب الحسین یجمعنا✨
#دلانه
🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
یه بابابزرگ ۹۲ ساله بود؛ لاغر و قد بلند و خوشتیپ. از اونایی که به تمیزی و نظم اهمیت زیادی میدن؛ از اونایی که واسه کوچیک ترین چیزها خدا رو شکر میکنن و قانعن؛ از اونایی که از داراییشون استفاده میکنن و شدیداً دست و دل بازن! از اونایی که به فکر همهی مردمن؛ خنده به لبشونه و وقتی میخندن، قند تو دلت از ذوق آب میشه؛ از اونایی که از دیدنشون سیر نمیشی؛ اونایی که ذرهای تعلق به دنیا ندارن و از یه بُعد دیگه به زندگی نگاه میکنن و میفهمن واقعاً اینکه میگن زندگی یه بازیه، یعنی چی... !
میدونی؟ از اون بابابزرگایی بود که به دل همه میشینه.
آدم اینجاها با خودش میگه اگه یکی انقدر دلنشینه، انقدر خوبه که دوست داری همهش پیشش باشی و پای صحبتاش بشینی که برات حرف بزنه و از تجربههاش بگه و حتی نصیحتت کنه، بابابزرگ اصلی که خدا انتخابش کرده و خاص بوده، اون دیگه چی بوده؟
فکرشو بکن! یه بابابزرگ مهربون که عمیقاً از ته ته ته وجودش دوسِت داره. حتی اگه بهش بیمحلی کنی، بیاحترامی کنی، بهش سر نزنی، به حرفاش گوش ندی، بازم میاد میشینه کنارت و میگه چی شده عزیز من؟ کی اذیتت کرده؟ نکنه مریض شدی؟ حالت بده؟ اشکال نداره حتی اگه از من خوشت نمیاد. من هواتو دارم. کم و کسری چیزی نداری؟ من هستما! این بابابزرگ که همه جوره به فکرته! یه روزایی در طول تاریخ، برای اینکه یه ارث بزرگ رو برات تهیه کنه، خیلی زحمت کشید؛ خیلی اذیتش کردن. خیلی غصه خورد که یه وقت این ارث کم و زیاد نشه! کل خونوادهشو نسل اندر نسل اذیت کردن، کشتن، به اسارت بردن، زندانی کردن، خونه نشین کردن که اون ارث به دست تو نرسه! میدونی؟ بابابزرگ اصلیت خیلی دوسِت داشت حتی وقتی تو هنوز وجود نداشتی! اون به فکر آیندهت بود. اون حتی الانم میشناستت و به حالت آگاهه.
آخه میدونی؟ بابابزرگه دیگه؛ به فکر بچههاشه، به فکر نوههاش، به فکر هر کسی که دوسش داره و دوسش نداره... .
اینقدر خیرخواهه و همه رو دوست داره که واسهش فرقی نمیکنه تو کی هستی و چهکارا کردی و نکردی.
همیشه بیسروصدا بدون اینکه متوجه شی، آروم پشت سرت مراقبته.
کمکت میکنه و تو هنوز نمیدونی؛ و اون همچنان با اینکه تو نمیدونی و باهاش حتی یه کلام حرف نزدی، همچنان دوستت داره و مراقبته.
میدونی؟
خوشبهحال اونایی که زمانی که این بابابزرگ بین مردم زندگی میکرد، درکش کردن و همیشه باهاش رفت و آمد میکردن و از دوستاشون بودن.
حتی خوشبهحال اونایی که الان با اینکه اون بابابزرگ به ظاهر بین ماها نیست، ارتباطشونو با اون بابابزرگ آسمونی حفظ کردن و خودشونو تو آغوش گرم بابابزرگ امت جا دادن و کیف میکنن. لذت میبرن از این امنیت روحی که جون و دلشون پر از محبتِ عمیق و اصیل اون بابابزرگه!
اینجا وقتی آدم کمکم میفهمه کی رو تا الان داشته و خبر نداشته، فقط دوست داره از شدتِ شوق یک لحظه دیدار همچین انسان با عظمت و دلسوزی، جون بده؛ چون خیر و برکت و رحمتش رو الان یهکم، فقط یهکم فهمیده. فهمیده که چه کسایی فدایی شدن و چه زجرها که تحمل نکردن، فقط برای سعادت خودش.
چی بگم... چی بگم از این بابابزرگ زحمتکش و مهربون امت حضرت محمد مصطفی، حضرت رسول، پیامبر خاتم، که سلام و صلوات خدا بر خودشون و خاندان و محبینشون تا به ابد!❤️
امروز، روز نازل شدن این وجود پر از رحمت به این زمین سرد و تاریکه! نورانیتر شدن مسیرمون، گرم شدن زمین به برکت میزان عشقِ این وجود نورانی، مبارک!💛
#دلانه
اگه توی امتحان کتبیِ درسی که خیلی دوسش داری و همهشو بلدی، به آرومی جواب بدی و نتونی زمانت رو مدیریت کنی، ممکنه زمان زیادی رو روی یه سوال بذاری و وقتت تموم بشه.💥
تو این شرایط، هر چقدر هم به مراقبهایی که دوسِت دارن التماس کنی، فایدهای نداره و بهت وقت اضافه نمیدن.⏱
میگی: «من خیلی درس خوندم و میتونم بنویسم. فقط یه کمی وقت بیشتر به من بدید!»😥
اما نه! فایدهای نداره...
این موضوع دقیقاً مثل کسیه که تو این دنیا از داشتههاش استفاده نمیکنه و علمش به عمل نمیرسه. وقتی قیامت برسه، حتی اگه به اهل بیت هم متوسل بشه، دیگه براش فایدهای نداره و هیچ وقت اضافهای بهش داده نمیشه.💔
هر چقدر هم تو مباحث علمی از بقیه جلوتر باشی، اگه عمل نداشته باشی، واقعاً با کسی که علمی نداره، فرقی نداری!⚖
این همونچیزیه که باعث میشه گاهی ببینی کسی که علمش پایینتره، نمرهی امتحانش بهتر شده؛ هم تو امتحان کتبی و هم تو امتحانهای اخروی.
برای همین اون دنیا/ لحظهی قیامت/لحظهی انتقال (مرگ) حسرت و داغون شدنت برای استفاده نکردن از علمت بیشتر میشه.
وقتی برمیگردی و به زندگیت نگاه میکنی و میبینی فرصتهات تموم شده، با خودت میگی: «همین بود! تموم شد!...»🌫
ترسناکه! نه؟🕳
پ.ن: منظور از علم تو این متن، همهی اطلاعات ریز و درشتمون تو حوزهی دینه که میدونیم چیا خوبن و باید بهشون عمل شه، ولی کاهلی میکنیم.🥲
#دلانه
@Ronesha_Ir 🌱💡