eitaa logo
Ronesha | رُنِشا
1.7هزار دنبال‌کننده
686 عکس
67 ویدیو
19 فایل
"یادَلیلَ‌الْمُتَحَیِّرینَ" 💡رُنِشا: روشنگری نسبت‌‌ به شبهاتِ وارده‌ به اسلام - اینجا دیگه خبری از جوابای سخت برای سوالای دینی تو ذهنت نیست! 🕶 - ارتباط با ما: @RoneshaAdmin - نشر مطالب با ذکر آیدی کانال مجازه‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشین سازمان در اختیارش بود!🕶 من هم سوار می‌شدم و با هم می‌آمدیم طرف تهران.🚘 عقب نشسته بود و با لپ‌تاپش کار می‌کرد. رادیو را روشن کردم.📻 از پشت زد به شانه‌ام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که می‌داد، به شوخی بهش می‌گفتم: «مصطفی با این کارها شهید نمی‌شوی!😂» می‌گفت: «اتفاقاً اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی می‌شوی.»🌱 شهید مصطفی احمدی روشــن منبع: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
جاذبه‌ی خاک به ماندن می‌خواند و آن عهد باطنی، به رفتن...❤️‍🩹 عقل، به ماندن می‌خواند و عشق، به رفتن... و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان، در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود.✨ از: شهید سید مرتضی آوینی علمدار هنر انقلاب اسلامی ☁️ @Ronesha_ir | رُنـِشــا
همیشه نوجوونا و جوونا رو با خودش جمع می‌کرد که ببره کوه‌نوردی.⛰ بین بچه‌ها کسایی‌ بودن که اون‌طور که لازم بود احترامش رو رعایت نمی‌کردن. حتی یکی از بچه‌ها بود که با اسم کوچیک صداش می‌کرد! این فضا خیلی اذیتم می‌کرد. یه بار بهش گفتم: «حاج حسن! اگه اجازه بدی می‌خوام به اون کسی که شما رو با اسم کوچیک صدا می‌کنه، یه تذکر بدم.»😮‍💨 اما حاج حسن نذاشت و گفت: «این بچه‌ها الآن با فضای اینترنتی و مجازی سر و کار دارن. کوچه و خیابون هم که پر از گناه هست! همین که ما بتونیم یک ساعت اینا رو از اون محیط گناه دور کنیم، این یعنی چکیده و حاصل تمام کار کوهنوردی ما.»💛 📚برگرفته از کتاب "با دست های خالی" خاطراتی از شهید حسن طهرانی مقـــدّم 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
Ronesha | رُنِشا
همیشه نوجوونا و جوونا رو با خودش جمع می‌کرد که ببره کوه‌نوردی.⛰ بین بچه‌ها کسایی‌ بودن که اون‌طور که
داستانی درباره‌ی «پدر موشکی ایران» :))) بله! الگوهای مسلمان ایرانی هم در علم و هم در ادب و اخلاق، ممتاز و برجسته‌ان🕶✨
تو مغازه کار می‌کرد. یه روز توی یه وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم!😐 داشت دو تا کارتن بزرگ اجناس رو روی دوشش حمل می‌کرد.📦 جلو رفتم و بهش گفتم: «آقا ابرام برای شما زشته! این کار باربرهاست نه کار شما.🤦🏻‍♂» نگام کرد و گفت: «کار که عیب نیست! بیکاری عیبه. این کاری هم که من انجام می‌دم برای خودم خوبه، مطمئن می‌شم که هیچی نیستم! :) جلوی غرورمو می‌گیره.»❤️‍🩹 گفتم: «اگه کسی شما رو این‌طوری ببینه خوب نیست! خیلی‌ها هم می‌شناسنت.» ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا. همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!»🫂✨ شهید ابراهیم هادی 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺍﺯ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁدم‌هاﯾﺖ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﺷﮑﺎﯾﺘﻢ ﺭﺍ ﭘﺲ می‌گیرم!🍃 ﻣﻦ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﯼ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺎ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ آدم‌هایت، ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!☁️ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می‌کنم ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻨﺎﺭ من ﻧﯿﺴﺖ؛ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ این‌ست ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﯼ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ!❤️‍🩹 ﺑﺎ ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻣﺎﻧﺪﻩ‌ام ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻪ می‌کردم؟! ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻦ =)🖇 ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺯﯾﺒﺎی ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻤﺮﺍﻥ✨ 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
گفتم: «خودم با فاطمه حرف می‌زنم!» او را بردم داخل اتاق، بغلش کردم: «مامان! توی این مدت که بابا نبود، اگه اتفاقی می‌افتاد چطوری بهش می‌گفتی؟» - «زنگ می‌زدم بهش! اما حالا می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم. از این به بعد نیازی نیست به بابا زنگ بزنی، هر اتفاقی که برای تو بیفته، قبل از این‌که کسی متوجه شه، بابات متوجه می‌شه. هر جا بخوای بری همراهته و هیچ‌وقت از تو دور نمی‌شه!» کمی مرا نگاه کرد، بغض کرد و درحالی‌که بغلم کرد گفت: «یعنی بابا شهید شده؟» - «بله عزیزم... اما از این به بعد بیش‌تر کنارته، مراقبته، دیگه همیشه پیشت هست!»🤍 📚 کتاب اسم تو مصطفاست زندگی‌نامه شهید مصطفی صدرزاده به روایت همسرش 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
ناهاری اشرافی داشتیم. ماست! سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست‌هایش را شست و نشست سر همان سفره. یکی می‌پرسید: «این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟» 📚 کتاب چمران، جلد یک از مجموعه کتب یادگاران - زندگی‌نامه‌ی شهید چمران💛 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
«ادب نوکری» داشتم باهاش حرف می‌زدم که مداح شروع کرد به خوندن: «السلام علیک یا اباعبدالله...» اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و صورتش رو از من برگردوند؛ داشت گریه می‌کرد. گفت: «الآن دارن روضه‌ی امام حسین علیه‌ السلام رو می‌خونن؛ حرفامون باشه برای بعد.» 📚 خاطره‌ای از شهید محمد فرومندی 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
یکی از دلایل اشک نداشتن در مجالس روضه👆🏻 - حواسمون باشه که چشم‌هامون هم به خوندن متن روضه‌ها توی فضای مجازی عادت نکنه!👀 📚 کتاب «هواتو دارم»، خاطراتی از شهید مرتضی عبدالهی 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، بنا بر ضرورت‌های پروازی و موقعیت‌های ویژه‌ی جنگی، تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود؛ ولی خود جناب بابایی با وجود این‌که بیشترین پروازهای جنگی را انجام می‌دادند، از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی‌کردند و همان غذای معمولی را می‌خوردند. در پاسخ به اعتراض ما که گفته بودیم: «چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی‌کنید؟»، گفتند: «یک فرمانده باید حتماً از غذایی که همگان استفاده می‌کنند، بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده‌ام فرق دارد.» ✍🏻 راوی: سرهنگ خلیل صرّاف 📚 کتابِ «پرواز تا بی‌نهایت»، خاطراتی از شهید عباس بابایی 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا
یکی از بچه‌ها را پای تخته می‌بری. مسئله را حل می‌کند. - بفرمایید آقا. این هم جواب.📋 در کلاس قدم می‌زنی. برمی‌گردی. نگاهی به تخته می‌اندازی. بعد، نگاهی به دانش آموز. آرام می‌گویی: «مطمئنی پاسخت صحیح است؟» دانش‌آموز، نگاهی به تخته‌سیاه می‌اندازد و نگاهی به تو. به شک می‌افتد. تخته را پاک می‌کند و دوباره می‌نویسد. دوباره نگاهی می‌کنی‌. با لحنی تعجب‌آمیز دوباره می‌پرسی: «تو مطمئنی پاسخ مسئله‌ همین است؟» دانش‌آموز گیج می‌شود. می‌خواهد دوباره تخته را پاک کند. دست دانش‌آموز را می‌گیری. - پاسخت درست بود. دانش‌آموز، گله‌مند می‌شود. - خب پس چرا با تغییر لحنتان ما را دچار شک می‌کنید آقا؟! لبخند می‌زنی. رو به بچه‌های کلاس می‌ایستی. ـ می‌خواهم قاطع تربیت شوید. یاد بگیرید حرفی را که صحیح می‌دانید، بزنید و روی آن بایستید؛ آن‌قدر که حتی با تغییر لحن هم حرفتان را عوض نکنید!✨ 📚 بخشی از کتابِ «ستاره‌ی من»، داستان‌هایی از زندگی شهید محمّدعلی رجایی 🆔 @Ronesha_ir | رُنـِشــا