eitaa logo
Ronesha | رُنِشا
1.8هزار دنبال‌کننده
671 عکس
62 ویدیو
17 فایل
"یادَلیلَ‌الْمُتَحَیِّرینَ" 💡رُنِشا: روشنگری نسبت‌‌ به شبهاتِ وارده‌ به اسلام - اینجا دیگه خبری از جوابای سخت برای سوالای دینی تو ذهنت نیست! 🕶 - ناشناس: https://daigo.ir/secret/26550851 - نشر مطالب با ذکر آیدی کانال مجازه‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ می‌گفت: «امسال که اون سه روز طلایی بیاد، دیگه بچه‌های پارسال نمیان و تحویلتون نمی‌گیرن؛ شما الکی هوا برتون داشته. هه!»😏 با سکوت و لبخند از کنارش گذشتیم. سرگرم کارهای هماهنگی برنامه‌ها و لیست‌ ثبت‌نامی‌ها بودیم که یهو چشمم خورد به اسامی آشنا! سریع برگه رو از دوستم گرفتم و یه جیغ کوتاه از سر ذوق کشیدم و اشک شوقی که: «عه! واقعااااااا فلانی هم می‌خواد بیاد؟ عه عه اینام که هستن!!! وااااای اونا هم میاان؟ بابا ایولاا!»🤩 لیست‌ها رو یکی یکی گشتم و چندین آشنا دیدم؛ تو دلم به طعنه‌ی اون فرد که می‌گفت اوضاع خیلی خرابه، پوزخند زدم.😏 با مدیرمون داشتیم صحبت می‌کردیم و از اثرات فوق خفن پارسال می‌گفتن که خودمون خبر نداشتیم و خانواد‌ه‌ها یا معلم‌های مدرسه‌شون به مدیر اطلاع داده بودن؛ تو بهت و حیرت بودیم که واقعاً خدا به سه روز این‌همه اثر داد؟ و باز یاد اسکرین شات اون پیام می‌افتادم. :) ‌
‌ بگذریم..‌. کم‌کم رسیدیم به روز موعود.🗓 باید از شب پنج‌شنبه پذیرش تو همون مسجد گوگولیِ پارسال رو شروع می‌کردیم و تا سحر این کار ادامه داشت. ما از صبح چهارشنبه رفتیم برای دکور و آماده‌سازی فضای مسجد و عکاسی اولیه برای بخش رسانه و... . دل تو دلمون نبود که شب بشه و بچه‌ها بیان.💓 صبحانه و ناهار و شام و سحرمون شد یه وعده خیار و گوجه و پنیر؛ اونم عصر روز چهارشنبه!🥪 اذان مغرب رو که گفتن، دانش‌آموزای معتکف یکی یکی وارد مسجد شدن. دومین نفری که وارد مسجد شد، فقط بغلش کردم و گفتم: «خوش اومدی عزیزم! خیلی دلم برات تنگ شده بوداااا!» :) از بچه‌های پارسال بود، همون یهودشناس قوی که باهاش رفیق شده بودیم. کم‌کم گذشت و اکیپ "دخترِ مو هفت‌رنگ"🌈 پارسالی هم وارد شدن. و من سراسر شوقی وصف‌ناشدنی!🥰 کم‌کم رفقای پارسالمو دیدم و چقدرررر خوش‌حال شدیم از دیدن هم‌دیگه! مخصوصاً اون‌جایی که یکیشون حین زدن گوشی به شارژ، باهام چشم تو چشم شد و چند لحظه با شک به هم نگاه کردیم و بعد با جیغ همو بغل کردیم! (: ‌
‌ همه‌ی اینا راهنمایی و دبیرستان بودن. اما امسال، جایی که من وسایلمو گذاشته بودم و باید بیش‌تر پای لپ‌تاپ و پروژکتور می‌بودم، افتادم بین بچه‌های دبستانی!😶 راستش تا حالا زیاد با این قشر ارتباط نداشتم و نتونسته بودم ارتباط بگیرم. فکر می‌کردم بلد نیستم؛ یا نمی‌تونم حرف مشترکی پیدا کنم.🥲 اما کمی که گذشت، با تقریباً ده نفری که دورم بودن، رفیق شدم. جوری که وقتی به بچه‌های تیم رنشا ویس می‌دادم فقط صدای خنده و سر و صدا میومد!😂 اون‌قدر گفتیم و خندیدیم که دیگه باهام راحت شدن و از خانم-خانم گفتن، رسیدن به خاله گفتن! :) می‌گفتم: «بابا خـــالــه خیلی بزرگه! بگین زهرا بره.» ولی خب به گفتن خانم یا خاله عادت داشتن؛ منم گذاشتم راحت باشن.🫂 ‌
کم‌کم صحبت‌ها جدی شدن. یکیشون بهم گفت: «خاله تو الان می‌خوای چی کار کنی؟» گفتم: «خب قراره براتون یه سری کلیپ و مولودی و... پخش کنم.» (برنامه داشتم تحول افراد خارجی با قرآن و... رو براشون بذارم.) بعد گفت: «عههه! پس یعنی می‌شه فیلم هم برامون بذاری؟» گفتم: «خب چه فیلمی؟» گفت: «آممم... فیلم ترکی خب!😍» حالا من: 😐 -: «جان؟ فیلم ترکی تو مسجد؟» بعد گفت: «خببب آهنگ چی؟ می‌شه آهنگ محلی باشه که همه با هم برقصیم؟😍» آقا من این‌جا فقط پخش زمین شدم از خنده که این رفیقمون تو چه فضااااییه!🤣 کاملاً جدی و با شوق می‌گفت که من اجرایی کنم! قشنگ دستم اومد که با بچه‌های دبستانی که دورم بودن، واقعاً خیلی کار داریم تا فضاهامون یه مقدار شبیه شه و یه سری چیزای اولیه واسه‌شون جا بیوفته! درواقع متوجه شدم که نباید صحبت‌هامونو مثل بچه‌های راهنمایی و دبیرستان خیلی تو شبهات ببرم؛ بلکه بیارم تو ابتداییات!👣
‌ خلاصه که گذشت و گذشت ولی نمی‌ذاشتن از جام تکون بخورم و هی می‌گفتن: «جایی نریا! بمون پیش خودمون!» «همین‌جا می‌خوابی دیگه؟؟؟» منم خوش‌حااال که یاد گرفتم فضای دبستانی‌ها و کلاس پنجمی‌ها چجوره و چطور ارتباط بگیرم...🩵 یه نگاهی به اطرافم انداختم که ببینم مسجد چقدر شلوغ شده ولی دیدم زیاد شلوغ نیست... یه کم ناراحت شدم که نکنه معتکف‌های کمی داشته باشیم؟ ولی خب زهی خیال باطل! :)✨ ۱۲ شب نشده، مسجد شد ۵۰۰ نفره! رسماً فضا ترکید!⚡️ صدا به صدا نمی‌رسید! جیغ و داد و سر و صدا وحشتناک زیاد بود؛ تا حدی که دیگه تا روز سوم، صدای یکی از خدام کلاً بالا نیومد! :) و کم‌کم خودمون هم همین‌جوری شدیم چون باید بلند صحبت می‌کردیم تا یه خرده صدا به صدا برسه.📢 ولی خب این‌طوری فایده نداشت! پس بچه‌ها به دو دسته تقسیم شدن: دبستانی‌ها رفتن یه مسجد دیگه و باقیشون موندن تو همون مسجدی که ما بودیم.🕌 ‌
‌‌ قبل این که دبستانی‌ها رو جدا کنن، یکیشون پیشم نشست و پرسید: «خاله!.. یه چیز بگم؟» گفتم: «جانم؟ بگو!» گفت: «من دوست دارم باحجاب و چادری شم، ولی خونواده‌م نمی‌ذارن! دوستامو که می‌بینم، دلم می‌خواد بی‌‌حجاب شم و شما رو که می‌بینم، دلم می‌خواد باحجاب شم.»🧕🏻 هم قند تو دلم آب شد، هم دلم سوخت! گفت: «دوست دارم درباره‌ی پیامبرا بخونم و یاد بگیرم ولی نمی‌دونم چیکار کنم. کتابا سخت‌سختن! چیکار کنم؟» این‌جا قشنگ دست گذاشت رو نقطه ضعف من، اینکه چقدر متنفرم از قلمبه‌سلمبه و سخت نوشتن موضوعات دینی، کتاب‌ها، جواب دادن‌ها و...🤦‍♀😑 و به‌خاطر همین شعار این‌جا شده "به زبون رنشایی حرف زدن!" یعنی ساده و خودمونی توضیح دادن.💡:) بهش گفتم: «می‌دونی چرا من یا دوستاتو که می‌بینی، هی علاقت تغییر می‌کنه؟» گفت: «چرا؟» -: «چون دلیلی برای هرکدوم نداری! جوابی برای چرایی حجاب تو ذهنت نیست که محکم نگهت داره پای حجاب.» گفت: «خب چی کار کنم؟» کم‌کم رفتیم تو بحث‌های ریشه‌ای‌تر به زبون ساده...🌸 ‌
‌ ولی چون می‌خواستن دبستانی‌ها رو جدا کنن، نشد بیش‌تر صحبت کنیم. شماره‌شو گرفتم که واسه‌ش انیمیشن درباره‌ی پیامبران بفرستم که ببینه. باید از در علاقه‌ی خودش وارد بشم؛ نه علاقه‌ی خودم! و نه این که کتاب سخت بهش بدم بخونه؛ انیمیشن بهترین گزینه بود. چقدر هم خوش‌حال شد که انیمیشن در این‌باره هم داریم!🥺 القصه، بهم گفتن: «اون مسجد هم بیا.» گفتم: «اگه شد حتمااااً.» ولی خب نشد. چون هر مسجد یه سری خادم بودن و زیاد نبودیم.🥲 اینم ضعف به‌شدت بزرگ و پنهانیه که چرا کسایی که می‌تونن این سه روز برای خادمی بیان، نمیان؟ حق همه‌ی اون دانش‌آموزا تو‌ اون سه روز طلایی و کم‌نظیر گردنشونه!!! چون می‌شد اثرگذاری عالی‌تر بشه؛ کلی تحول رقم بخوره؛ ولی به‌خاطر کمبود نیرو در برابر حجم زیااااد دانش‌آموزها، نشد.💔 پارسال ۲۰۰ و خرده‌ای بودن و امسال شدن ۵۰۰ نفر! یه رشد جهشی و بی‌نظیر! ولی کمبود نیرو.‌.. (مشخصه چقددددر سر این موضوع حرص خوردم؟ ولی خب... بی‌خیال!😑) ‌
‌ بعد از این جریان، یه سخنران اومدن. منم رفتم کمک بچه‌های خادم این بخش که دانش‌آموزا رو بفرستیم پای برنامه. پیش رفیق پارسالی نشستم و گفتم: «پاشو دلبندم! پاشو بریم جلو.» قلقلکش دادم که پاشه و هی یواش‌یواش شوخی کردیم و یه‌کم نشستم پیشش. انگشتر صلیب و گردنبند هخامنش داشت! بهش گفتم: «عی عی! مسیحی شدی ما خبر نداریم؟» یه‌کم بحث مسیحیت‌شناسی رد و بدل شد و وقتی پایه‌شو با شوخی و خنده واسه‌ش نقض کردم، پذیرفت!✅ بعد کشید به سیاست... گفت: «من خودم تو اغتشاشات پارسال بودم.»!!🦦 گفتم: «نکنه حوزه‌ی ما رو تو آتیش زدی؟!»🧐 گفت: «نه نه! اون‌ورا نیومدم من!»😬 یه‌کم هم این مدلی صحبت کردیم و آخرش گفت: «بابا من خودم آقای خامنه‌ای رو دوست دارم و خیلی قبولشون دارم.💚 ولی خب اغتشاشات هم حال می‌داد با بچه‌ها!»😅 یه سری هم شبهه داشت که با هم حلشون کردیم. یه جاهایی حق داشت و موافق نقدهاش بودم؛ یه جاهایی حتی خودم هم به عملکردها نقد کردم؛ یه جاهایی هم دفاع کردم و پذیرفت. همین! نه زور زدم انقلابیش کنم؛ نه خواستم رو همه‌چی سرپوش بذارم و همه رو تطهیر کنم! زبون مردم همینه! آخرشم اومد تو برنامه نشست.😌 قراره بیاد حوزه بیینمش! (: ‌
اونایی که قراره بیان حوزه می‌گفتن: «انصافاً ما رو با این وضع راه می‌دن؟!» گفتم: «آره بابا، شماها با خودمین قدمتون رو چشم!» اونام خوش‌حال شدن و قبول کردن که هم‌دیگه رو تو حوزه ببینیم. همون‌هایی که کلاً فضای مشترک عقیدتی با هم نداریم و فضای سلایقمون یکی نیست. ولی دیوار نکشیدیم بین خودمون! باهم رفیقیم و از هم یاد می‌گیریم و تو فضای دوستانه با هم صحبت می‌کنیم و... .💞 بین بچه‌ها که می‌چرخیدم، دیدم دارن با قاب عکس یه دختر سلفی می‌گیرن. رفتم و ازشون پرسیدم: «جریان چیه بچه‌ها؟» گفتن: «این رفیقمونه؛ از بچه‌های پارسال اعتکاف. دوست داشت امسال هم بیاد ولی خب... خرداد ماه فوت شد! الآن ما با خودمون آوردیمش این‌جا.»❤️‍🔥 دلم ترکید ولی اشکامو نگه داشتم که حالشونو خراب‌تر نکنم. عکس‌هاشو نشونم دادن. اون اکیپ کلهم اجمعین، تو فضای مذهبی نبودن ولی شیفته‌ی یه فضای مذهبی شدن؛ خدا بغلشون کرد و آوردشون تو فضای پر نور مسجد؛ دلشونو کم‌کم گره زد به اون فضا!...❤️‍🩹 ‌
کمبود نیرو یه جاهایی بیداد می‌کرد! چون پارسال همین تعداد برای ۲۰۰ نفر کافی بودیم اما امسال برای ۵۰۰ نفر، نه! سنگ‌اندازیای یه عده‌، پای کار نبودن خیلی‌ها و بی‌تدبیری‌های برخی، کارها رو از نظر جسمی و روحی برای کل تیم خیلی سخت و طاقت‌فرسا کرد. :)❤️‍🩹 دیگه یه جاهایی می‌گفتیم: «چجوری این بمب اتم تو مسجد رو کنترل کنیم؟» «چجوری بریم تو فاز اثرگذاری و صحبت؟» «بابا خیلی کمیم!»🥲 «کفاف نمی‌ده!» و ناامیدی‌های لحظه‌ای سراغمون می‌اومد... ‌ صبحش برای شبهاتی که از رنشا چاپ کردم، مسابقه برگزار کردیم. حدود هفت نفر برنده داشت و چقدر کیف کردم از بچه‌های مستعد، ریزبین، نکته‌سنج و منطقیِ اون‌جا! مسابقه مباحثه‌ای بود! نه حالت آزمون و امتحان که ازش متنفرم و به‌شدت به این شیوه برای مسائل دینی نقد دارم؛ نه حالت کنفرانس که خشک و خسته‌کننده و حفظی باشه. تنها باگ قضیه سیستم صوتی ضعیف بود و همهمه به‌خاطر شلوغی و کمبود نیرو! روزش که با شبهات گذشت، انگیزه و امید مجدد گرفتم. تا این که شب شد و تازه شروع داستان... . :) ‌
‌ فرمانده سپاه که‌ الحمدلله واقعاً شخص کاردرست، محبوب، با نفوذ کلام و خالصی هستن، مثل پارسال با روایتگری شهدا شروع کردن. کم‌کم اون انجمادی که ما چندان نتونسته بودیم آب کنیم، آب شد. بین همه آب شد. حتی کار برخی به بیمارستان کشید! گریه‌ها بند نمی‌اومد. "غلط کردم" گفتن‌های اونایی که مذهبی نبودن، تمومی نداشت. باز مثل پارسال دو-سه‌تاشونو بغل کردم و با هم گریه کردیم.🫂 هی می‌گفت خیلی اشتباه رفتم؛ غلط کردم. هی دلداریش دادم و دلیل آوردم که توبه‌ت پذیرفته‌ست. تو که هنوز نوجوونی؛ خوش به حالت و... .🌿 تو همین حال بودن که صلوات خاصه آقا امام رضا (سلام الله علیه) پخش شد و پرچم حرم ایشون و حرم خانم حضرت زینب (سلام‌ الله علیها) وارد محیط مسجد شد...!❤️ نمی‌دونم چطور می‌شه اون فضا رو توصیف کرد... نمی‌دونم اون اجتماع قلوب، نورانیت فضا و رقیق بودن محیط رو چطور می‌شه با کلمات توضیح داد...✨ فقط می‌تونم بگم اون فضا، ترکوند!... تا حدی که اثر پارسال، در برابر اثر امسال کم‌رنگ شد! همون دو پرچم... پیش همونایی که ابداً تو فضای مذهبی نبودن و مدام مشغول میکاپ و تلفن و... بودن. دقیقاً همونا... همون باستان‌گرا، همون یهودشناس، همون ضدانقلاب، همون... همه...
یه عده بهشون پرچم نرسیده بود. رفقای خاص خودم بودن. پرچمو که برداشتن، رفتم و گفتم: «من این پرچمو باید ببرم چندجا و پیش چند اکیپ!» در نهایت، بردمش پیششون. گفتن: «این پرچم چرا بوی بهشت می‌ده؟ چرا این‌قدر آرامش داره؟» دور تا دورش صورتاشونو گذاشتن و الله اکبر! الله اکبر از اون فضای غیرقابل وصف! (: به رفیق خادمم گفتم: «ببین! یادته اون شب، تو فلان موقعیت، این‌قدر کار سخت شد که من بریدم، رفتم تو حیاط مسجد، بغض کردم، هی رو به آسمون می‌کردم و می‌‌گفتم که آقا من هیچ‌کاره‌م و بلد نیستم چه کنم؟ دیدی خودشون اومدن توی میدون و چه‌جوری کارو جوری که به خواب نمی‌دیدیم درست کردن؟ پرچمو بده من که پیش چند نفر دیگه هم ببرم. چون من نمی‌تونم کاری کنم. اما این دو پرچم می‌تونن!» و شد! وقتی رفیق خادمم اثرو‌ دید، رقت قلب بچه‌ها رو دید، گره خوردن دل و روحشونو به نور اون دو پرچم دید، ما هم به گریه افتادیم.❣ و این‌جا، همون گوله مرواریدایِ کوچیک، زمینه‌ساز رشد و گردگیری اون بذر درون‌ همه‌مون شد... ‌