#بسم_الله
#افتاب_در_حجاب
#پارت_چهارم
زهراى مرضیه گفت : ))على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ))نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.((
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، ازدست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ))نامگذارى این عزیز،
کار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .((
بالفاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ))همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.((
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى .
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد.
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک باالشراق و االءصیل
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو گریه ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده
است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و
در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که : ))بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى گریستن ؟!((
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى کنى از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانت مى شنوى که:
#ادامه_دارد
#سیدمهدی_شجاعی
@gosheneshen
✨﷽✨
...خــاطــراتــــ ســفیـــر
📕 #قسمت_اول :{معیار مہم من از نظر استاد.}
#پارت_1
چندتا پذیرش داشتم ،از چندتا دانشگاه معتبر مهمترینش انسم(Ensam) پاریس بود ،انسم اکل (Ecole)های ملی ممتاز مهندسی اند که اعتبار خیلی بالایی دارند ،دانشجوی خوب و توانمند میگیرند و به اندازه کافی هم امکانات در اختیارش قرار می دهد.
هزار تا فکر و خیال می آمد توی سرم و می رفت و ذوق مرا ده برابر میکرد.
خیلی خوشحال بودم که میتونم دانشجویی انسم باشم، چقدر خوبه این سیستم دانشگاهی که برای میزان علم دانشجو و توانمندیهای علمیش اینقدر ارزش قائله.
استادی که قرار بود استاد راهنمای تزم بشه یه نامه برام فرستاده بود که بیا همدیگر را ببینیم.
اون موقع ساکن شهر توغ (Tours)بودم.
با یه خانواده فرانسوی زندگی میکردم، چیزی شبیه دختر خونده.
رفتم یه بلیت رفت و برگشت گرفتم برای دو روز بعد .
یه ساعتی بود که رسیده بودم پاریس جلوی در انسم بودم ،یه بنای خیلی قدیمی و زیبا و اصیل.
رفتم تو. چند دقیقه بعد ،با راهنمایی برگه ای که توی بخش پذیرش و نگهبانی داده بودند دستم رسیدم به دفتر استادی که مدیریت تز من رو قبول کرده بود؛ یه خانوم خیلی خیلی یخ و سرد .در زدم و خیلی مؤدبانه رفتم تو و با یه لبخند سلام کردم ،به هر حال به اندازه کافی برای این که دانشجو بودم ذوق داشتم که قیافه سنگی استاد نتونه لبخند مرا بپرونه استاد با یه نگاه مبهوت سر تا پام را برانداز کرد و بعد از یک مکث کوتاه جواب سلامم را داد .
ازم خواست بشینم، شاید ۱۰ ثانیه به سکوت گذشت .
منتظر بودم ازم سوال کنه اگر چه همه چیز رو میدونست که قبولم کرده بود .
رزومه و سوابق تحصیلی من دستشون بود من هم خیالم از همه چیز به خصوص توان علمی و سطح تحصیلیم توی دورههای قبل، راحت راحت بود .
برای همین اتفاقاً من بیشتر مایل بودم که ازم سوال کنه ؛از اینکه چه ایده هایی دارم از اینکه چی توی سرمه و چه جوری می خوام به نتیجه برسونمش جواب همه اش را آماده کرده بودم و داشتم فکر می کردم باید از کجا شروع کنم خیلی خوشحال منتظر شروع گفتگو بودم که خانم دکتر در حالی که با دست، به سر تا پای من و حجابم اشاره می کرد گفت تو همین جوری می خوای بیای توی دانشگاه..؟!
#ادامہ_دارد....
📝#خاطرات_سفیر♡
╔═🌸🍃════╗
@Emame_ASR
╚════🍃🌸═╝
✨﷽✨
...خــاطــراتــــ ســفیـــر
📕 #قسمت_اول :{معیارمہم من از نظر استاد}
#پارت_2
انتظار همه جور حرفی رو داشتم به جز همین یکی رو اما خوب نیازی به از قبل فکر کردن نبود ،جوابش خیلی واضح بود گفتم :«البته»
تلفن را برداشت و زنگ زد به یه نفر دیگه به اول نمیدونستم کیه ،
آقایی که قیافه اش اصلا شبیه فرانسویا
نبود ،اما ژســت و اداهاش چرا .
اومد توی اتاق. جلو اومد که دست بده،
دستم رو روی هم گذاشتم و عذرخواهی کردم و توضیح دادم که من مسلمانم من نمیتونم با شما دست بدم .
بعدها فهمیدم اون آقا که معاون اون لابراتوار بود ،خودش یه مسلمان مراکشیه؛ از اون افرادی که اصرار دارند از خود اروپاییها هم اروپایی تر رفتار کنن!
آقاهه یه نگاهی کرد به خانم استاد و با هم از اتاق رفتن بیرون؛اما به مدت فقط چند ثانیه.
آقاهه یه جوری بود، خدا رو شکر می کردم که اون استادم نیست ...
استاد اومد بدون اینکه بخواد چیزی درباره من بدونه، گفت :«فکر نمیکنم بتونیم با هم کار کنیم به خصوص که تو هم میخوای اینجوری بیا دانشگاه ...غیر ممکنه ...اون هم توی انسم!»
توی سرم، که تا چند دقیقه قبل از زلزله و هیاهوی حرف های جورواجور بود یهو ساکت شد ؛اما صدای فریاد اعتراض دلم را میشنیدم.
بلند شدم خیلی سخت بود ولی دوباره بهش گفتم ترجیح میدم عقایدم را حفظ کنم تا مدرک دکتری انسم را داشته باشم .
گفت :«هرطور می خوای!»
••••
توی قطار، موقع برگشتن به شهر خودم ،به این فکر می کردم که میزان دانش و توانمندی علمیم چقققققدر توی این کشور مهمه... و خب البته اینکه موهام دیده بشه مهمـتره!
نمیدونم چرا بغض کرده بودم. به خودم گفتم:« چته؟ اگه حرفی رو که زدی قبول نداشتی و همینجوری یه چیزی پروندی که بیخود کردے دروغ گفتی؛ اما اگه قبول داری، بیخود ناراحتی. تو بودی و استاد .اما خدا هم بود .انشاالله که هر چی هست خیره .»یه هفته بعد برای ثبتنام توی لابراتوار سهپهانآی(CPNI) آنژه عازم شهر آنژه(Agers) شدم.
#ادامہ_دارد...
📝#خاطرات_سفیر♡
╔═🌸🍃════╗
@Emame_ASR
╚════🍃🌸═╝