eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
727 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
شلوغی های حرم . . . لھ‌ شدنـا🌿 بدون کفش راه رفتن تو صحن (: حس کردنِ سردی‌ِ سنگاش˘˘ فرش قرمزش♥️ کفشداریــاش اون حوضه کھ‌‌ وسطِ‌صحنھ` آب خوریای شلوغش راه پلھ هاش . . زیرگذرش . . . بوسھ به درِ حرمش ^^ غذا‌ی حضرتے💔 تونستم دلتونو ببرم ‌حرم ‌یا‌ نھ؟👀 :))🖐🏿
♥️ بغض هایی هست ؛ نفس را بند می آورد ... گشودن شان کار یک نفر است : "امام رضا" ... 🥺
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
#دام_شیطان😈 #قسمت_دوم 🎬 امروز شنبه بود . طرف صبح رفتم دانشگاه....الانم آماده میشم تا سمیرابیاد دنبا
🔥 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم ، میخوام استراحت کنم ... اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم..... کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاس‌های دانشگاه. روز دوشنبه رسید . قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم : سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام. شایددیگه اصلا نیام... هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ ,بهانه‌ی سردرد آوردم. نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم. یک نیرویی بهم می‌گفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه. مامانم یک ماهی می‌شد آرایشگاه زنانه زده بود،رفته بود سرکارش. دیدم حالم اینجوریه، گفتم می‌زنم ازخونه بیرون ، یه گشت می‌زنم ویک سرهم به مامان می‌زنم، حالم که بهتر شد برمی‌گردم خونه. رفتم سمت کمد لباسام. یه مانتو آبی نفتی داشتم، دست جلو بردم برش دارم بپوشمش . یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه! از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم ، خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,از ترسم گریه می‌کردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون می‌شد از عمق وجودم جیغ کشیدم. یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟ خودم را انداختم بغلش ,گفتم بابا منو ببر بیرون ,اینجا می‌ترسم. بابا گفت:من یه جایی کار دارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام می‌رسم تو هم یک گشتی بزن. چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم. بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا می‌ریم ,فقط می‌خواستم خونه نباشم. بابا ماشین را پارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک را می‌دم تو هم یه گشت بزن وبیا. پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم ,دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود! پنجره ی کلاس را نگاه کردم,استادسلمانی با همون خنده ی کریه‌اش بهم اشاره کرد برم داخل... انگار اختیاری در کار نبود,بدون این‌که خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس.... ... ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و ب
دوستان یه مطلبی رو هم عرض کنم که این رمانی که شروع کردیم مثل رمان های قبلی عاشقانه و... نیست ❌ لطفاااا و خواهشاااا رمان رو کسانی که تا حالا نخوندن ..بخونن که در ادامه رمان اتفاق هایی قراره که بیفته ...⚠ پس از دوستان و...دعوت کنید 😊که با ماهمراه باشند ان شالله از کانال و رمان راضی باشید🙂🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم *۞اَللّهُمَّ۞* *۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞* *۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞* *۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞* *۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞* *۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞* *۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞* *۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞* *۞طَویلا۞* 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
دلانہ✨ دل ‌کی حرم نیست تو این اوضاع؟! چه‌ میشه‌ کرد دلمون‌یه‌ذره‌شده‌براتون یه‌ذره... سلــام‌از‌دور✋🏼🌿 @shahidsarjoda
CQACAgQAAxkBAAEx181gyZ1M58emYN_lk6Gu4UKMh6TqcQACbQwAAq2YaFEMH8tQjuhsmx8E.mp3
1.5M
همین کافیست که بگویم : ازدورسلام اقای من 😭❤ کفایت می کند که دل خسته مرا هم ببینید😔😭
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
دلانہ✨ دل ‌کی حرم نیست تو این اوضاع؟! چه‌ میشه‌ کرد دلمون‌یه‌ذره‌شده‌براتون یه‌ذره... سلــام‌از‌دور
اونهایی که تو مشهد هستن .. درد دلتنگی رو نچشیدن😔فقط بهشون بگم که قدر اقاا جانمون رو بدونند درد دلتنگی رو از که ما دوریم بپرسید که بد دردیه😭 امام رضا(ع) نمیشود یه نگاهی هم به دل ما بکنید😢
Rakate Hashtom.mp3
7.42M
🎤 یارضا گفتم و واشد بہ نگاهت گرھ ها:) چھ خبرها ڪہ رسید از دل این پنجرھ ها⛓💛 (ع) 🕊 @shahidsarjoda
「🎨🎉•••」 .⭑ دݪ از قضـا بھ دسٺ رضـا‹ع› دادھ ایـم مـا....♥️ 🎈 .⭑ 🎨🎉¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• @shahidsarjoda
🫀 می گفت: توی‌گودال شهید پیداکردیم هرچه‌خاک‌بیرون‌میریخت‌باز برمیگشت‌اذان‌شدگفتیم‌بریم فردا‌برگردیم‌‌شب‌خواب‌جوونی‌رودیدم گفت‌دوست‌دارم گمنام بمانم‌بیل‌را برداروببر... سِرّی‌است‌درگمنامیِ‌عاشقان.. @shahidsarjoda
4_5778391232728269423.mp3
10.1M
دلداده‌ی‌‌افتاده‌به‌پای‌شهِ‌توسم😌💛 دست‌همه‌نوکراتو‌آقامیبوسم وابسته‌ی‌‌صحنت‌‌شدم‌و‌بی‌تو‌میپوسم :)🌱 🎤 @shahidsarjoda
توی نماز جماعت همیشه✨ صف اول می ایستاد . همیشه توی جیبش مهر و تسبیح تربت داشت . گاهی وقت ها که به هر دلیلی توی جیبش نبود، موقع نماز در حسینیه پادگان دنبال مهر تربت می گشت. وقتی که پیدا میکرد ، این شعر را زمزمه میکرد : «تا تو زمین سجده ای ، سر به هوا نمی شوم...» .اے.شنیدنی.ازشهیدحججے🎈 @shahidsarjoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🌱🌵› ‌ - بِـہ‌یُمـن‌ِآمَـدَنَش چِـراغـٰانِـیسٺ زِ قَـدَم‌اوزَمِـین‌چِہ‌نـورانِـیسٺ بِگـو خـورشِیدرارَهـٰاسـٰازَند ڪِہ دَر‌بَـر‌نَجمِہ‌بِہ‌نـوراَفشـٰانِـیسٺ ꨄ︎ - 💚⃟🌿¦⇢ •• 💚
در شبڪه های اجتماعے؛ فقط بـه فڪر خوشگذرانے نباشید!✋🏼 شما افسرانِ جنگـ نرم هستید و عرصه‌ جنگ نَرم ، بصیرتے عمار گونہ و استقامتے مالڪ اشتر وار مےطلبد....
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
#دام_شیطان 🔥 #قسمت_سوم 🎬 سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ... فوری رفتم تو خونه و ب
🔥 🎬 داخل کلاس شدم. سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم. سمیرا گفت:تو که نمی‌خواستی بیای ، همراه من رسیدی که!.... اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم. اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم. کلاس تموم شد. من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه. اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم. پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳 دوباره گیج شدم. یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می‌ خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟ سمیرا گفت:توسالن منتظرت می‌مونم و رفت بیرون. استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمی‌زنم. با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند سلمانی:وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم. دوباره آتیش تو چشماش بود اما این‌بار نترسیدم. سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت می‌کنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم . گفتم :چی؟؟ _ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ... وااای این را از کجا می‌دید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳 درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده... بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم... گفت سریع بیاندازش بیرون... گفتم آیه‌ی قرآنه ... گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی . داد زد,زود بیاندازش.... به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بی‌اختیار برگشتم. سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن... رفتم نشستم سلمانی:هیچ می‌دونی چهره‌ی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه... سلمانی حرف می‌زد و حرف می‌زد ، و من به شدت احساس خواب‌آلودگی می‌کردم. بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده، دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر می‌کردم یه جورایی بهش وابسته شدم. همین‌جور که حرف می‌زد,دستش را گذاشت روی دستم ! من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود . اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم می‌شد که برام خوشآیند بود!!! وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست . ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌@shahidsarjoda ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌@shahidsarjoda ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌@shahidsarjoda