فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 خدا چه کسی را دوست دارد؟
#استادعالی
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
🇮🇷•• ایرانی بهتر...
👥| ایران پیش رو جوانان امروز
💚| #حضرت_آقا
توصیه ویژهای دارند😉
@shahidsarjoda
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
📽 موزیک ویدئو | تا آخرش هستیم 🌷 تقدیم به تمام دلاور مردان و دلاور زنان آتشنشان و شهدای عزیز پلاسکو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیهالسلام:
کمترین مرتبه نهی از منکر
این است که با گنهکاران
با چهره درهم کشیده برخورد کنید!
[وسائل الشیعه]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+برایبهرهبردنامامزمان‹عج›
بهمحضرشنمیرسیم((:
@shahidsarjoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «مهارتهای زیستن در آخرالزمان»
👤 استاد #رائفی_پور
🔸 سعی کنید مهارتهای لازم برای زیستن در #آخرالزمان و آدم تراز انقلاب اسلامی شدن رو کسب کنید تا به امام زمانتون کمک کنید.
@shahidsarjoda
فرزندآورۍ در حقیقتـ هنرِ یک زن است
اوست کهـ زحماتش را تحمل میکند و
رنجهایش را میبرد. اوست کهـ خداوند
متعال، ابزار پرورش فرزند را بھ او
دادھ است.
|| مقاممعظمرهبرۍ، امامخامنھاۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرم همش غر میزنه!
✅ تعامل وتغافل
🎵#استاد_شجاعی
@shahidsarjoda
هدایت شده از گروهفرهنگیجهادیفاطمیون🇵🇸
﷽
گروھ فرهنگی جھادی فاطمیون این بار با فعالیتی متفاوتتر🌿.
بہ مناسبت ولادت قرة عین المصطفیٰ کہ نام گروھ مزین بہ نام ایشونہ .
ویژھ ولادت حضرت زهرا ۜ و روز مـٰادر ^^
نیازمند یاری سبزتون، اجر همگی با بانو🌱
@fatemion_group
بسم رب الحیدر🤚🏻
سلام علیکم🌱
شب جمعتون بخیر انشاءالله.⚘
انشاءالله هر شب دوقسمت از کتاب یادت باشد که در مورد زندگینامه شهید حمید سیاهکالی هستش رو براتون قرار میدم 🦋
#ادمین_نوشت
🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️
#یادت_باشد🌱
#قسمت_1
زمستان سردسال نود،چندروزمانده به تحویل سال،آفتاب گاهی می تابدگاهی نمی تابد.ازبرف وباران خبری نیست،آفتاب وابرهاباهم قایم باشک بازی میکنند.
سوزسرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش رابه هوای بهارداده است،شبهای طولانی آدمی دلش میخواهدبیشتربخوابدیانه شبهاکناربزرگترهابنشیندوقصه های کودکی رادرشب نشینی های صمیمی مرورکند.
چقدرلذت بخش است توسراپاگوش باشی،دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات راشنیده ای ازتجسم آن روزهاحس دلنشینی زیرپوستت بدودوقتی مادرت برایت تعریف کند:
"توداشتی به دنیامی اومدی همه فکرمیکردیم پسرهستی،تمام وسایل ولباساتوپسرونه خریدیم،بعدازبه دنیااومدنت اسمت روگذاشتیم فرزانه،چون فکرمیکردیم درآینده یه دختردرس خون وباهوش میشی.
"همان طورهم شد،دختری آرام وساکت،به شدت درس خوان ومنظم که ازتابستان فکروذکرش کنکورشده بود.
درس عربی برایم سخت ترازهردرس دیگری بود،بین جواب سه وچهارمرددبودم،یک نگاهم به ساعت بودیک نگاهم به متن سوال،عادت داشتم زمان بگیرم وتست بزنم،
همین باعث شده بودکه استرس داشته باشم،به حدی که دستم عرق کرده بود،همه فامیل خبرداشتندکه امسال کنکوردارم،چندماه بیشتروقت نداشتم،
چسبیده بودم به کتاب وتست زدن وتمام وقت داشتم کتابهایم رامرورمیکردم،حساب تاریخ ازدستم درآمده بودوفقط به روزکنکورفکرمیکردم .
ادامه دارد...✨
@shahidsarjoda🦋
🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️
#یادت_باشد🌱
#قسمت_2
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان هابودونصف دیگرش به تست وجزوه هایم،عمه آمنه وشوهرعمه به خانه ماآمده بودند،آخرین تست راکه زدم درصدگرفتم شدهفتاددرصدجواب درست.بااینکه بیشترحواسم به بیرون اتاق بودولی به نظرم خوب زده بودم،درهمین حال واحوال بودم که آبجی فاطمه بدون درزدن،پریدوسط اتاق وباهیجان درحالی که دررابه آرامی پشت سرش می بست،گفت:"فرزانه خبرجدید!"،من که حسابی درگیرتستهابودم متعجب نگاهش کردم وسعی کردم ازحرفهای نصف ونیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.گفتم:"چی شده فاطمه؟"
بانگاه شیطنت آمیزی گفت:"خبربه این مهمی روکه نمیشه به این سادگی گفت!".
میدانستم آبجی طاقت نمی آوردکه خبررانگوید،خودم رابی تفاوت نشان دادم ودرحالی که کتابم راورق میزدم گفتم:"نمیخواداصلاچیزی بگی،میخوام درسموبخونم،موقع رفتن درم ببند".آبجی گفت:"ای باباهمش شددرس وکنکور،پاشوازاین اتاق بیابیرون ببین چه خبره!عمه داره توروازبابابرای حمیدآقاخواستگاری میکنه".
توقعش رانداشتم مخصوصادرچنین موقعیتی که همه میدانستندتاچندماه دیگرکنکوردارم وچقدراین موضوع برایم مهم است.جالب بودخودحمیدنیامده بود،فقط پدرومادرش آمده بودند.هول شده بودم،نمیدانستم بایدچکارکنم،هنوزازشوک شنیدن این خبربیرون نیامده بودم که پدرم وارداتاق شدوبی مقدمه پرسید:"فرزانه جان توقصدازدواج داری؟".باخجالت سرم راپایین انداختم وباتته پته گفتم:"نه کی گفته؟بابامن کنکوردارم،اصلابه ازدواج فکرنمیکنم،شماکه خودتون بهترمیدونین".
باباکه رفت،پشت بندش مادرم داخل اتاق آمدوگفت:"دخترم،آبجی آمنه ازماجواب میخواد،خودت که میدونی ازچندسال پیش این بحث مطرح شده،نظرت چیه؟بهشون چی بگیم؟".جوابم همان بود،به مادرم گفتم:"طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواددرس بخونه".
عمه یازده سال ازپدرم بزرگتربود،قدیم ترهاخانه پدری مادرم باخانه آنهادریک محله بود،عمه واسطه ازدواج پدرومادرم شده بود،برای همین مادرم همیشه عمه راآبجی صدامیکرد.روابطشان شبیه زن داداش وخواهرشوهرنبود،بیشترباهم دوست بودندوخیلی بااحترام باهم رفتارمیکردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شدسال هشتادوهفت بود،آن موقع من دوم دبیرستان بودم،بعدازعروسی حسن آقابرادربزرگترحمید،عمه به مادرم گفته بود:"زن داداش الوعده وفا،خودت وقتی اینهابچه بودن گفتی حمیدبایددامادمن بشه،منیره خانم مافرزانه رومیخوایم"،حالاازآن روزچهارسال گذشته بوداین بارعقدآقاسعیدبرادردوقلوی حمیدبهانه شده بودکه عمه بحث خواستگاری رادوباره پیش بکشد.
ادامه دارد...✨
@shahidsarjoda
#شب_جمعه
دست هایم ز تو یک ذره کرم میخواهد
شانه ی خسته من دست علم میخواهد
مینویسم که تو در کنج دلم جا داری
اشهد ان دلم کنج حرم میخواهد...
محمد حبیب زاده
┄┅─✵🍃🌹🍃 ✵─┅┄
✍...خودسازی
🌷امام زمانمان را ناظر بر اعمال خود ببینیم.
👌اگر میخواهید عملتان عمل صالح و مورد رضایت امام زمان ارواحنافداه شود، انشاءاللّه سعی کنید هر عملی که میخواهید انجام دهید، فکر کنید.
صبح که از خواب بیدار میشوید، کارها و برنامههایتان را مرور کنید که من امروز باید چه کاری انجام بدهم.
👈هر چه مورد تأیید امام زمان ارواحنافداه هست، انجام دهید. هر چه هم میبینید مورد تأیید نیست - خود شما به این پاسخ میرسید که آیا مورد تأیید هست یا نیست - انجام ندهید و ترک کنید.
👈حرفی که میخواهید بزنید، اول فکر کنید. اصلا فکر کنید امام زمان ارواحنافداه کنار من است. آیا من در محضر امام زمان ارواحنافداه این حرف را میزدم؟ یا کنترل میکردم.
🌷استاد محترم اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی
┄┅─✵🍃🌹🍃 ✵─┅┄
@shahidsarjoda
هدایت شده از گردان فاتح خیبر 🇵🇸
جهت تبادل به آیدی زیر مراجعه کنید👇👇
@Fd_4_19
♨️دقت کنید کانالتون باید:
¹-کاملا مذهبی باشه📿
²- آمارت +⁴⁰⁰🖇💙
شرایط داشتید بیایید پیوی🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۞﴾﷽﴿۞
•صآحبجآنم🧡مولاٰجآن•
••آن قدر به تو نزدیڪ بودم
ڪه تو را ندیدم!!!••
••در تاریڪیِ خود
به تو لبخند مۍزنم!!!
••شڪرانۀ روزهایی
ڪه ڪنار تو
راه رفتهام...••
#دریغاتورانشناختیم💔
@shahidsarjoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر من چه گناهی کرده که.... 🤔
🎥 فوق العاده مهم و کاربردی💯
پیشنهاد میکنم همه ببینند به خصوص دختردارها😌
أَمْحَسِبَالَّذِينَيَعْمَلُونَالسَّيِّئَاتِأَنْيَسْبِقُونَاسَاءَمَايَحْكُمُونَ
سرنـوشت هــرکس در گـرو اعمـال خـود اوسـت..!
سوره عنکبوت | آیه٤🪴
#آیہ_گرافۍ
.
خدایاماروبینوبتشفابده . .
الانمیگینمریضخودتے :/
.
صرفافقطاونیکہمیوفتہروتخت
بیمارستانمریضنیست!
.
اونیکہقلبشروهمہچیپرکردهغیرازیادخدا .. .
اونےکہذهنشوهرچیزدنیوی
مشغولمیکنہغیرازیادخدا؛ اونممریضہ''💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ به اونهایی که میگن امام زمان وجود ندارد‼
🎧 #پاسخ_به_وهابیت
@shahidsarjoda
🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️
#یادت_باشد🌱
#قسمت_3
حمیدشش تابرادروخواهردارد،فاصله سنی ماچهارسال است،بیست وسه بهمن آن سال آقاسعیدبامحبوبه خانم عقدکرده وحالابعدازبیست وپنج روزعمه رسمابه خواستگاری من آمده بود.پدرحمیدمیگفت:"سعیدنامزدکرده،حمیدتنها
مونده،مافکرکردیم الان وقتشه که برای حمیدهم قدم پیش بذاریم،چه جایی بهترازاینجا".
البته قبل ترهم عمه به عموهاوزن عموهای من سپرده بودکه واسطه بشوند،ولی کسی جرات نمیکردمستقیم مطرح کند،پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بودوبه شدت به من وابسته بود،همه فامیل میگفتند:"فرزانه فعلادرگیردرس شده،اجازه بدیدتکلیف کنکورودانشگاهش روشن بشه بعداقدام کنید".
نمیدانستم بامطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهدافتاد،درحال کلنجاررفتن باخودم بودم که عمه داخل اتاق آمد،زیرچشمی به چهره دلخورعمه نگاه کردم،نمیتوانستم ازجلوچشم عمه فرارکنم،باجدیت گفت:"ببین فرزانه تودختربرادرمی،یه چیزی میگم یادت باشه،نه توبهترازحمیدپیدامیکنی،نه حمیدمیتونه دختری بهترازتوپیداکنه،الان میریم ولی خیلی زودبرمیگردیم،مادست بردارنیستیم!".وقتی دیدم عمه تااین حدناراحت ودلخورشده جلورفتم وبغلش کردم،ازیک طرف شرم وحیاباعث میشدنتوانم راحت حرف بزنم وازطرف دیگرنمیخواستم باعث اختلاف بین خانواده هاباشم،دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید،گفتم:"عمه جون قربونت برم چیزی نشده که،این همه عجله برای چیه؟یکم مهلت بدین،من کنکورم روبدم،اصلاسری بعدخودحمیدآقاهم بیادماباهم حرف بزنیم،بعدبافراغ بال تصمیم بگیریم،توی این هاگیرواگیرودرس وکنکورنمیشه کاری کرد"،خودم هم نمیدانستم چه میگفتم،احساس میکردم باصحبت هایم عمه راالکی دلخوش میکنم،چاره ای نبود،دوست نداشتم باناراحتی ازخانه مابروند.
تلاش من فایده نداشت،وقتی عمه خانه رسیده بودسرصحبت وگلایه رابا"ننه فیروزه"بازکرده بودوباناراحتی تمام به ننه گفته بود:"دیدی چیشدمادر؟برادرم دخترش روبه مانداد!دست ردبه سینه مازدن،سنگ رویخ شدیم،من یه عمربرای حمیددنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه،دل منوشکستن!".
ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من وحمیداست که ننه صدایش میکنیم،ازآن مادربزرگهای مهربان ودوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند،ننه همیشه موهای سفیدش راحنامیگذارد،هروقت دورهم جمع میشویم بقچه خاطرات وقصه هایش رابازمیکندتابرای ماداستانهای قدیمی تعریف کند،قیافه من به ننه شباهت دارد،ننه خیلی درزندگی سختی کشیده است،زنی سی ساله بودکه پدربزرگم به خاطررعدوبرق گرفتگی فوت شد،ننه ماندوچهارتابچه قدونیم قد،عمه آمنه،عمومحمد،پدرم وعمونقی،بچه هاراباسختی وبه تنهایی باهزارخون دل بزرگ کرد،برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قایل هستند.
ادامه دارد...✨
@shahidsarjoda
🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️
#یادت_باشد🌱
#قسمت_4
چندروزی ازتعطیلات نوروزگذشته بودکه ننه پیش ماآمد،معمولاهروقت دلش برای ماتنگ میشددوسه روزی مهمان مامیشد.
ازهمان ساعت اول به هربهانه ای که میشدبحث حمیدراپیش میکشید،داخل پذیرایی روبه روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:"فرزانه اون روزی که توجواب رددادی من حمیدرودیدم،وقتی شنیدتوبهش جواب رددادی رنگش عوض شد!خیلی دوستت داره".
به شوخی گفتم:"ننه باورنکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره".
ننه گفت:"دخترمن این موهاروتوی آسیاب سفیدنکردم،میدونم حمیدخاطرخواهته،توی خونه اسمت رومیبریم لپش قرمزمیشه،الان که سعیدنامزدکرده حمیدتنهامونده ازخرشیطون پیاده شو،جواب بله روبده،حمیدپسرخوبیه"،ازقدیم درخانه عمه همین حرف بود،بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمدهمه میگفتند:"بایدبرای سعیددنبال دخترخوب باشیم،وگرنه تکلیف حمیدکه مشخصه چون دخترسرهنگ رومیخواد".
میخواستم بحث راعوض کنم،گفتم:"باشه ننه قبول،حالابیاحرف خودمون روبزنیم،یدونه قصه عزیزونگارتعریف کن دلم برای قدیماکه دورهم می نشستیم وتوقصه میگفتی تنگ شده"،ولی ننه بدپیله کرده بود.بعدازجواب منفی به خواستگاری تنهاکسی که دراین موردحرف میزدننه بود،بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسندواین وصلت پابگیردبرای همین روزی نبودکه ازحمیدپیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم رامشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد،بعدهم ازبالکن عکس حمیدرانشانم دادوگفت:"فرزانه میبینی چه پسرخوش قدوبالایی شده،رنگ چشماشوببین چقدرخوشگله،به نظرم شماخیلی به هم میاین،آرزومه عروسی شمادوتاروببینم".عکس نوه هایش رادرکیف پولش گذاشته بود،ازحمیدهمان عکسی راداشت که قبل رفتن به کربلابرای پاسپورت انداخته بود.ازخجالت سرخ وسفیدشدم،انداختم به فازشوخی وگفتم:"آره ننه خیلی خوشگله،اصلااسمش روبه جای حمیدبایدیوزارسیف میذاشتن!،عکسشوبذارتوی جیبت،شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس روندزده!"،همین طوری شوخی میکردیم ومیخندیدیم ولی مطمین بودم ننه ول کن معامله نیست وتامارابه هم نرساندآرام نمیگیرد.
هنوزننه ازبالکن نرفته بودکه پدرم بایک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد،ننه گفت:"من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی".
پدرومادرم بااینکه دوست داشتندحمیددامادشان شوداماتصمیم گیری دراین موضوع رابه خودم سپرده بودند،پدرم لیوان چای راکناردستم گذاشت وگفت:"فرزانه من توروبزرگ کردم،روحیاتت رومیشناسم،میدونم باهرپسری نمیتونی زندگی کنی،حمیدروهم مثل کف دست میشناسم،هم خواهرزاده منه،هم همکارمه،چندساله توی باشگاه باهم مربی گری میکنیم،به نظرم شمادوتابرای هم ساخته شدین،چراحمیدرو ردکردی؟".
ادامه دارد....🍃
@shahidsarjoda
خب دوستان🦋
تا الان ۴ قسمت از کتاب یادت باشد رو براتون قرار دادم.
منتظر نظراتتون در مورد این کتاب در لینک ناشناس هستم🍃
پ.ن:لینک ناشناس در بیوی کانال قرار داره