✅ شیوه صحیح انتقاد از اعضای خانواده ، دوستان و آشنایان
🔸زمان انتقاد :
زمانی انتقاد کنیم که شخص مورد نظر ، آمادگی روحی و ذهنی لازم برای شنیدن انتقاد را داشته باشد.
🔸مکان انتقاد :
هیچگاه در جمع ، انتقاد نکنیم.
🔸زبان انتقاد:
با رویی گشاده و گفتاری دوستانه و لحنی مهربانانه انتقاد کنیم.
🔸شکل انتقاد :
تا حد ممکن انتقادها را به صورت غیرمستقیم بگوییم.
🔸میزان انتقاد:
انتقادات زیاد موجب می شود که فرد مورد نظر احساس کند ما فردی عیب جوییم و فقط به دنبال نقص های او می گردیم.
🔸گفتن خوبی ها در کنار انتقاد :
باید ، پیش و پس هر عیبی ، خوبی های او را هم به او یادآوری کنیم.
🔸قالب انتقاد:
گاهی می توان در قالب یک نامه یا پیامک انتقاد کنیم.
🔸نیت انتقاد:
انتقاد ، تنها و تنها باید برای اصلاح عیب فرد مورد نظر آنهم با نیت خشنودی خدا انجام شود.
🔸حفظ حریم خصوصی در انتقاد :
نباید انتقاد از یک فرد را به کسی دیگر به جز خود او گفت.
🔸عیب جویی ممنوع :
انتقاد به معنای ذرّه بین به دست گرفتن و به دنبال عیبهای دیگران گشتن نیست.
🔸زمینه سازی برای شنیدن و پذیرش انتقاد:
پیش از انتقاد از خودمان انتقاد کنیم.
سعی کنیم خود به آنچه که می خواهیم عمل کنیم. سخنان مقدماتی برای ورود به انتقاد خیلی مهم است.
🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️
#یادت_باشد🌱
#قسمت_7
بااینکه قبلابه این موضوع فکرکرده بودم ولی الان اصلاآمادگی نداشتم،آن هم چندماه بعدازاینکه به بهانه درس ودانشگاه به حمیدجواب ردداده بودم.
گویاعمه باچشم به مادرم اشاره کرده بودکه بروندآشپزخانه،
آن جاگفته بود:"ماکه اومدیم دیدن داداش،حمیدکه هست،فرزانه هم که هست،بهترین فرصته که این دوتابدون هیاهوباهم حرف بزنن،الان هرچی هم که بشه بین خودمونه،داستانی هم پیش نمیادکه چی شدچی نشد،ولی به اسم خواستگاری بخوایم بیایم نمیشه،اولافرزانه نمیذاره،دومایه وقت جورنشه کلی مکافات میشه،جلوی حرف مردم رونمیشه گرفت،توی دروهمسایه وفامیل هزارجورحرف میبافن".
تاشنیدم که قراراست بدون هیچ مقدمه وخبرقبلی باحمیدآقاصحبت کنم همان جاگریه ام گرفت،آبجی که بادیدن حال وروزم بدترازمن هول کرده بودگفت:"شوخی کردم توروخداگریه نکن،ناراحت نباش هیچی نیست!"،بعدهم وقتی دیداوضاع ناجوراست ازاتاق زدبیرون.
دلم مثل سیروسرکه می جوشید،دست خودم نبود،روسری ام راآزادترکردم تاراحت ترنفس بکشم،زمانی نگذشت که مادرم داخل اتاق آمد،مشخص بودخودش هم استرس دارد،گفت:"دخترم اجازه بده حمیدبیادباهم حرف بزنین،حرف زدن که اشکال نداره،بیش ترآشنامیشین،درنهایت بازهرچی خودت بگی همون میشه
"؛شبیه برق گرفته هاشده بودم،اشکم درآمده بود،خیلی محکم گفتم:"نه!اصلا!من که قصدازدواج ندارم،تازه دانشگاه قبول شدم می خوام درس بخونم".
هنوزمادرم ازچارچوب دربیرون نرفته بودکه پدرم عصازنان وارداتاق شدوگفت:"من نه میگم صحبت کنید،نه میگم حرف نزنید،هرچیزی که نظرخودت باشه،میخوای باحمیدحرف بزنی یانه؟!"،مات ومبهوت مانده بودم،
گفتم:"نه من برای ازدواج تصمیمی ندارم،باکسی هم حرف نمیزنم،حالاحمیدآقاباشه یاهرکس دیگه".
باآمدن ننه ورق برگشت،ننه رانمی توانستم دست خالی ردکنم،گفت:"تونمی خوای به حرف من وپدرمادرت گوش بدی؟باحمیدصحبت کن خوشت نیومدبگونه،هیچ کس نبایدروی حرف من حرف بزنه!دوتاجوون می خوان باهم صحبت کنن سنگای خودشون رووابکنن،حالاکه بحثش پیش اومده چنددقیقه صحبت کنیدتکلیف روشن بشه".
حرف ننه بین خانواده ماحرف آخربود،همه ازاوحساب می بردیم ،کاری بودکه شده بود،قبول کردم واین طورشدکه مااولین بارصحبت کردیم.
صدای حمیدراازپشت درشنیدم که آرام به عمه گفت:"آخه چرااین طوری؟!مانه دسته گل گرفتیم نه شیرینی آوردیم"،عمه هم گفت:"خداوکیلی موندم توی کارشما،حالاکه ماعروس روراضی کردیم دامادنازمیکنه!".
درذهنم صحنه های خواستگاری گل های آن چنانی وقرارهای رسمی مرورمیشد،ولی الان بدون اینکه روحم ازاین ماجراخبرداشته باشدهمه چیزخیلی ساده داشت پیش میرفت!گاهی ساده بودن قشنگ است!
ادامه دارد...✨
@shahidsarjoda
🌼♥️🌼♥️🌼♥️🌼♥️
#یادت_باشد🌱
#قسمت_8
حمیدی که به خواستگاری من آمده بودهمان پسرشلوغ کاری بودکه پدرم اسم اووبرادردوقلویش راپیشنهادداده بود.همان پسرعمه ای که باسعیدآقاهمیشه لباس یکسان میپوشید؛بیشترهم شلوارآبی بالباس برزیلی بلندباشماره های قرمز!موهایش راهم ازته میزد؛یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که ازبچگی هوای من راداشت.نمیگذاشت باپسرهاقاطی بشوم.دعواکه میشدطرف من رامیگرفت،مکبرمسجدبودوباپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت.اینهاچیزی بودکه ازحمیدمیدانستم.
زیرآینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بودنشستم.حمیدهم کناردربه دیوارتکیه داد.هنوزشروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست درراببنددتاراحت صحبت کنیم.جلوی درراگرفتم وگفتم:"ماحرف خاصی نداریم.دوتانامحرم که داخل اتاق دررونمیبندن!"
سرتاپای حمیدراوراندارکردم.شلوارطوسی وپیراهن معمولی؛آن هم طوسی رنگ که روی شلوارانداخته بود.بعدامتوجه شدم که تازه ازماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلندبود.چهره اش زیادمشخص نبودبه جزچشمهایش که ازآنهانجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان بایدشروع کند.نمکدان کنارظرف میوه به دادحمیدرسیده بود؛ازاین دست به آن دست بانمکدان بازی میکرد.من هم سرم پایین بودوچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید.چنددقیقه ای سکوت فضای اتاق راگرفته بودتااینکه حمیداولین سوال راپرسید:"معیارشمابرای ازدواج چیه؟"
به این سوال قبلاخیلی فکرکرده بودم،ولی آن لحظه واقعاجاخوردم.چیزی به ذهنم خطورنمیکرد.گفتم:"دوست دارم همسرم مقیدباشه ونسبت به دین حساسیت نشون بده.مانون شب نداشته باشیم بهترازاینه که خمس وزکاتمون بمونه."
گفت:"این که خیلی خوبه.من هم دوست دارم رعایت کنیم."بعدپرسید:"شماباشغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزهاماموریت داشته باشم،شبهاافسرنگهبان بایستم،بعضی شبهاممکنه تنهابمونید."جواب دادم:"باشغل شماهیچ مشکلی ندارم.خودم بچه پاسدارم.میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.اتفاقامن شغل شماروخیلی هم دوست دارم."
بعدگفت:"حتماازحقوقم خبردارین.دوست ندارم بعداسراین چیزهابه مشکل بخوریم.ازحقوق ماچیززیادی درنمیاد."گفتم:"برای من این چیزهامهم نیست.من باهمین حقوق بزرگ شدم.فکرکنم بتونم باکم وزیادزندگی بسازم."
همان جایادخاطره ای ازشهیدهمت افتادم وادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوارکاه گلی داشته باشه،دیوارهاروملافه بزنیم،ولی زندگی خوب ومعنوی ای داشته باشیم"؛حمیدخندیدوگفت:"بااین حال حقوقموبهتون میگم تاشمابازفکراتون روبکنین؛ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست مارومیگیره."
زیادبرایم مهم نبود.فقط برای اینکه جوصحبتهایمان ازاین حالت جدی ورسمی خارج بشود،پرسیدم:"اون وقت چه قدرپس اندازدارین؟"گفت:"چیززیادی نیست،حدودشش میلیون تومن."پرسیدم:"شماباشش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"
درحالی که میخندید،سرش راپایین انداخت وگفت:"باتوکل به خداهمه چی جورمیشه."بعدادامه داد:"بعضی شبهاهییت میرم،امکان داره دیربیام."گفتم:"اشکال نداره،هییت رومیتونین برین،ولی شب هرجاهستین برگردین خونه؛حتی شده نصفه شب."
قبل ازشروع صحبتمان اصلافکرنمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود.هرچیزی که حمیدمیگفت موردتاییدمن بودوهرچیزی که من میگفتم حمیدتاییدمیکرد.پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،بایدیه ایرادی بگیرم حمیدبره.بااین وضع که داره پیش میره بایددستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"
به ذهنم خطورکردازلباس پوشیدنش ایرادبگیرم،ولی چیزی برای گفتن نداشتم.تاخواستم خرده بگیرم،ته دلم گفتم:"خب فرزانه!توکه همین مدلی دوست داری."نگاهم به موهایش افتادکه به یک طرف شانه کرده بود،خواستم ایرادبگیرم،ولی بازدلم راضی نشد،چون خودم راخوب میشناختم؛این سادگیهابرایم دوست داشتنی بود.
وقتی ازحمیدنتوانستم موردی به عنوان بهانه پیداکنم،سراغ خودم رفتم.سعی کردم ازخودم یک غول بی شاخ ودم درست کنم که حمیدکلاازخواستگاری من پشیمان شود،برای همین گفتم...
ادامه دارد...✨
@shahidsarjoda
50.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بہ ازای چہ چیزی حاضری این جملہ رو به مادرت بگی؟ :)
گروه فرهنگی - جھادی فاطمیون | @fatemion_group
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیا امواجی که به طور طبیعی و دائم در اطراف ما هستند، بی خطرند؟
⁉️ آن امواجی که برای کنترل افراد به آنان تابیده می شود چطور؟
کمترین ضرر امواج وای فای، عقیم شدن است
@shahidsarjoda
4_5816414127228192493.pdf
387.8K
؛_ #pdf📚🕊_
کتاب #روانه_در_چراغانی😊🌺
براساس زندگینامه شهیدحسین خرازی😍💛
#پیشنهاد_دانلود
کپی؟ حلال
@shahidsarjoda
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
بہ ازای چہ چیزی حاضری این جملہ رو به مادرت بگی؟ :) گروه فرهنگی - جھادی فاطمیون | @fatemion_group
اعضای محترم کانال که زبان #ترکی رو متوجه میشوند.🙂😇
در انتشار کلیپ همراهی مان کنید🙏
#نشر_حداکثری
#پارس_آباد #فاطمیون
اللّهم لَـیِّنْ قَـلْبی لِـوَلیِّ اَمْرک
دلــم را پــذیــرای امــام زمــان روحی فداه قـرار ده🙃🙏
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن ...
#امام_زمان
@shahidsarjoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖#رئوفانہ〗
گرفتارم گره افتاده تو ڪارم ....🕊
یا امام رضا دوست دارم ...🕊
《صلۍاللّٰھُ عَلَیْڪیاعلـےبنِموسۍَالرِضا...!✋》
@shahidsarjoda
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
[ داداش علی ]
هر آمدنی رفتنی دارد،
جز شهادت!
شھید که شدی میمانی،
یعنی خدا
نگهت میدارد برای همیشه (:
- درست مثلِ تو ♥️`
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
😒•• تهاجم به دلها
🛩| چتربازهایی که با ابزار رسانه
روی قلبهامون فرود میان
💚| #حضرت_آقا
توصیه ویژهای دارند
@shahidsarjoda
🔴عشق یا هوسرانی؟!!
🔶متاسفانہ گاهۍ دیدھ میشه ڪه بعضا مجردها هوسرانۍ رو با عشــق اشتباهۍ میگیرن و وارد رابطہای میشن ڪہ اصلا به صلاحشـون نیست، ولۍ چـون نمیدونن ڪه عاشـق نشدن به اسم عاشقۍ بیشترشون وارد این رابطہ ها میشن.😞
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عشــق در طول مسیر زندگانۍ مشترڪ معنا پیدا مڪند نہ قبل از آن!!🙂👌🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حتۍ در دوران نامزدی ھـم نمیشھ گفت که این دو نفر واقعا بہ همدیگࢪ عاشق هستن یا نه!✋🏻
چون عشــق یڪ مفهمومۍ است که همیشه در حال تکمیل شدن است😇. ✅
#پارس_آباد #حجتالاسلاموالمسلمینمهدیابراهیمی
#ترکی
@shahidsarjoda
گاهی اوقات آدم لازمه بره مادر های شهدا رو ببینه،
یکم از گناه هاش خجالت بکشه برگرده..
اونا عزیزاشون رو برای بقایِ ما فدا کردن؛
بعضیامون هم به جای اینکه ادامه دهنده راه اونا باشیم،
خوبی هامون رو فدای هوای نفسمون کردیم!
@shahidsarjoda
#سهشنبههایجمکرانی
🍂خدا ڪند که به رسم محبّت زهرا
همیشه در به در صاحب الزّمان باشم...
🍂اگر چه جمعه نشد حاجتم ولی این است
سهشنبه های تو در صحن جمڪران باشم....
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
#درس_خواندن
[با دانش
خودتان را
مجهـــــز ڪنید📖✨]
#حضرتآقا
#رهبرانہ
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
میخوای به هدفهات برسی ؟!🧐
به اونجاش که میگه انگیزه رو در خودت
ایجاد کن. توجه کنین ! میگه خودت باید
انگیزه رو بوجود بیاری. بچه ها هِی میگن
حسِ درس خوندنِمون نمیاد📚؛
عزیزانم باید خودتون بیارینش،
اون نمیاد😂!
@shahidsarjoda
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#یادت_باشد🌱
#قسمت_9
"من آدم عصبی ای هستم،بداخلاقم،صبرم کمه.امکان داره شمااذیت بشی."حمیدکه انگارمتوجه قصدمن ازاین حرف هاشده بود،گفت:"شماهرچه قدرهم عصبانی بشی من
آرومم،خیلی هم صبورم.بعیدمیدونم بااین چیزهاجوش بیارم."
گفتم:"اگه یه روزی برم سرکاریابرم دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم،غذادرست نکرده باشم،خونه شلوغ باشه،شماناراحت نمیشی؟"گفت:"اشکال نداره.زن مثل گل می مونه،حساسه.شماهرچه قدرهم که حوصله نداشته باشی،من مدارامیکنم."خلاصه به هردری زدم حمیدروی همان پله اول مانده بود.ازاول تمام عزمش راجزم کرده بودکه جواب بله رابگیرد.محترمانه باج میدادوهرچیزی میگفتم قبول میکرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحوراوشده ام.بامتانت خاصی حرف میزد.وقتی صحبت میکردازته دل محبت راازکلماتش حس میکردم.بیشترین چیزی که من رادرگیرخودش کرده بود،حیای چشم های حمیدبود.یازمین رانگاه میکردیابه همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمیدکارش رابه خوبی جلومی برد.گویی قسمتم این بودکه عاشق چشم هایی بشوم که ازروی حیابه من نگاه نمیکرد.بااین چشم های محجوب وپرازجذبه میشدبه عاشق شدن دریک نگاه اعتقادپیداکرد؛عشقی که اتفاق می افتدوآن وقت یک جفت چشم میشودهمه ی زندگی.چشم هایی که تاوقتی میخندیدهمه چیزسرجایش بود.ازهمان روزعاشق این چشمهاشدم.آسمان چشمهایش رادوست داشتم؛گاهی خندان وگاهی خیس وبارانی!
نیم ساعتی ازصحبت های ماگذشته بودکه موتورحمیدحسابی گرم شد.بیشتراوصحبت میکردومن شنونده بودم یانهایتاباچندکلمه ی کوتاه جواب میدادم،انگارخودش هم متوجه سکوتم شده بود،پرسید:"شماسوالی نداری؟اگرچیزی براتون مهمه بپرسید."
برایم درس خواندن وکارمهم بود.گفتم:"من تازه دانشگاه قبول شدم.اگه قراربروصلت شد،شمااجازه میدین ادامه تحصیل بدم واگرجورشدسرکاربرم؟"،حمیدگفت:"مخالف درس خوندن شمانیستم،ولی واقعیتش روبخوای،به خاطرفضای نامناسب بعضی دانشگاه هادوست ندارم خانمم دانشگاه بره.البته مادرم بامن صحبت کرده وگفته که شمابه درس علاقه داری.ازروی اعتمادواطمینانی که به شمادارم اجازه میدم دانشگاه برین.سرکاررفتن هم به انتخاب خودتون،ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه واردبشه."
باشنیدن صحبت هایش گفتم:"مطمین باشیدمن به بهترین شکل جواب این اعتمادشمارومیدم.راجع به کارهم من خودم محیط مردونه رونمی پسندم.اگه محیط مناسبی بودمیرم،ولی اگه بعدابچه داربشم وثانیه ای حس کنم همسریافرزندم به خاطرسرکاررفتنم اذیت میشن،قول میدم دیگه نرم."
اکثرسوال هایی که حمیدپرسیدرانیازی ندیدم من هم بپرسم.ازبس دراین مدت ننه ازحمیدگفته بود،جواب همه ی آنهارامیدانستم.وسط حرفهاپرسیدم:"شماکارفنی بلدین؟"حمیدمتعجب ازسوال من گفت:"درحدبستن لامپ بلدم!"گفتم:"درحدی که واشرشیرآب روعوض کنین چطور؟!"گفت:"آره،خیالتون راحت.دست به آچارم بدنیست،کارروراه میندازم"
مسیله ای من رادرگیرکرده بود.مدام درذهنم بالاوپایین میکردم که چطورآن رامطرح کنم،دلم رابه دریازدم وپرسیدم:"ببخشیداین سوال رومیپرسم،چهره ی من موردپسندشماهست یانه؟!"پیش خودم فکرمیکردم نکندحمیدبه خاطراصرارخانواده یاچون ازبچگی این حرف ها
بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمیددادخیالم راراحت کرد:"نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه موردپسندنبودین که نمی اومدم اینجاواینقدرپیگیری نمیکردم."ازساعت پنج تاشش ونیم صحبت کردیم.هنوزنمکدان بین دستهای حمیدمیچرخید.صحبت هاتمام شده بود،حمیدوقتی میخواست ازاتاق بیرون برودبه من تعارف کرد.گفتم:"نه،شمابفرمایین."گفت:"حتمامیخواین فکرکنین،.پس اجازه بدین آخرین حدیث روهم بگم.یک ساعت فکرکردن بهترازهفتادسال عبادته."بین صحبت هایمان چندین بارازحدیث وروایت استفاده کرده بود.هرچیزی که میگفت یاقال امام صادق علیه السلام بودیاقال امام باقرعلیه السلام.باگفتن این حدیث صحبت ماتمام شدوحمیدزودترازمن اتاق راترک کرد.
آن روزنمیدانستم مرام حمیدهمین است:"می آید
،نیامده جواب میگیردوبعدهم خیلی زودمیرود."حالاهمه ی آن چیزی که دنبالش بودراگرفته بود.من ماندم ویک دنیارویاهایی که ازبچگی باآن هازندگی کرده بودم وحس میکردم ازاین لحظه روزهای پرفرازونشیبی بایددرانتظارمن باشد؛یک انتظارتازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهدشد.
تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت میکردیم،پدرم بااینکه پایش دررفته بود،عصابه دست بیرون اتاق دررفت وآمدبود.میرفت ته راهرو،به دیوارتکیه میداد،باایماواشاره منظورش رامیرساندکه یعنی کافیه!درچهره اش به راحتی میشداسترس رادید.
ادامه دارد...✨
@shahidsarjoda