🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#یادت_باشد🌱
#قسمت_19
ازساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم راگرفته بود.داشتم به قدرت عشق ودلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدامیکردم.
ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زوداین دلتنگیهاشروع شد.خیلی زودهمه چیزرفت به صفحه ی بعد!صفحه ای که دیگرمن وحمیدفقط پسرعمه ودختردایی نبودیم.ازساعت پنج غروب روزچهارده مهرشده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه!
صبح اولین روزبعدصیغه ی محرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی ازدوستان صمیمی راهم به یک بستنی دعوت کردم.حلقه ی من راگرفته بودندودست به دست میکردند.مجردهاهم آن رابه انگشت خودشان می انداختندوباخنده میگفتند:"دست راست فرزانه روی سرما."آن قدرتابلوبازی درآوردندکه اساتیدهم متوجه شدندوتبریک گفتند.
باوجودشوخی هاوسربه سرگذاشتن های دوستانم،حس دل تنگی رهایم نمیکرد.ازهمان دیشب،دقیقابعدازخداحافظی،دل تنگ حمیدشده بودم.مانده بودم این نودروزراچطوربایدبگذرانم.ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟عقدرامیگذاشتیم بعدازماموریت که مجبورنباشیم این همه وقت دوری هم راتحمل کنیم.ساعت چهاربعدازظهرآخرین کلاسم درحال تمام شدن بود.حواسم پیش حمیدبودوازمباحث استادچیزی متوجه نمیشدم.
حساب که کردم،دیدم تاالان هرطورشده بایدبه همدان رسیده باشند.همان جاروی صندلی گوشی راازکیفم بیرون آوردم وروشن کردم.دوست داشتم حال حمیدراجویابشوم.اولین پیامی بودکه به حمیدمیدادم.
همین که شماره حمیدراانتخاب کردم،تپش قلب گرفتم.
چندین بارپیامک رانوشتم وپاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین باراست باموبایل میخواهدکارکند.انگشتم روی کیبوردگوشی گیج میخورد.نمیدانستم چراآن قدردرانتخاب کلمات تردیددارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشیدتادرنهایت نوشتم:"سلام.ببخشیدازصبح سرکلاس بودم.شرمنده نپرسیدم،به سلامتی رسیدید؟"
انگارحمیدگوشی به دست منتظرپیام من بود.به یک دقیقه نکشیدکه جواب داد:"علیک سلام!تاساعت چندکلاس دارید؟"این اولین پیام حمیدبود.گفتم:"کلاسم تاچنددقیقه دیگه تموم میشه."نوشت:"الان دوراه همدان هستم،میام دنبال شمابریم خونه!"
میدانستم حمیدالان بایدهمدان باشد،نه دوراهی همدان داخل شهرقزوین!باخودم گفتم بازشیطنتش گل کرده،چون قراربوداول صبح به همدان اعزام شوند.
ازدانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمین شدم که حمیدشوخی کرده.صدمتری ازدرورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من رابه خودش جلب کرد.خوب که دقت کردم دیدم خودحمیداست.باموتوربه دنبالم آمده بود.
پرسیدم:"مگه شمانرفتی ماموریت؟"کلاه ایمنی راازسرش برداشت وگفت:"ازشانس خوبمون ماموریت لغوشده."خیلی خوشحال بود.من بیشترازحمیدذوق کردم.حال وحوصله ماموریت،آن هم فردای روزعقدمان رانداشتم.همین چندساعت هم به من سخت گذشته بود،چه برسدبه اینکه بخواهم چندماه منتظرحمیدباشم.
تاگفت:"سوارشوبریم"،باتعجب گفتم:"بی خیال حمیدآقا،من تاالان موتورسوارنشدم،میترسم.راست کارمن نیست.توبرو،من باتاکسی میام."ول کن نبود.گفت:"سوارشو،عادت میکنی.من خیلی آروم میرم."
چندبارقل هوا...خواندم وسوارشدم.کل مسیرشبیه آدمی که بخواهدواردتونل وحشت بشودچشم هایم راازترس بسته بودم.یادسیرکهای قدیمی افتادم که سرمحله هایمان برپامیشدویک نفرباموتورروی دیوارراست رانندگی میکرد.
تابرسیم نصفه جان شدم.سرفلکه،وقتی خواستیم دوربزنیم ازبس موتورکج شدصدای یازهرای من بلندشد!گفتم الان است که بخوریم زمین وبرویم زیرماشینها!
حالاکه ماموریت حمیدلغوشده بود،قرارگذاشتیم سه شنبه برای آزمایش وکلاس ضمن عقدبه مرکزبهداشت شهیدبلندیان برویم.تاسه شنبه کارش این بودکه بعدازظهرهابه دنبالم می آمد.ساعت کلاسهایم راپرسیده بودومیدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام میشود.راس ساعت منتظرم میشد.این کارش عجیب می چسبید.باهمان موتورهم می آمد؛یک موتورهوندای آبی وسبزرنگ که چندباری باآن تصادف کرده بودوجای سالم نداشت.وقتی باموتورمی آمد،معمولاپنجاه متر،گاهی اوقات صدمترجلوترازدرب اصلی منتظرم میشد.این مسیرراپیاده میرفتم.روزدوشنبه ازشدت خستگی نانداشتم.ازدردانشگاه که بیرون آمدم،دیدم بازهم صدمترجلوترموتوررانگه داشته.
ادامه دارد...
@shahidsarjoda
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#یادت_باشد🌱
#قسمت_20
وقتی قدم زنان به حمیدرسیدم،باگلایه گفتم:"شماکه زحمت میکشی میای دنبالم،چرااین کاررومیکنی؟خب جلوی دردانشگاه نگه دارکه من این همه راه پیاده نیام.
"حمیدرک وراست گفت:"ازخداکه پنهون نیست،ازتوچه پنهون،میترسم دوستهای نزدیکت ببینن ماموتورداریم،خجالت بکشی.
دورترنگه میدارم که شماپیش بقیه اذیت نشی."
گفتم:"این چه حرفیه؟فکردیگران واینکه چی میگن اهمیتی نداره.اتفاقامرکب یاورامام زمان عجل ا...تعالی فرجه الشریف بایدساده باشه.
ازاین به بعدمستقیم بیاجلوی در."روزهای بعدهمین کارراکرد؛مستقیم می آمدجلوی دردانشگاه.من بعدازخداحافظی بادوستانم ترک موتورسوارمیشدم ومیرفتیم.
سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم.بعدهم جداگانه سرکلاس ضمن عقدنشستیم.یک ساعتی که کلاس بودیم،چندبارپیام داد:"حالت خوبه؟تشنه نشدی؟گرسنه نیستی؟"حتی وقتی کنارهم نبودیم دنبال بهانه بودبرای صحبت.کلاس که تمام شد،حمیدمن رابه دانشگاه رساند.بعدازظهردوتاکلاس داشتم.
همان شب عروسی آقامهدی،پسرعمه ی حمیدبود.
جورنشدهمدیگررابعدازعروسی ببینیم.چون ازصبح درگیرآزمایشگاه بودیم وبعدهم دانشگاه ومراسم عروسی حسابی خسته شده بودم.به خانه که رسیدم،زودترازشبهای قبل خوابم برد.
صبح که بیدارشدم،تاگوشی رانگاه کردم متوجه چندین پیامک ازطرف حمیدشدم.چون همدیگررابعدازمراسم عروسی ندیده بودیم،برایم کلی پیام فرستاده بود؛
ابرازعلاقه ونگرانی وانتظاربرای جواب من!امامن اصلامتوجه نشده بودم.اول یک بیت شعرفرستاده بود:"گرگناه است نظربازی دل باخوبان/بنویسیدبه پایم گناه دگران!"
وقتی جواب نداده بودم،این باراین طورنوشته بود:"به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستندوماتوی خاطرشون عددی نیستیم!"فکرش راهم نمیکردخواب باشم.دوباره پیام داده بود:"چقدرسخت است حرف دل زدن بامامگو!به دیواربگواگربهتراست!"
غیرمستقیم گفته بوداگربه دیواراین همه پیام داده بودم جواب داده بود!
به شعرخیلی علاقه داشت.خودش هم شعرمیگفت.
میدانستم بعضی ازاین پیامکهااشعارخودش است،ولی من هنوزنمیتوانستم احساسم رابه زبان بیاورم.یک جورترس ته دلم بود.میترسیدم عاشق بشوم وبعدهمه چیزخیلی زودتمام بشود.
دردلم مدام قربان صدقه اش میرفتم،امانمیتوانستم به خودش رودررواین حرفهای عاشقانه رابزنم.بعضی اوقات عشقم راانکارمیکردم؛
انگارکه بترسم بااعتراف به عشقم،حمیدراازدست بدهم.
درمقابل این همه پیامک وابرازعلاقه ی حمید،خیلی رسمی جوابش رادادم ونوشتم:"به یادتون هستم.
تازه بیدارشدم.کتاب میخوندم."حدس زدم سردی برخوردمن رامتوجه شده باشد.نوشت:"عشق گاهی ازدرددوری بهتراست/عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتراست/توی قرآن خوانده ام،یعقوب یادم داده است/دلبرت وقتی کنارت نیست،کوری بهتراست!"
مدتهازمان بردتاقفل زبانم بازشودوبتوانم ابرازاحساسات کنم وباحمیدراحت باشم.هفته ی اول که باروسری وپیراهن آستین بلندوجوراب بودم!
این جنس ازصمیمیت برایم غریبه بود.انگارکه وارددنیای دیگری شده بودم که تاحالاآن راتجربه نکرده بودم.
تاآنجااین غریبگی به چشم آمدکه حمید،وقتی برای اولین باربه امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدوباگله پرسید:"تومنودوست نداری فرزانه؟چراآن قدرجدی وخشکی!مثل کوه یخی!اصلابامن حرف نمیزنی،احساساتتونشون نمیدی."
بااین که حق میدادم که چنین برداشت هایی داشته باشد،امابازهم ازشنیدن این صحبت جاخوردم،گفتم:"حمید!اصلااین طورنیست که میگی.من توروبرای یک عمرزندگی مشترک انتخاب کردم،ولی به من حق بده.
خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت ترباشم،ولی طول میکشه تامن به این وضعیت جدیدعادت کنم."
داخل امامزاده که شدم اصلانفهمیدم چطورزیارت کردم.
حرف حمیدخیلی من رابه فکرفروبرد.دلم آشوب بود.کنارضریح نشستم ودستهایم رابه شبکه های آن گره زدم.کلی گریه کردم.نمیخواستم این طوررفتارکنم.ازخداوامامزاده کمک خواستم.دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمیدرابرنجاند.
کارآنقدری پیچیده شده بودکه صدای مادرم هم درآمده بود.وقتی به خانه رسیدیم،گفت:"دخترم برای چی پیش حمیدروسری سرمیکنی؟قشنگ دست هموبگیرید،باهم صمیمی باشید.اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته."
بعدپیشنهاددادبرای اینکه خجالتمان بریزد،دستهای حمیدراکرم بزنم.
حمیدچون قسمت مخابرات کارمیکرد،بیشترسروکارش باسیم های خشک وجنگی بود.توی سرمای زمستان مجبوربودباتاسیسات ودکل های مخابرات کارکندوبرای همین،پوست دستهایش جای سالم نداشت.وقتی داشتم کرم میزدم،دستهای هردویمان میلرزید.حمیدبدترازمن کلی خجالت کشید.یک ماهی طول کشیدتاقبول کنیم که به هم محرم هستیم!
ادامه دارد...
@shahidsarjoda
اگه درآمد آرایشگر بیشتر از معلمه😗
به این معنی نیست که درس خوندن فایده نداره!🤓
به این معنیه که مردم از ظاهرِزشتشون😊
بیشتر خجالت میکشن تا از مغزخالیشون...😶
#هوایی
#علم_آموزی
@shahidsarjoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمهاییکه..
حجابروقبولندارین..!
پیشنھـادمیکنمحتمادانلودکنیدوببینید..!
#استاد_رائفی_پور
@shahidsarjoda
_خـودتوبھیه
لحظه
گُنـاهنفروشمومن...「🧨💣」
#ازماگفٺنبود.
@shahidsarjoda
آیا میدانید اگر بحرین را نمیفروختند، هیچ کشتی نمیتوانست در ناحیہۍ کشورهاۍ عراق و عربستان و ... حرکت کند، مگر این کہ ترانزیت بپردازد...؟؟!
#سیاسی
@shahidsarjoda
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
⏯ #شور احساسی صدام چرا به تو نمیرسه حسین بدون تو دلم چه بی کسه حسین #سید_رضا_نریمانی @shahidsarjoda
بعضی ها با گوش دادن به آهنگ حال دلشون برای لحظاتی خوب میشه🙃
ولی ماها حال دلمون با مداحی خوشه
:)🌿😇
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
بگوداࢪمت....:) بااینخدازندگےڪن:|🌿 🎧#آپناھیآن #پیشنھادمیشہ ˹@shahidsarjoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ پشت پرده
🏠 خونه میخوای؟
🚗 ماشین میخوای؟
❣️ میخوای ازدواج کنی؟
@shahidsarjoda
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
بخونیمباهم؟!:) برایفرجمولامون🌿" #بخوانکهدعامعجزهمیکند📿 @shahidsarjoda
😥💔اقااجانم
العجل العجل العجلیامهدی💔
#به_وقت_دلتنگی
😭
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
‹ اشکمو در آورده حسرتِ دیدنِ ضریحت💛 › کربلا:)
فک کن همین الان نشستی روبروی ضریح ارباب^^
چی میخوای بگی؟!💫
تو دلت چی میگذره:)
به اشتراک بذار باهامون
شنوای نجوای شما در:
https://harfeto.timefriend.net/16426124855892
گریههای نیمهشب💔!
شبها بلا استثنا گریه میکرد.۶-۷ نفر در خرمشهر در یک اتاق بودیم. طبقه بالا بود. یک پاگرد کوچک داشت مرتضی تا ساعت ۲ مطالعه میکرد. بعد بیرون میرفت و تا نماز صبح گریه میکرد. بعد بچهها را برای نماز بیدار میکرد. بعد از نماز هم که میخواست کمی بخوابد، اصغر و مرتضی شعبانی و سایرین شلوغ میکردند. سید مرتضی فقط ۲ ساعت میخوابید، صبح که بلند میشد مثل فرشته بود. اگر گریههای شب را از او میگرفتند، دق میکرد.
🎙(راوی: محمدعلی فارسی، مستند ساز)
(شهید سید مرتضی آوینی) ❤️
امام زمان (عجل الله فرجه)💚
سالها قبل از انقلاب با اتومبیل تصادف کرده بود و زنده ماندنش شبیه یک معجزه بود
می گفتند در آن حال بیهوشی و بی خودی هی زیر لب می گفت :
«امام زمان مرا نگه داشته است ...»
(شهید سید مرتضی آوینی)❤️
عشق واقعی فقط حسین...✨
از قول من خسته به ارباب بگویید
جز عشق تو عشقی در دلم جا شدنی نیست
حسین جانم♥️
☽#السلامعلیکیااباعبداللھ☾︎
#توجآنوجهآنهمنےارباݕݥ💔😭..
شبتون حسینی🌙🌱
♡{@shahidsarjoda♡}
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معروفانه
✴️میترسیم به ما بگن، به توچـــه؟!!
👈 😱 خوک و میمونهای امت پیامبر چه کسانی هستند⁉️
❌ دو سه دقیقه ست،حتما بشنوید
دو دقیقه صحبتی را که تا به حال نشنیدید...
@shahidsarjoda