رجب🌿
امام موسی کاظم علیه السلام:
[رجب نهر فى الجنه اشد بياضا من اللبن و احلى من العسل فمن صام يوما من رجب سقاه الله من ذلك النهر.]
رجب نام نهرى است در بهشت از شير سفيدتر و از عسل شيرينتر هركس يك روز از ماه رجب را روزه بگيرد خداوند از آن نهر به او مى نوشاند.
📚من لا يحضره الفقيه، ج 2 ، ص 92 ، ح 1821.
@shahidsarjoda
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
سلام ممنون🍃 حدودا ۱۰ تا🙈🙃 بله. معمولا خانوما رو سنشون حساسن😁😑 جواب دادیم🙃🌻
اقااااااا😐۱۰ تایم🤦♀
چه زود بزرگ شدیم ماشاءالله👀🌿😁
4_6034944850682449948.ogg
زمان:
حجم:
454.4K
یه دل تو مشهدُ
یه دل تو کربلا (:
«رجب ماه بزرگ خداست و هیچ ماهی در حرمت و فضیلت به پایه آن نمی رسد و قتال با کافران در این ماه حرام است، آگاه باشید که رجب ماه پروردگار است و شعبان ماه من و ماه رمضان ماه اُمت من است و اگر کسی در #ماه_رجب حتی یک روز روزه بدارد خدا را از خود خشنود ساخته و خشم الهی از او دور میگردد.»✨
♡رسولاکرم(ص)♡
@shahidsarjoda
حق داره امام سجاد میگن :
بندت به فدات شه 😍☺️
اخه فضائل رجب رو بخونید
دائم قربون صدقش برید ☺️♥️
#ماهرجبِ
#التماسدعا 📿♥️
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#یادت_باشد🌱
#قسمت_28
ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد.هنوزدراتاق تحت نظربستری بودم.ازساعت ده صبح به بعددوستان وهم کلاسی هایم که دربیمارستان کارورزی داشتندیکی یکی پیدایشان شد.مریض مفت گیرآورده بودند!یکی فشارمیگرفت،یکی تب سنج میگذاشت به جانم افتاده بودند.کلافه شدم.
بااستیصال گفتم:"ولم کنین.باورکنین چیزی نیست.یه دل دردساده بودکه تمام شد.اجازه بدین برم خونه."کسی گوشش بدهکارنبود.بالاخره ساعت چهاربعدازظهروبعدازکلی آزمایش رضایت دادندازمحضردوستان وآشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم!
ایام نامزدی سعی میکردیم هرباریک جابرویم؛امامزاده ها،پارک ها،کافی شاپها.مدتی که نامزدبودیم کل قزوین راگشتیم،ولی گلزارشهداپای ثابت قرارهایمان بود.هردو،سه روزیک بارسرمزارشهداآفتابی میشدیم.
یک هفته مانده به شب یلداگلزارشهداکه رفته بودیم ازجیبش دستمال درآوردشروع کردبه پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.گفت:"شایدپدرومادراین شهدامرحوم شده باشن،یاپیرهستن ونمیتونن بیان.
حداقل مادستی به این قاب عکس هابکشیم."خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم وبه گلزارشهدابیاوریم تاسنگ مزارهایی که نوشته هایشان کمرنگ شده رادرست کنیم.
ازگلزارشهداپیاده به سمت بازارراه افتادیم.حمیددوست داشت برای شب یلدابه سلیقه ی من برایم کادوبخرد.
ازورودی بازارچادرمشکی خریدیم.داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زدوگفت برای شام به آنجابرویم.
خریدمان که تمام شدبه خانه ی عمه رفتیم.فاطمه خانم خواهرحمیدهم آنجابود.
باهمه ی محبتی که من وحمیدبه هم داشتیم وصمیمیتی که بین ماموج میزد،ولی کناربقیه رفتارمان عادی بود.هرجاکه میرفتیم عادت نداشتیم کنارهم بنشینیم.میخواستیم اگربزرگتری هم درجمع ماهست احترامش حفظ شود.
این کارآن قدرعجیب به نظرمی آمدکه به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سوال شده که چراماجداازهم نشستیم.حدسم درست بود.موقع برگشت حمیدگفت:"میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ازمن پرسیدمگه توبافرزانه قهری؟چراپیش هم نمی شینید؟"
گفتم:"ازنوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده.توچی جواب دادی؟
"حمیدگفت:"به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره.من وفرزانه باهم راحتیم،ولی قرارنیست همیشه کنارهم بشینیم.من خونه ی پدرومادرم ترجیح میدم کنارمادرم بشینم."بین خودمان اگرهمدیگرراعزیزم،عمرم،عشقم صدامیکردیم،ولی پیش بقیه به اسم صدامیکردیم.
حمیدبه من میگفت خانم،من میگفتم حمیدآقا.دوست نداشتیم بقیه این طوری فکرکنندکه زندگی ماتافته جدابافته اززندگی
آن هاست.بعدازخداحافظی پای پیاده به سمت خانه ی ماراه افتادیم.معمولاخیلی ازاوقات پیاده تاهرکجاکه جان داشتیم میرفتیم.
آن ساعت شب خیابان هاخلوت بود.رفتم بالای جدول وحمیدازپایین دستم راگرفت تازمین نخورم.طول خیابان راپیاده آمدیم وصحبت کردیم.به حدی گرم صحبت بودیم که اصلامتوجه طول مسافت نشدیم.کل مسیرراپیاده آمدیم.
نیم ساعتی خانه ی ماشب نشینی کرد.
داخل حیاط موقع خداحافظی به حمیدگفتم:"چون شب یلداباباافسرنگهبانه وخونه نیست،توبیاپیش ما."
ایام نامزدی خداحافظی های ماداخل حیاط خانه به اندازه ی یک ساعت طول میکشید.بعضی اوقات خداحافظی بیشترازاصل آمدن و رفتن های حمیدطول وتفسیرداشت.
حتی دوستان من هم فهمیده بودند.هروقت زنگ میزدند،مادرم به آنهامیگفت:"هنوزداره توی حیاط بانامزدش صحبت میکنه.نیم ساعت دیگه زنگ بزنید!"نیم ساعت بعدتماس میگرفتندوماهنوزتوی حیاط مشغول صحبت بودیم.
انگارخانه راازماگرفته باشند،موقع خداحافظی حرفهایادمان می افتاد.
تازه ازلحظه ای که جدامیشدیم،میرفتیم سروقت موبایل.پیامک دادن هاوتماس هایمان شروع میشد.حمیدشروع کرده بودبه شعرگفتن.
من هم اشعاری ازحافظ رابرایش میفرستادم.بعدازکلی پیامک دادن،به حمیدگفتم:"نمیدونم چرادلم یهوچیپس وماست موسیرخواست.فرداخواستی بیای برام بگیر."جواب پیامک رانداد.حدس زدم ازخستگی خوابش برده.پیام دادم:"خدایابه خواب عشق من آرامش ببخش،شب به خیرحمیدم."
من خواب نداشتم.مشغول درسم شدم ونگاهی به جزوه های درسی انداختم.
زمان زیادی نگذشته بودکه حمیدتماس گرفت.تعجب کردم.گوشی راکه برداشتم،گفتم:"فکرکردم خوابیدی حمید،جانم؟زنگ زدی کارداری؟"گفت:"ازموقعی که نامزدکردیم به دیرخوابیدن عادت کردم.یه دقیقه بیادم در،من پایینم."گفتم:"ماکه خیلی وقته خداحافظی کردیم،تواینجاچکارمیکنی حمید؟!".
ادامه دارد...
📚 @shahidsarjoda
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
#یادت_باشد🌱
#قسمت_29
چادرم راسرکردم وپایین رفتم.کلی چیپس وتنقلات خریده بود؛آن هم باموتوردرآن سرمای زمستان!ذوق زده گفتم:"حمیدجان!توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم.میدونستم این قدرزودمیخری،چیزهای بیشتری سفارش میدادم!"خندید.خوراکی هایی که خریده بودرابه دستم دادوسوارموتورشد.
گفتم:"تااینجااومدی،چند
دقیقه بیابالایک کم گرم شو،بعدبرو."گفت:"نه عزیزم،دیروقته.فقط اومدم این هاروبرسونم دستت وبرم."لبخندی زدم وگفتم:"واقعاشرمنده کردی حمید.حالامن چیپس بخورم یاخجالت بکشم؟"
روزآخرپاییز؛حوالی غروب بامادرم مشغول پختن شام بودیم که حمیدپیام داد:"خانوم!اگه درس وامتحان نداری من زودتربیام خونتون."همیشه همین کاررامیکرد.وفتی میخواست به خانه ی مابیایدازقبل پیام میداد.
به شوخی جواب دادم:"اجازه بده ببینم وقت دارم."جواب داد:"لطفابه منشی بگیدیه وقت ملاقات تنظیم کنن مابیایم پیش شما.دلمون تنگ شده."گفتم:"حمیدآقابفرمایید.مامشتاق دیداریم.هروقت اومدی قدمت روی چشم."
انگارسرکوچه به من پیام داده باشد،تااین راگفتم دودقیقه نشدکه زنگ خانه رازد.اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود.شام راکه خوردیم،بساط شب چله راپهن کردیم وهندوانه راگذاشتیم وسط.آبجی فاطمه رفته بودتوی نخ فال گرفتن.دستم راگرفت وگفت:"میخوام پیش حمیدآقافال زندگیتون روبگیرم."
من وحمیداعتقادی به فال گیری واین چیزهانداشتیم وفقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود.هرچیزی که آبجی گفت برعکس درمی آمد.
من هم چپ چپ حمیدرانگاه میکردم.وقتی آبجی تمام خط وخطوط کف دستم راتفسیروتعبیرکرد،دستم راتکان دادم وباخنده به حمیدگفتم:"دیدی تومنودوست نداری.فالش هم دراومد.دست گلم دردنکنه بااین انتخاب همسر!"هردوزدیم زیرخنده.حمیدبه آبجی گفت:"دختردایی!ببینم میتونی زندگی ماروخراب کنی وامشب یه دعوادرست کنی یانه."
تانیمه های شب من وحمیدگل گفتیم وگل شنیدیم.عادت کرده بودیم.معمولاهروقت
می آمدتادوازده،یک نصفه شب مینشستیم وصحبت میکردیم،ولی شب هارانمی ماند.
موقع خداحافظی سرپله های راهرودوباره گرم صحبت شدیم.مادرم وقتی دیدخداحافظی ماطولانی شده برایمان چای وهندوانه آورد.همان جاچای میخوردیم وصحبت میکردیم؛اصلاحواسمان به سردی هواوگذرزمان نبود.
موقع خداحافظی،وقتی حمیددرراهرورابازکرد،متوجه شدیم کلی برف آمده است.
سرتاسرحیاط وباغچه سفیدپوش شده بود.حمیدقدم زنان ازروی برف هاردشد،دستی تکان دادورفت.جای قدم های حمیدروی برف شبیه ردپایی که آدمی رابرای رسیدن به مقصددلگرم میکندتامدتهاجلوی چشم هایم بود.حیف که آن شب تنهایی این مسیررارفت واین ردپاهای روی برف خیلی کم تکرارشد!
فردای شب یلداچادرمشکی ای که حمیدبرایم خریده بودرااندازه زدیم ودوختیم.آن زمان هادوست داشتم چادرم راجلوتربگیرم وحجاب بیشتری داشته باشم.این چادربهانه ای شدتاازهمان روزهمین مدلی چادرسرکنم.دانشگاه که رفتم هم کلاسیهایم تعجب کردند.
وقتی جویاشدند،بهانه آوردم که دوخت مقنعه بازشده،اماکم کم این شکل چادرسرکردن برای همه عادی شد.اولین باری که حمیددیدخیلی پسندیدوگفت:"اتفاقااین مدلی خیلی بیشتربهت میاد."
برای من روزهای آخرسال که همه جاپرازتنگهای ماهی قرمزوسفره های هفت سین میشود،بیش ازحال وهوای سال تحویل یادآورخاطره های قشنگ سفرهای راهیان نوراست.
ازدوم دبیرستان که برای اولین بارپایم به مناطق جنوب بازشد،دوست داشتم هرسال شهدامن رادعوت کنندتامهمانشان باشم.شهداازهمان اولین سفرراهیان نوربدجورنمک گیرم کرده بودند.
بااینکه درآن سفرمن ودوستانم خیلی شلوغ کردیم،اکثربرنامه های کاروان رامی پیچاندیم وبیشتردرحال وهوای شوخی هاوشیطنت های خودمان بودیم،ولی جاذبه ای که خاک شهیدواین سفرداشت باعث میشداواخراسفندهرسال،بیشترازسال تحویل ذوق سفرراهیان نورراداشته باشم.
به خاطرکنکوردوسال اردوی جنوب نرفته بودم.خیلی دوست داشتم امسال هرطورشده بروم.همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد،به حمیدپیام دادم.دوست داشتم باهم به عنوان خادم به این اردوبرویم.
ادامه دارد...
📚 @shahidsarjoda