eitaa logo
رفیق‌شهیدم‌ابراهیم‌هادی
141 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
بسم رب شهدا و الصدیقین راه ارتباطی با ادمین کانال @Imam_Hosin313 تاسیس: ۱۴۰۰/۳/۸ کپی کردن مطالب آزاد نوش جانت
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸 قبل از تولد شهرام، ما به خانه‌ای در ایستگاه۶ فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد (قدس) رفتیم؛ یک خانه‌ی شرکتی در ایستگاه۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق ‌داشت. ما در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می‌شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. چه عشقی می‌کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می‌دیدم. خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی می‌دیدم که چهارتا دختر هایم با هم عروسک بازی می‌کنند، لذت می‌بردم و به آن ها حسودی ام می‌شد و حسرت می‌خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را می‌دوخت. برای چهارتا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می‌کرد. بعد ها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقه‌ی خوبی داشت، پارچه انتخاب می‌کرد و به سلیقه‌ی او، مادربزرگش لباس هارا می‌دوخت. مادرم خیلی به ما می‌رسید. هر چند روز یک بار به بازار لین۱ احمد آباد می‌رفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می‌کرد و به خانه ی ما می‌آورد.‌ او لـ‌ر بختیــاری بود و غیرت عجیبی داشت. دلش نمی‌آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد. بابای مهران، پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت، حقوق را دست من می‌داد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می‌چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد توجیبی می‌دادم. می‌گفتم اینها پسر هستند و توی کوچه و خیابان می‌روند، باید در جیب‌شان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند. گاهی بعد از یک هفته، خرجی تمام می‌شد و باید جواب بابای مهران را هم می‌دادم. مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی می‌رسید. زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود، کنار مادرم می‌نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت می‌برد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود. هروقت مادرم به خانه‌ی ما می‌آمد، زینب دور و برش می‌چرخید تا خوب حرف های او را گوش کند. بابای بچه ها از ساعت ۵صبح از خانه بیرون می‌زد و ۵بعد از ظهر برمی‌گشت. روزهای پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار برمی‌گشت. او در باغچه‌ی خانه، گوجه و بامیه و سبزی می‌کاشت... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه می‌چیدیم و استفاده می‌کردیم. حیاط خانه‌ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط می‌خوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان‌هایش بالای۴۰درجه بود. بعد از ظهر ها آب شت را توی حیاط باز می‌کردم، زیر در را هم می‌گرفتم؛ حیاط پر از آب می‌شد. این آب تا شب توی حیاط بود. با این روش، زمین سیمانی حیاط خنک می‌شد. خانه‌های شرکتی، دو شیر آب داشتند؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود. گاهی هم شیر آب شت را باز می‌کردیم، همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می‌آمد. دخترها هم ذوق می‌کردند و گوش ماهی ها را جمع می‌کردند. ظهرها هم هرکاری می‌کردم که بچه ها بخوابند، خوابشان نمی‌برد تا چشم من گرم می‌شد، می‌رفتند و توی آب ها بازی می‌کردند. کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می‌کردیم و شب قبل از خواب، زیر در حیاط را که گرفته بودیم، برمی‌داشتیم و آب را بیرون می‌کردیم. این طوری سیمان ها خنک خنک می‌شد و ما می‌توانستیم تا اندازه‌ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پای‌مان خنک باشد. شهرام ۴ماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید. من به‌اش گفتم: "مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود." بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هرچند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان، خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچه‌هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. به دختر ها اجازه‌ی کوچه رفتن نمی‌دادم. می‌گفتم: "خودتان چهارتا هستید؛ بنشینید و باهم بازی کنید." آن ها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی می‌کردند. مهری که از همه بزرگ‌تر بود، مثل مادرشان بود. برای بچه‌ها دمپخت گوجه درست می‌کرد و می‌خوردند. ریگ بازی می‌کردند و صدای‌شان در نمی‌آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه‌ی ما نمی‌رسید که چیزهای گران بخریم. دخترها با کاغذ، عروسک کاغذی درست می‌کردند و رنگش می‌کردند. خیلی از همسایه ها نمی‌دانستند که من چهارتا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی‌رفتند... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ می‌رفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوق‌مان کارگری بود و زندگی ساده‌ای داشتیم، اما سعی می‌کردم به بچه ها غذای خوب بدهم. هر روز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم می‌گذاشتم و به خانه بر می‌گشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم می‌کشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز بازار می‌رفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود می‌خوردند و تمام می‌شد و شب دنبال غذا می‌گشتند. زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. هر غذایی را می‌خورد. کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همه‌ی دردی که داشت گریه نمی‌کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه می‌بردم و آمپول ها را بهش می‌زدند. مظلومانه دراز می‌کشید و سرش را روی پاهایم می‌گذاشت. وقتی بلند می‌شدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا می‌شد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می‌کرد. در مدتی که مریض بود‌، دوای عطاری توی آتش می‌ریختم و خانه را بو می‌دادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن به‌اش بدهید. چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را می‌خورد و دم نمی‌زد. بخاطر شدت مریضی‌اش اصلا خوابش نمی‌برد ولی صدایش در نمی‌آمد. زینب از همه‌ی بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. مثل خودم زیاد خواب می‌دید؛ خواب های خیلی قشنگ. همه‌ی مردم خواب می‌بینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه می‌گفتم از هفت تا بچه‌ی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلب‌مان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم می‌چرخید. همه‌ی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی‌شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود. چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگی‌اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه‌ی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: "مامان، من فهمیدم که آن ستاره‌ی پر نور که همه به او تعظیم می‌کردند، کی بود." تعجب کردم، پرسیدم: "کی بود؟" گفت: "حضرت فاطمـه زهــ‌را {سلام الله علیها}"✨ هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم، بدنم می‌لرزد... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 زینب از بچگی، راحت حرف‌هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود. مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چندتا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش می‌کرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب می‌داد و زینب خیلی خوب با او تمرین می‌کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک های بچه ها و کتاب‌هایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دور ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دخترها در کتابخانه‌ی مهران می‌نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می‌خواندند. مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می‌برد. و اگر تشخیص می‌‌داد که فیلم مشکلی ندارد، دخترها را می‌برد. علاقه‌ی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی‌اش که با مهرداد تمرین می‌کرد و با مهران سینما می‌رفت، شکل گرفت. بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه‌ی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که می‌شد، دور هم می‌نشستند و هرکدام نقشه‌ی رفتن به شهری را می‌کشید و از آن شهر حرف میزد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس. جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازه‌ی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود. بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی‌توانست از خانه بیرون برود، دور هم می‌نشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف می‌زدند. آنقدر از حرف زدنش لذت می‌بردند که انگار به سفر می‌رفتند و بر می‌گشتند. در باغ پشت خانه‌ی ایستگاه۶ یک درخت کنار داشتیم که هر سال ثمر زیادی می‌داد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع می‌شدند و مهران و مهرداد پشت بام می‌رفتند و حسابی درخت را تکان می‌دادند. کنارها که زمین می‌ریخت، دخترها جمع می‌کردند. بعضی وقت ها به اندازه‌ی یک گونی هم پر می‌شد. من گونیِ پر کنار را به بازار ایستگاه۷ می‌بردم و به زن ‌های فروشنده‌ی عرب می‌د‌ادم و به جای کنار، میوه های دیگر می‌گرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می‌آمدند تا از شاخه‌ی درخت کنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبال‌شان می‌کردند... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
اینم از باقی قسمت ها بقیش ان شاءالله برای پس فردا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌پسرک فلافل فروش اماهادی كارهای خير ماندگاری از خود به يادگار می گذارد. زمانی كه هادي شهيد شد، چندنفراز طلبه ها آمدند و خاطرات خود را ازهادی بيان كردند. يكی می گفت: اين عبایی را كه دارم هادی برايم خريد، ديگری به نعلين خود اشاره كرد. يكی ديگر از آنها از لوله كشی آب خانه اش می گفت و... هادی برای تأمين هزينه ی اين كارها در نجف كار می كرد. اين اواخر كاری كرده بود كه مسئولان گروه های نظامی مردمی(حشدالشعبی) حسابی به او اطمينان داشتند. هميشه پول در اختيار اومی گذاشتند تا برای كارهای فرهنگی كه درنظر دارد هزينه كند. 🔰 ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش يادم هست كه در تهران تصويرنسبتاً بزرگ شهيد ابراهيم هادی را جلوی موتور نصب كرده بود واين طرف و آن طرف می رفت. هادی هم از خدا خواسته بود كه بتواند گره از مشكلات خلق خدا برطرف كند. بايد اشاره كرد كه نشستن و دعاكردن، براي اينكه خداوند بركت خودرا نازل كند، در هيچ روايتی وارد نشده. انسان اگر می خواهد به جايي برسد، بايد تلاش كند. زمانی كه هادی ذوالفقاری در تهران بود و در بازار آهن فعاليت می كرد هميشه دست خيرداشت. خصوصاًبرای هيئتها بسيار خرج می كرد. هادی می گفت بايد مجلس امام حسين پررونق باشد. بايد اين بچه ها كه به هيئت می آيند خاطره ی خوشی داشته باشند. هر بار كه برای هيئت و يا كارهای فرهنگی مسجد احتياج به كمك مالی داشتيم اولين كسی كه جلو می آمدهادی بود. هميشه آماده بود برای هزينه كردن. يك بار به هادی گفتم: از كجا اين همه پول مياری؟ مگه توی بازار چقدربهت حقوق ميدن❓ خنديد و گفت: از خدا خواستم كه هميشه برای اينطور كارها پول داشته باشم. خدا هم كمكم می كنه. ❓پرسيدم: چطوری؟ گفت: بايد تلاش كرد. بعد ادامه داد: برای اينكه برخی خرجها رو تأمين كنم بعد از كار بازار آهن، با موتور كار می كنم. بار ميبرم، مسافر و... خدا هم توی پول ما بركت قرار ميده. هادی در نجف هم دست از اين كارها بر نمی داشت. بسياری ازطلبه های نجف از فعاليتهای هادی می گفتند و اينكه نمی دانستند هادی از کجا می اورد 🔰 ادامه دارد ...🔰