eitaa logo
رفیق‌شهیدم‌ابراهیم‌هادی
137 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
بسم رب شهدا و الصدیقین راه ارتباطی با ادمین کانال @Imam_Hosin313 تاسیس: ۱۴۰۰/۳/۸ کپی کردن مطالب آزاد نوش جانت
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸 قبل از تولد شهرام، ما به خانه‌ای در ایستگاه۶ فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد (قدس) رفتیم؛ یک خانه‌ی شرکتی در ایستگاه۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق ‌داشت. ما در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می‌شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. چه عشقی می‌کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می‌دیدم. خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی می‌دیدم که چهارتا دختر هایم با هم عروسک بازی می‌کنند، لذت می‌بردم و به آن ها حسودی ام می‌شد و حسرت می‌خوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را می‌دوخت. برای چهارتا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می‌کرد. بعد ها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقه‌ی خوبی داشت، پارچه انتخاب می‌کرد و به سلیقه‌ی او، مادربزرگش لباس هارا می‌دوخت. مادرم خیلی به ما می‌رسید. هر چند روز یک بار به بازار لین۱ احمد آباد می‌رفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می‌کرد و به خانه ی ما می‌آورد.‌ او لـ‌ر بختیــاری بود و غیرت عجیبی داشت. دلش نمی‌آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد. بابای مهران، پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت، حقوق را دست من می‌داد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می‌چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد توجیبی می‌دادم. می‌گفتم اینها پسر هستند و توی کوچه و خیابان می‌روند، باید در جیب‌شان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند. گاهی بعد از یک هفته، خرجی تمام می‌شد و باید جواب بابای مهران را هم می‌دادم. مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی می‌رسید. زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود، کنار مادرم می‌نشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت می‌برد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود. هروقت مادرم به خانه‌ی ما می‌آمد، زینب دور و برش می‌چرخید تا خوب حرف های او را گوش کند. بابای بچه ها از ساعت ۵صبح از خانه بیرون می‌زد و ۵بعد از ظهر برمی‌گشت. روزهای پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار برمی‌گشت. او در باغچه‌ی خانه، گوجه و بامیه و سبزی می‌کاشت... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi