eitaa logo
رفیق‌شهیدم‌ابراهیم‌هادی
136 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
بسم رب شهدا و الصدیقین راه ارتباطی با ادمین کانال @Imam_Hosin313 تاسیس: ۱۴۰۰/۳/۸ کپی کردن مطالب آزاد نوش جانت
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸 سال هایِ سال، مستأجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دست‌مان نبود. بعدش هم که خانه‌ی شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه می‌پوشیدم‌، ناراحت بود، من هرچی به‌اش می‌گفتم که من نذر کرده‌ی امام حسین ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نا رضایتی می‌گفت: مادرت نباید این نذر را تا آخر عمر می‌کرد. یک شب از شب‌های محرم خواب دیدم درِ خانه‌ی شرکتی، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن آقا دست و پایش قطع شده بود. با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسری‌ات را سبز کن. من می‌خواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم، اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری‌ات را سبز کن. این را گفت و از خانه‌ی ما رفت. با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت: "حالا که شوهرت راضی نیست و ناراحت است، روسری سیاه را در بیاور." خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید. سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود. دخترم زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا علیه سلام شده بود، سر از پا نمی‌شناخت. من بارها و بارها برایش قصه‌ی رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم؛ از قبر شش گوشه حسین علیه سلام، از قتلگاه، از حرم عباس علیه سلام. زینب هم شیفته‌ی زیارت شده بود. او می‌گفت: مامان، حاضر نیستم در مشهد یک لحظه هم بخوابم؛ باید از همه‌ی فرصت برای زیارت استفاده کنیم. زینب در حرم طوری زیارت می‌خواند که دل سنگ آب می‌شد. زن ها دورش جمع می‌شدند و زینب برای آن‌ها زیارت‌نامه و قرآن می‌خواند. نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت: مامان، پاشو، اینجا جای خوابیدن نیست. باید به حرم برویم. من و زینب آرام و بی سر و صدا می‌رفتیم و نماز صبح را در حرم می‌خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می‌شدیم. زینب از مشهد یک سری کتاب‌های مذهبی خرید؛ کتاب‌هایی درباره‌ی علائم ظهور امام زمان 'عجل‌الله‌فرجه‌شریف'. کلاس دوم راهنمایی بود، اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند، عروسک ‌های کاغذی داشتند. روی تکه‌های روزنامه عکس عروسک را می‌کشیدند و آن را می‌چیدند و با همان عروسک کاغذی بازی می‌کردند... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 یک بار که زینب مریض شده بود، برای اولین بار یک عروسک اسباب ‌بازی برایش خریدیم. مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست آن‌ها می‌داد و می‌گفت: این عروسک مال همه‌ی ماست. من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همه‌ی دخترها خریده بودم، ولی عروسک را برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها می‌گفت: عروسک را برای ما خریده‌اند. بعد از برگشتن از مشهد، زینب کتاب هایی را که خریده بود به مهری و مینا داد. او می‌خواست با دادن این سوغاتی با ارزش، آن ها را در سفر و زیارتش شریک کند. فصل‌ششم🌙♥️:جنگ هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. خانه‌ی ما به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران پالایشگاه می‌آمدند. دود سیاهی که از سوختن تانک فارم بلند شده بود، همه‌ی آبادان را پوشانده بود. با شروع جنگ، همه جا به هم ریخته بود. بعضی از مردم، همان اول، خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانه‌ی خودمان آوردیم. مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال ۵۹ در شلمچه خدمت می‌کرد. مهران هم به عنوان نیروی مردمی با بچه های مسجد فعالیت می‌کرد. مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز می‌رفتند و هروقت کارشان تمام می‌شد، خسته و گرسنه برمی‌گشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه‌ی معلمان می‌رفتند هرکاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند. برق شهر قطع شده بود. شب ها فانوس روشن می‌کردیم. من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می‌کردیم. صدای هواپیما و خمپاره هم از صبح تا شب شنیده می‌شد. یکی از روز های مهر ماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانه‌ی ما آمد و گفت: تعدادی از سرباز ها به مسجد آمده‌اند و گرسنه‌اند. ما هم چیزی نداریم به آن‌ها بدهیم. من هر چیزی در خانه داشتم، اعم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آن ها دادم... ‌ •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 اوضاع شهر روز به روز خراب تر می‌شد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمی‌شد. نان گیر نمی‌آمد. حمله‌ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر می‌شد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگر ها زندگی می‌کردند. ولی ما سنگر نداشتیم. توی خانه‌ی شرکـتی خودمان زندگی می‌کردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دوده‌ی سیاه پیدا نبود. مخزن ‌های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده‌ی سیاه آن ها حیاط همه‌ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود. یکی از روزهای آخر مهر ماه، مهران و مهرداد با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید. من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: " شما که مخالفت می‌کنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه می‌کنید؟" من گفتم: "توی باغچه‌ی خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید." آن روز مینا و مهری از دست برادر ها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسر ها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آن ها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف می‌زدم که آنها را راضی به رفتن کنم. اما دختر ها مرتب گریه می‌کردند و اعتراض داشتند. مینا که عصبانی تر از بقیه دختر ها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت: " من از شهرم فرار نمی‌کنم، می‌خواهم بمانم و دفاع کنم. " مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غصه‌ی ناموسش را داشت و از اینکه دختر ها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهردا با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد. روز خیلی بدی بود؛ حمله‌ی دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادر ها یک طرف دیگر، اعصاب همه‌ی ما خرد شده بود. در طی همه‌ی سال هایی که در آبادان زندگی کردیم، هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم می‌آمد، دخترها و پسرهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می‌گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد می‌زدند و دخترها یک طرف... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 بنی صدر که مثلا رئیس جمهور بود اصلا کاری نمی‌کرد. هر روز که می‌گذشت، وضع بدتر می‌شد و خمپاره و توپ بیشتر روی آبادان می‌ریختند؛ طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از ساختمان های اطراف‌مان را می‌شنیدیم. اما من راضی بودم که همه‌ی خطرها را تحمل کنم و در آبادان بمانم. دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل می‌کردند و حاضر نبودند از آبادان فرار کنند. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز(مهدی موعود) در ایستگاه۱۲ می‌رفتند. در آنجا تعدادی از زن ها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمنده ها غذا درست می‌کردند. گاو هایی که در اطراف آبادان زخمی می‌شدند را در مسجد سر می‌بریدند و زن ها گوشت های آنها را تکه می‌کردند و آبگوشت درست می‌کردند و گوشت کوبیده‌ی آن را ساندویج می‌کردند و به خرمشهر می‌فرستادند. مینا توی دلش بارها از خدا خواسته بود که مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از جبهه به خانه آمد، از ماجرای گرسنگی چند روزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد و ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویج های گوشت دست ساخته‌ی دخترها را خورده است. مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم. همه‌ی دخترها مخالف رفتن از شهر بودند. زینب هم عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم. در همه‌ی این سال‌ها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند. بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت. مهرداد هر چند روزی یک بار از خرمشهر می‌آمد و وقتی می‌دید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی می‌شد. می‌خواست خودش را بکشد. اواسط مهرماه، خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند. ما تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت که ما را به خانه‌ی تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه‌ی فامیل های پدری‌اش در رامهرمز ببرد. چند سال قبل از جنگ، دخترعموی جعفر برای گذراندن دوره‌ی تربیت معلم آمده بود آبادان و برای مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد. منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. تا آخر مهر ماه راضی به رفتن نشدیم... ‌ •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه‌ی سال های زندگی‌مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همه‌ی خوشی ما همان خانه و محله وشهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانه‌اش برویم. تنها عمه‌ی بچه‌ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی می‌کرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه‌ی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همه‌ی ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می‌رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می‌شود و به خانه‌ی خودمان بر می‌گردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند لباس جمع کنند. تا لحظه‌ی آخر کتاب مفاتیح در دست‌شان بود و دعا می‌خواندند و از خدا می‌خواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزه‌ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمی‌زد. چون کوچک ترین دختر بود به خودش اجازه نمی‌داد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و می‌دانست کسی به او اجازه‌ی ماندن نمی‌دهد. بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همه‌ی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازه‌ی عبور از پل را نمی‌دادند. اجباراً به زیارتگاه «سیدعباسی» در ایستگاه۲۱ رفتیم. دختر ها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سید عباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه۱۲ یا ۷ باز شود. چند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه‌ی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم. خانه‌ی عمه‌ی بچه‌ها در منطقه‌ی شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آن ها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه‌ی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدن‌مان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمی‌خوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می‌داد... ‌ •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 یک هفته در خانه‌ی پسرعموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسائل شرعی نبودند. پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند. هرکدام که می‌خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند، من همراهشان می‌رفتم. آن‌ها هر روز در خانه نوار می‌گذاشتند و بزن و برقص می‌کردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سال ها قبل‌، ما از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی می‌کردیم تا او دوره‌ی تربیت معلمش را تمام کرد. اما آنها در مدت اقامت ما در خانه‌شان، رفتار خوبی نداشتند؛ طوری که من و مادرم احساس می‌کردیم روی خار نشسته‌ایم. آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم. روزهای سختی بود؛ آدم یک عمر حتی یک روز هم خانه‌ی کسی نرود و مزاحم کسی نشود، ولی جنگ بلایی سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه‌ی فامیل آواره شود و احترامش از بین برود. در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چندتا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشم‌شان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه یَل، برنج و خورش هم می‌خورند؟ (مگر جنگ زده ها، برنج و خورش هم می‌خورند؟) انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم. فکر می‌کردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی می‌کردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید ماهشهر می‌ماند. پالایشگاه آبادان از بین رفته بود. پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعه‌ی رامهرمز رفتم. وقتی دفتر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم. حتی گفتم: کرایه‌ی خانه هم می‌دهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق می‌گیرد. امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادر های هلال احمر ساکن شده‌اند. گفت: شما هم می‌توانید با بچه‌هایتان در چادر زندگی کنید. من که نمی‌توانستم چهارتا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهارتا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال خانه می‌رفتم. خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 پسرعموی جعفر کنار خانه‌اش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانه‌ی کوچکی داشتند که سقفش از چندل¹ بود و تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی می‌کردند. بعد از یک هفته عذابِ همنشینی با فامیل نامهربان، تمسخر و اذیت‌هایشان‌، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتن‌مان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد. از یک طرف، موش ها توی ساک و وسائل‌مان می‌رفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله می‌ریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می‌کرد. در خانه باغ یک میز قراضه‌ی چوبی بود که ما از سر نا چاری، وسائل‌مان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک فِرِیمِز² و یک بخاری فوجیکا³ خریدم. از درد بی جایی، فریمز را توی توالت می‌گذاشتم و هر وقت می‌خواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو می‌کشیدم و غذا درست می‌کردم. هر وقت به تنگ می‌آمدم، می‌نشستم و به یاد خانه‌ی تمیز و قشنگم در آبادان گریه می‌کردم. خانه‌ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت. اتاق هایی که دیوارهای رنگ روغن شده‌اش، مثل آینه بود و از صافی و تمیزی می‌درخشید. آشپزخانه‌ای که من صبح تا شب در حال نظافتـش بودم و بذار و بردار می‌کردم. در کمتر از یک ماه، صدام‌، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حق‌شان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه می‌کردند و غصه‌ی رفتن به آبادان را می‌خوردند. زینب آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می‌آمد. هیچ وقت تحمل نمی‌کرد که زندگی‌اش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهج‌البلاغه‌ی بسیج که در مسجد محل زندگی‌مان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاس‌شان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی علیه سلام کار می‌کرد. دخترهای فامیل جعفر، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و درباره‌ی حجاب و نماز با آنها حرف میزد... ¹ چوبی که در سقف خانه ها به کار می‌برند. ² وسیله ای برای پختن غذا شبیه به گاز پیک نیک که با نفت روشن می‌شود. ³ بخاری نفتی که در زمان جنگ مورد استفادهٔ اکثر خانواده ها بود. ‌ •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها می‌دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آنقدر برایشان سخت نگذرد. البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مند تر در کلاس ها شرکت می‌کرد. شهرام را که نـُه سال داشت به دبستان بردم. شهرام با چهارماه تأخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم، شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آن ها 'جنگ زده یل' می‌گفتند، برای بچه ها سخت بود. بچه ها از این اسم بدشان می‌آمد. خودم هم بدم می‌آمد. وقتی با این اسم صدایمان می‌کردند، فکر می‌کردم که به ما ‹طاعونی›، ‹وبایی› می‌گویند.انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدم های روی زمین. هوا حسابی سرد بود و رخت‌خواب نداشتیم. زیر پای‌مان هم فرش نداشتیم. آذر ماه، مهران یک فرش و چند دست رخت‌خواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیز ها حل نمی‌شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه‌ی من و بچه هایم را می‌خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی‌آمد. یکی از خدمتگزار های بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود. خانواده‌ی مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده‌اش به رامهرمز می‌آمـد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می‌گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست‌ هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امداد گری مجروهین جنگ هستند. مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد. آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد. سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی امدادگر دارد و همین طور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است... ‌ •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 بعد از رسیدن نامه‌ی سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگی‌مان هم خیلی سخت بود. مادرم هم که رفتار های بد و ناپسند فامیل جعفر را می‌دید، به من می‌گفت: "کبری‌، تو چهار دختر داری. اینجا جای تو نیست. " همه با هم تصمیم گرفتیم به آبادان برگردیم. اما راه آبادان بسته شده بود. قسمتی از جاده‌ی آبادان و ماهشهر دست عراقی ها بود. از راه زمینی نمی‌شد به آبادان رفت. دو راه برای رفتن به آبادان بود؛ یا از طریق شط و با لنج، یا از هوا و هلیکوپتر. وسایل‌مان را جمع کردیم. هر کدام یک چیزی در دست‌مان بود. فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و فریماز و بخاری و... یک مینی بوس پیدا کردیم. راننده‌ی اتوبوس همراه زن و بچه‌اش بود. داستان ما را فهمید و ما را به ماهشهر رساند. در ماهشهر ستادی بود که به آن'ستاد اعزام' می‌گفتند. ستاد اعزام به کسانی که می‌خواستند به آبادان بروند، برگ ورود یا، به قول خودشان، برگ عبور می‌داد. من به آنجا رفتم و ماجرای خانواده‌ام را گفتم. مسئول ستاد اعزام گفت: "خانم، آبادان امنیت ندارد. فقط نیروهای نظامی در آبادان هستند. همه‌ی مردم شهر فرار کرده اند و خانواده‌ای آنجا زندگی نمی‌کند. " ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عده‌ای می‌رفتند و عده‌ای می‌آمدند. من به مسئول ستاد گفتم: "یا به من در ماهشهر یک خانه برای زندگی بدهید یا به من و خانواده ام نامه بدهید که به خانه‌ی خودم در شهرم برگردم." مسئول ستاد که هیچ امکاناتی نداشت و نمی‌توانست جوابگوی من باشد، قبول کرد و نامه‌ی عبور به من داد. دیگر به هیچ عنوان حاضر به برگشت به رامهرمز نبودیم. مینا نذر کرده بود که اگر به آبادان برسیم، زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که می‌خواستیم داخل جهنم برویم. آبادان و خانه‌ی سه اتاقه‌ی شرکتی، بهشت ما بود؛ حتی اگر آتش و گلوله روی آن می‌بارید؛ بهشتی که همه‌ی ما آرزوی دیدنش را داشتیم. با اسباب و اثاثیه‌ی‌ مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود، از رفتن ما به آبادان با خبر شد. خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد. تعداد زیادی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج بودند. تعدادی از مردهای آبادانی هم که در دست‌شان گونی و طناب و کارتن بود، می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه‌ی خانه شان را خارج کنند. بر خلاف آنها، ما با چرخ خیاطی و فرش و رخت خواب و ظرف و ظروف در حال برگشتن به آبادان بودیم. آنها با حالت تمسخر به ما نگاه می‌کردند. یکی از آنها به مسخره گفت: " شما اثاثیه‌تان را به من بدهید، من کلید خانه‌ام را به شما می‌دهم، بروید آبادان اثاثیه‌ ما را بردارید." بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت اسباب و اثاثیه را ازما گرفت و به خانه‌‌ی خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن با شهرام که تنها مرد کوچک ما زن ها بود و آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود، سوار لنج شدیم. همه‌ی مسافرهای لنج مرد بودند. علی روشنی، پسر همسایه‌مان در آبادان، هم سفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم. اوایل بهمن ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج شده بودیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم؛ آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی‌شناختیم. توی دلم آشوبی بود، اما به رو نمی‌آوردم. بابای مهران هم قهر کرده و رفته بود. اگر خدای نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد، من مقصر می‌شدم. چهار تا دخترها چادر سرشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند. شهرام هم با شادی شیطنت می‌کرد و بین مسافرها می‌دوید. آنها هم سر به سرش می‌گذاشتند. شهرام، هم قشنگ و هم خوش سر و زبان بود. او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی‌خورد. چندین ساعت در سوز و سرما روی آب بودیم تا بالاخره بعد از سه ماه آوارگی به شهرمان رسیدیم. در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم. دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر، سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی این مدت برای همه‌ی ما مثل چند سال گذشته بود... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 ظاهر آبادان عوض شده بود. خیلی از خانه ها خراب شده بودند. در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ، هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر ارواح شده بود. تنها صدایی که همه جا می‌شنیدیم صدای خمپاره بود. ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم. البته ما خبر نداشتیم که مهران خانه‌ی ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت. وقتی به خانه رسیدیم، متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده ها در خانه‌ی ما هستند. درِ خانه باز بود. شهرام داخل خانه رفت. مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم، مات و متحیر شده بود. باور نمی‌کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز، ما برگشته ایم. بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی قیافه‌ی غم زده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شده‌ایم. به رگ غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده‌اند. ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه‌ی بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند. از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ما خجالت کشیدند. تمام فرش ها واکسی شده بود و رخت خواب ها کثیف بود. معلوم بود گروه گروه به خانه می‌آمدند و بعد از استراحت می‌رفتند. از دور که نگاه شان می‌کردم، برای همه‌ی آنها دعا ‌کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود. خدا می‌دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، وگرنه راضی به رفتن رزمنده ها نمی‌شدیم. مینا و زینب توی اتاق ها می‌چرخیدند و آنجا را مثل خانه‌ی خدا طواف می‌کردند. مادرم خیلی از برگشتن ما به آبادان خوشحال بود. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود. از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می‌آمدند، انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه ‌مان، سه روز می‌شستیم و تمیز می‌کردیم. آب داشتیم، ولی برق خانه هنوز قطع بود. همه‌ی ملافه ها را شستیم. در و دیوار را تمیز کردیم. خانه‌ام دوباره همان خانه‌ی همیشگی شد. طناب ها هر روز سنگین از ملافه بودند. روی اجاق گاز، قابلمه‌ی غذا می‌جوشید. درخت ها و گل ها هرروز از آب سیراب می‌شدند.... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی، در خانه‌ی خودم سر روی بالشت گذاشتم‌، انگاری که توی تخت پادشاهی بودم. یاد خانه‌ی امیری و خانه‌باغی پر از موش، بدنم را می‌لرزاند. مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستان‌شان هم آنجا بودند. مینا و مهری در اورژانس و بخش، کار می‌کردند و از زخمی ها مراقبت می‌کردند. گاهی شب ها هم که شب ڪار بودند، خانه نمی‌آمدند. من نمی‌توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها می‌شنیدم که به خاطر خدا کار می‌کنند، نمی‌توانستم بگویم "حق ندارید برای خدا کار کنید. " آرزوی همیشه‌ی من این بود که بچه هایم متدین و با ایمان باشند؛ خوب بچه هایم همین طور بودند. همین برای من کافی بود. زینب هم خیلی دلش می‌خواست با آنها به بیمارستان برود، ولی سن و سالش کم و خیلی هم لاغر و ضعیف بود. او آرام نمی‌نشست. هر روز صبح به جامعه‌ی معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه‌ی ما بود می‌رفت. جامعه‌ی معلمان در زمان جنگ فعال بود. یک کتابخانه داشت و کارهای فرهنگی انجام می‌داد. زینب که دختر نترس و زرنگی بود، صبح برای کار به آنجا می‌رفت و ظهر به خانه بر می‌گشت. گاهی وقت ها هم شهلا همراهش به آنجا می‌رفت. جامعه‌ی معلمان با خانه‌ی ما فاصله‌ی زیادی نداشت. آنها پیاده می‌رفتند و پیاده بر می‌گشتند. زینب آن سال، سوم راهنمایی بود ولی شش ماه از سال می‌گذشت و همه‌ی بچه هایم از کلاس درس عقب مانده بودند. این موضوع خیلی مرا عذاب می‌داد. دلم نمی‌خواست بچه هایم از زندگی عادی‌شان عقب بمانند، ولی راهی هم پیش پای‌مان نبود. بعضی روز ها برای سر زدن به مینا و مهری به بیمارستان شرکت نفت می‌رفتم. از این که خوابگاه داشتند و با دوستان‌شان بودند، خیالم راحت بود. آن ها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز که به بیمارستان رفته بودم، با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آورده بودند. آن مرد، هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که می‌توانند به زخمی ها کمک کنند... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi