#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتهجدهم
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد. او پوست و استخوان شده بود. هر روز برای ملاقات به بیمارستان میرفتم و نزدیک برگشتن، بالای گهوارهاش مینشستم و برایش لالایی میخواندم و گریه میکردم.
بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم از دست دادن بابایم عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم بود و خانهی او تفریح و دلخوشی من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابایم، مادرم خانهای در منطقهی کارون خرید. این خانه چهارتا اتاق داشت که مادرم برای امرار و معاش، سه اتاقش را اجاره داد و یک اتاق هم دست خودش بود.
هر هفته، یا مادرم به خانهی ما میآمد یا ما به خانهی مادرم میرفتیم. هر چند وقت یکبار هم بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت میبرد. باشگاه شرکت نفت مخصوص کارکنان شرکت نفت بود. سینما داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یکبار میرفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو و من و دختر ها هم ردیف عقب مینشستیم و فیلم میدیدیم.
من همیشه چادر سر میکردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من، درآوردن چادر گناه بزرگی بود.
بابای بچه ها یک دخترعمه به نام (بی بی جان) داشت که در منطقهی کارمندی شرکت نفت، بریم، زندگی میکرد. ما سالی یکبار در ایام عید به خانهی آنها میرفتیم و آنها هم در آن ایام یکبار به خانهی ما میآمدند و تا سال بعد و عید بعد رفت و آمدی نداشتیم.
اولین باری که به خانهی دختر عمهی جعفر رفتیم، بچه ها کفش هایشان را در آوردند، اما بی بی جان به بچه ها گفت:
"لازم نیست کفش هایتان را در بیاورید."
بچه ها هم با تعجب، دوباره کفش هایشان را پا کردند و همه با کفش وارد خانه شدیم. اولین باری هم که قرار بود آنها خانهی ما بیایند، جعفر از خجالت و رو دروایسی، یک دست میز و صندلی فلزی برایم خرید. تا مدت ها هم آن میز و صندلی را داشتیم.
در محلهی کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمیکرد. دختر عمهی جعفر هم اهل حجاب نبود. یک روز به جعفر گفتم:
"اگر یک میلیون هم به من بدهند، چادرم را در نمیآورم، اگر میبینی قیافه من کسر شأن دارد، من خانهی دختر عمهات نمیآیم."
جعفر بعد از این حرف، دیگر به چادر من ایراد نگرفت.
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به من داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشـت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود و خواهر هایشان لحظه ای او را زمین نمیگذاشتند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتنوزدهم
قبل از تولد شهرام، ما به خانهای در ایستگاه۶ فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد (قدس) رفتیم؛ یک خانهی شرکتی در ایستگاه۶ ردیف ۲۳۴ که سه تا اتاق داشت.
ما در آن خانه واقعا راحت بودیم.
بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ میشدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. چه عشقی میکردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را میدیدم.
خودم خواهر و برادر نداشتم. وقتی میدیدم که چهارتا دختر هایم با هم عروسک بازی میکنند، لذت میبردم و به آن ها حسودی ام میشد و حسرت میخوردم که ای کاش من هم خواهری داشتم.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را میدوخت. برای چهارتا دخترم با یک رنگ، سری دوزی میکرد. بعد ها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقهی خوبی داشت، پارچه انتخاب میکرد و به سلیقهی او، مادربزرگش لباس هارا میدوخت.
مادرم خیلی به ما میرسید. هر چند روز یک بار به بازار لین۱ احمد آباد میرفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ی ما میآورد. او لـر بختیــاری بود و غیرت عجیبی داشت. دلش نمیآمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد.
بابای مهران، پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق میگرفت، حقوق را دست من میداد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد توجیبی میدادم. میگفتم اینها پسر هستند و توی کوچه و خیابان میروند، باید در جیبشان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند. گاهی بعد از یک هفته، خرجی تمام میشد و باید جواب بابای مهران را هم میدادم.
مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی میرسید. زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود، کنار مادرم مینشست و قصه های قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود. هروقت مادرم به خانهی ما میآمد، زینب دور و برش میچرخید تا خوب حرف های او را گوش کند.
بابای بچه ها از ساعت ۵صبح از خانه بیرون میزد و ۵بعد از ظهر برمیگشت. روزهای پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار برمیگشت. او در باغچهی خانه، گوجه و بامیه و سبزی میکاشت...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستم
زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه میچیدیم و استفاده میکردیم.
حیاط خانهی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستانهایش بالای۴۰درجه بود. بعد از ظهر ها آب شت را توی حیاط باز میکردم، زیر در را هم میگرفتم؛ حیاط پر از آب میشد. این آب تا شب توی حیاط بود. با این روش، زمین سیمانی حیاط خنک میشد.
خانههای شرکتی، دو شیر آب داشتند؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشاد ها بود. گاهی هم شیر آب شت را باز میکردیم، همراه آب، یک عالمه گوش ماهی میآمد. دخترها هم ذوق میکردند و گوش ماهی ها را جمع میکردند.
ظهرها هم هرکاری میکردم که بچه ها بخوابند، خوابشان نمیبرد تا چشم من گرم میشد، میرفتند و توی آب ها بازی میکردند.
کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب میکردیم و شب قبل از خواب، زیر در حیاط را که گرفته بودیم، برمیداشتیم و آب را بیرون میکردیم. این طوری سیمان ها خنک خنک میشد و ما میتوانستیم تا اندازهای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پایمان خنک باشد.
شهرام ۴ماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید.
من بهاش گفتم:
"مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود."
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هرچند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان، خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچههایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
به دختر ها اجازهی کوچه رفتن نمیدادم.
میگفتم:
"خودتان چهارتا هستید؛ بنشینید و باهم بازی کنید."
آن ها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند. مهری که از همه بزرگتر بود، مثل مادرشان بود. برای بچهها دمپخت گوجه درست میکرد و میخوردند. ریگ بازی میکردند و صدایشان در نمیآمد.
بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجهی ما نمیرسید که چیزهای گران بخریم. دخترها با کاغذ، عروسک کاغذی درست میکردند و رنگش میکردند.
خیلی از همسایه ها نمیدانستند که من چهارتا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمیرفتند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستویکم
من هرروز از ایستگاه۶ به ایستگاه۷ میرفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوقمان کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم، اما سعی میکردم به بچه ها غذای خوب بدهم.
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنس هایی که در حد توانم بود. زنبیل را روی کولم میگذاشتم و به خانه بر میگشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم میکشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست.
هر روز بازار میرفتم، اما تا شب هرچی بود و نبود میخوردند و تمام میشد و شب دنبال غذا میگشتند.
زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر غذایی را میخورد. کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همهی دردی که داشت گریه نمیکرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعد از ظهر او را به درمانگاه میبردم و آمپول ها را بهش میزدند. مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت. وقتی بلند میشدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا میشد. او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل میکرد.
در مدتی که مریض بود، دوای عطاری توی آتش میریختم و خانه را بو میدادم. دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهاش بدهید.
چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. زینب غذایش را میخورد و دم نمیزد. بخاطر شدت مریضیاش اصلا خوابش نمیبرد ولی صدایش در نمیآمد.
زینب از همهی بچههایم به خودم شبیهتر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ. همهی مردم خواب میبینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه میگفتم از هفت تا بچهی جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم میچرخید.
همهی خواهر ها و برادر ها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمیشناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همین طور بود.
چهار یا پنج سالش بود که اولین خواب زندگیاش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همهی ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند.
وقتی از خواب بیدار شد به من گفت:
"مامان، من فهمیدم که آن ستارهی پر نور که همه به او تعظیم میکردند، کی بود."
تعجب کردم، پرسیدم:
"کی بود؟"
گفت:
"حضرت فاطمـه زهــرا {سلام الله علیها}"✨
هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم، بدنم میلرزد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستودوم
زینب از بچگی، راحت حرفهایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت. با مهرداد خیلی جور بود.
مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چندتا نمایش در آبادان راه انداخت. زینب از کلاس سوم دبستان در خانه با مهرداد تمرین نمایش میکرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین میکرد.
مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثراً در خانه بود. مهران پیک های بچه ها و کتابهایش را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهر هایش را عضو کتابخانه کرد و دور ریال هم حق عضویت از آنها گرفت. دخترها در کتابخانهی مهران مینشستند و در سکوت و آرامش کتاب میخواندند.
مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما میبرد. و اگر تشخیص میداد که فیلم مشکلی ندارد، دخترها را میبرد. علاقهی زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگیاش که با مهرداد تمرین میکرد و با مهران سینما میرفت، شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانهی مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که میشد، دور هم مینشستند و هرکدام نقشهی رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزد. هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.
جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازهی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود.
بچه ها بعد از ظهر های طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمیتوانست از خانه بیرون برود، دور هم مینشستند و از شهر های شیراز و اصفهان و همدان حرف میزدند. آنقدر از حرف زدنش لذت میبردند که انگار به سفر میرفتند و بر میگشتند.
در باغ پشت خانهی ایستگاه۶ یک درخت کنار داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد. بعد از ظهر های فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع میشدند و مهران و مهرداد پشت بام میرفتند و حسابی درخت را تکان میدادند. کنارها که زمین میریخت، دخترها جمع میکردند. بعضی وقت ها به اندازهی یک گونی هم پر میشد.
من گونیِ پر کنار را به بازار ایستگاه۷ میبردم و به زن های فروشندهی عرب میدادم و به جای کنار، میوه های دیگر میگرفتم. گاهی پسر های کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام میآمدند تا از شاخهی درخت کنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبالشان میکردند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوششم
مادرم که از خودش خجالت کشیده بود، برگشت به پشت بام و زینب را بوسید و التماسش کرد که با او به پایین برود و سحری بخورد.
مادرم به زینب گفت:
"به خدا هر شب صدایت میکنم؛ جان مادربزرگ بی سحری روزه نگیر. "
آن سال زینب همهی ماه رمضان را روزه گرفت و ده روز هم پیشواز رفت.
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض میشدم، زینب خیلی غصهی من را میخورد. آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد.
میگفت:
"بزرگ که بشوم، نمیگذارم تو زحمت بکشی. یک نفر را میآورم تا کار هایت را انجام دهد. "
مهرداد مدتی با رادیوی نفت آبادان کار میکرد و مرتب توی خانه نمایش تمرین میکرد. در یکی از نمایش ها (پهوان اکبر)ی هست که میمیرد. زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی میکرد.
در نمایش (سر به داران) هم زینب نقش (مورخ) را با مهرداد بازی میکرد. آنها در خانه لباس نمایش تنشان میکردند و باهم تمرین میکردند. من هم مینشستم و نمایش آنها را نگاه میکردم.
زینب و مهرداد به شعر هم علاقه داشتند. مهرداد شعر میگفت و زینب هم با لذت به شعرهای مهرداد گوش میکرد.
مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهر هایشان بود. مهرداد از زن های لاابالی و سبک بدش میآمد و همیشه به دختر ها برای رفتارشان تذکر میداد. اگر دختر ها با دامن یا پیراهن بیرون میرفتند، حتما جوراب ضخیم پایشان میکردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمیبرد.
زینب به برادر ها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت. گاهی با آن دستهای لاغر و کوچکش، لباسهای مهران را میشست، جورابهای مهرداد را میشست. دلش میخواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
فصلپنجم🌙♥️
قبل از انقلاب، زندگی ما آرام میگذشت. سرم به زندگی و بچههایم گرم بود. همین که بچهها در کنارم بودند، احساس خوشبختی میکردم. چیز دیگری از زندگی نمیخواستم.
بابای مهران و همهی کارگرهای شرکت نفت، از شاه بدشان میآمد. همه میدانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند. انقلاب که شد، من و بچههایم همه طرفدار انقلاب و امام شدیم. همه چیزم انقلاب بود. وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوان را شکنجه کرده بود، رفت و یک سید نورانی مثل امام، رهبرمان شد، چرا ما انقلابی نباشیم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAH
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوسوم
مینا و مهری مدت ها پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی باهم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند.
زندگی ما کم و زیاد داشت، اما با هم خوشبخت بودیم. بچه هایم همه سر به راه و درسخوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مؤمن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند.
در همسایگی ما در آبادان، خانوادهی کریمی زندگی میکردند. آنها خانوادهی مؤمنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز میشود، داخل خانه پیدا نشود.
دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها میرفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود.
زهرا خانم سر کلاس به بچه ها گفته بود:
"باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. "
زهرا خانم از بیـن رساله های عُلما، رسالهی امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمیآوردیم. امام را هم نمیشناختیم. مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه۶ بازارچهی شرکت نفت رفتند تا رسالهی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت:
"رسالهی امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را میگیرند."
و رسالهی آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند.
زهرا خانم هم گفت:
"هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید."
زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانهی کریمی میرفت و خیلی تحت تأثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود.
زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه میرفت و عصرها کلاس قرآن خانهی کریمی.
یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت:
"مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند."...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوچهارم
به زینـب گفتم:
"جایزهای که دادند چه بود؟"
جواب داد:
"یک بسته مداد رنگی."
گفتم:
"خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزهات را من میدهم."
روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم.
وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه میافتادم که به جایی هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانوادهی کریمی، به حجاب علاقهمند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچ کدام حجاب نداشتند، اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همهی کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است، انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت.
یک روز کنارم نشست و گفت:
"مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. "
از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمهی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد.
زینب خیلی از روز های گرم تابستان پیش مادرم میرفت و خانهی مادرم میماند. مادرم همیشه مشکل گشا نذر میکرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی میکرد.
عبدالله خواب میبیند که اگر چهل روز درِ خانهاش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگیاش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد، ثروتمند میشود.
مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی علیه سلام و امام علی علیه سلام را هم تعریف میکرد و دختر ها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش میکردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه میریختند.
وقتی بچه ها به سن نماز خواندن میرسیدند، مادرم آنها را به خانهاش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه میداد.
زینب سوال های زیادی از مادرم میپرسید. او خیلی کتاب میخواند و خیلی هم سوال میکرد. درسش خوب بود، ولی در کنار فهم و آگاهیاش، دل بزرگی هم داشت. وقتی خواهرش شهلا مریض میشد، خیلی بی قراری میکرد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوپنجم
برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت.
زینب به او میگفت:
"چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه، حتما خوب میشوی."
شهلا میفهمید که زینب الکی نمیگوید و حرفش را از ته دلش میزند.
زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب روسری سر میکرد و به مدرسه میرفت.
بچه ها خیلی مسخرهاش میکردند و امل صدایش میزدند. بعضی روز ها ناراحت به خانه میآمد. معلوم بود که گریه کرده است.
میگفت:
"مامان، همهی بچه ها به من امل میگویند."
یک روز به زینب گفتم:
"تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ "
زینب گفت:
"معلوم است برای خدا💚"
گفتم:
"پس بگذار بچه ها هرچه که دلشان میخواهد بگویند. "
همان سالی که با حجاب شد، روزه هایش را شروع کرد. خیلی لاغر و نحیف بود. استخوان های بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. گاهی که با شهلا حرفشان میشد، با پاهایش که خیلی لاغر بود، به شهلا میزد. شهلا حسابی دردش میگرفت.
برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد، از ده روز قبل از ماه رمضان، به خانهی مادربزرگش میرفت. من با اینکه میدانستم از نظر جثه و بُنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمیگرفتم.
مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب ها روی پشت بام کاهگلی میخوابید. مادرم هر سال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز میرفت.
شب اولی که زینب به آنجا رفت، به مادرم سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصفه شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر میکرد که زینب خواب است. زینب از لبهی پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت:
"مادربزرگ، چرا برای سحری بیدارم نکردی؟ فکر میکنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟ مادربزرگ، به خدا من بی سحری روزه میگیرم. اشکالی ندارد؛ بی سحری روزه میگیرم. "...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوهفتم
من مرتب به سخنرانی امام گوش میکردم. وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانوادهی رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد.
از بچگی کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم، همیشه پیش خودم میگفتم اگر من زمان امام حسین علیه سلام زنده بودم، حتما امام حسین علیه سلام و حضرت زینب سلاماللهعلیها را یاری میکردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول میخرید، نمیرفتم.
با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین علیه سلام بپیوندیم. مهران در همهی راهپیمایی ها شرکت میکرد، او به من شرط کرد که اگر میخواهید همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید، آنها باید چادر بپوشند.
زینب دوسال قبل از انقلاب با حجاب شده بود اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند. من دوتا از چادر های خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم. همهی ما با هم به تظاهرات میرفتیم. شهرام را هم با خودمان میبردیم.
خانهی ما نزدیک مسجد قدس بود. همهی مردم آنجا جمع میشدند و راهپیمایی از همان جا شروع میشد. مینا، شهرام را نگه میداشت و زینب هم به او کمک میکرد
زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود. نسبت به سنش که از همهی دخترها کوچک تر بود، در هر کاری کمک میکرد.
ما در همهی راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود. تا انقلاب، سرمان فقط در زندگی خودمان بود، ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت میکردیم.
مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه ها شده بود. چهار تا دخترها نمازهایشان را به جماعت در مسجد میخواندند؛ مخصوصا در ماه رمضان، آنها در مسجد نماز مغرب و عشا را به جماعت در مسجد میخواندند و بعد به خانه میآمدند.
من در ماه رمضان سفرهی افطار را آماده میکردم و منتظر مینشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند. مهران در همان مسجد زندگی میکرد. من که میدیدم بچههایم این طور در راه انقلاب زحمت میکشند، به همهی آنها افتخار میکردم. انگار کربلا برپا شده بود و من و بچههایم کنار اهل بیت بودیم.
زینب فعالیت های انقلابیاش را در مدرسهی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری مینوشت، سر صف قرآن میخواند، با کُمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث میکرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه میخواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی کتکش زده بودند.
مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که اسمش بعد از انقلاب (صدیقه رضایی) شده بود، درس میخواندند. آنها چند سال بزرگ تر از زینب بودند و به همین نسبت آزادی بیشتری داشتند.
من تا قبل از انقلاب اجازه نمیدادم دخترها تنها جایی بروند. زمستانها برای مینا و مهری سرویس میگرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها میبردیم و میآوردیم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستوهشتم
قبل از انقلاب، به جامعه و به محیط اعتماد نداشتم. همیشه به دخترها سفارش میکردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند. امام که آمد و همه چیز عوض شد، من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نمیگرفتم.
دلم میخواست بچه ها به راه خدا بروند.
در دبیرستان سپهر، سه تا از دانشجوهای دانشکدهی نفت آبادان، به اسم های علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر، کلاس تفسیر قرآن و کلاس سیاسی و کلاس اخلاق گذاشته بودند. مینا و مهری به این کلاس ها میرفتند اما از همهی کلاس ها بیشتر به کلاس آقای مطهر علاقه داشتند. آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی میزد و کاری کرده بود که بچه ها دنبال خودسازی اخلاقی بروند.
زینب که در آن زمان در دورهی راهنمایی بود، به مینا میگفت:
"همهی درس ها و حرف های آقای مطهر را برای من بگو که من هم رعایت کنم. "
زینب بعد از انقلاب به خاطر حرف حضرت امام، هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود. خودش خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود، ولی دلش میخواست به توصیه های آقای مطهر عمل کند.
آقای مطهر به شاگردهایش برنامهی خودسازی داده بود. از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند، زیاد به مرگ فکر کنند، پرخوری نکنند، روزه بگیرند، برای خدا نامہ💌 بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد.
وقتی مینا ومهری به خانه میآمدند، زینب روبهرویشان مینشست و به تعریفهای آن ها از کلاس مطهر گوش میکرد. زینب بعد از انجام برنامهی خودسازی آقای مطهر، به خودش نمره میداد و بعد یک نموداری میکشید📊 تا ببیند در انجام برنامه های خودسازی سیر صعودی داشته یا نه. بعضی مواقع مهری و مینا، زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی میبردند.
خانوادهی کریمی هم بعد از انقلاب بیشتر فعالیت میکردند. زهرا خانم مرتب به بچه ها کتاب های دکتر شریعتی و مطهری را میداد. زینب هم با علاقه کتاب ها را میخواند.
من وقتی میدیدم بچه هایم هر روز بیشتر به خدا نزدیک میشوند، ذوق میکردم و به خاطر عشقی که به امام و انقلاب داشتم، همیشه از فعالیت های دخترها حمایت میکردم. گاهی بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی میشد، ولی من جلویش میایستادم.
یادم هست که بعد از انقلاب، آبادان سیل آمد. مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند. بابای مهران صدایش در آمد که:
"دختر های من چکاره اند که برای کمک به سیل زده ها میروند ؟"
او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم:
" دختر هایم برای خدا کار میکنند.❤️ تو حق نداری ناراحتشان کنی. کمک به روستا های سیل زده ثواب دارد..."
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتبیستونهم
بعد از انقلاب در مدارس آبادان ، معلم ها دو دسته شده بودند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. بعضی از معلم های مدرسه ی راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نکرده بودند و با انقلاب همراه نشده بودند، به امثال زینب نمره نمیدادند و آنها را اذیت میکردند. زینب روسری و چادر میزد. شهلا هم در همان مدرسه بود.
شهلا یک روز برای ما تعریف کرد که معلم علوم زینب، وقتی میخواسته درس ستون فقرات را بدهد، دست روی کمر زینب گذاشته و درس را داده است.
زینب آنقدر لاغر بوده که بچه های کلاسش میگفتند: از زینب میشود در کلاس علوم استفاده کرد.
زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت که به حوزهی علمیه برود و طلبه بشود. به رشتهی علوم انسانی، به درس های دینی، تاریخ، جغرافیا علاقهی زیادی داشت.
او میگفت: ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.
در آن زمان، زینب ۱۲ سال داشت و نمیتوانست حوزه علمیه برود. قرار شد اول دبیرستان را تمام کرد، به حوزه علمیه قم برود.
شاید یکی از علت های تصمیم زینب، وجود کمونیست ها در آبادان بود. بچههای مذهبی باید همیشه خودشان را آماده میکردند تا با آنها بحث کنند و از آن ها کم نیاورند.
زینب به همهی آدم های اطرافش علاقه داشت. یکی از غصه هایش عوض کردن آدم های گمراه بود. بقیه دخترهایم به او میگفتند: تو خیلی خوش بین هستی. به همه اعتماد میکنی. فکر میکنی همهی آدم ها را میشود اصلاح کرد.
اما این حرف ها روی زینب اثر نداشت. زینب بیشتر از همهی افراد خانواده به من و مادربزرگش محبت میکرد. دلش میخواست مادربزرگش همیشه پیش ما باشد. از تنهایی او احساس عذاب وجدان میکرد.
یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری آسم من شدت گرفت. خیلی اذیت شدم. نمیتوانستم نفس بکشم. تابستان که هوا گرم و شرجی میشد، بیشتر به من فشار میآمد. دکتر با بابای مهران تأکید کرد که حتما چند روزی مرا بیرون از این آب و هوا ببرد تا حالم بهتر شود.
بعد از بیشتر از بیست سال که با جعفر عروسی کرده بودم، برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به یک سفر زیارتی مشهد رفتیم. از بچه ها فقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم. مادرم پیش بچه ها در آبادان بود که آن ها نبودمان را احساس نکنند.
من که آتش زیارت کربلا از دوران بچگی توی جانم رفته بود و هنوز خاموش نشده بود، زیارت امام رضا علیه سلام را مثل رفتن به کربلا میدانستم.
بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه محرم و صفر توی خانهی خودم، روضهی حضرت عباس علیه سلام و امام حسین علیه سلام و علی اکبر علیه سلام🖤 بگذارم و خانهام را سیاه پوش کنم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi