‹🖤🔗›
معبودمن!
درنامهایتانچنانآرامشینهفتهکه
وقتییکییکیاسماءالحسنیتانرا
میشمرم
ذرهذرهآرامشمیریزدتویدلم♥️🖇!
🔗⃟🖤¦⇢ #حرفدݪ
________
*🥀*
شھادتآناستڪہ..
متَفاوتبہآخربرسۍ!
وگرنہمرگڪہپایانهمہقصہهاست..🖐🏽
#شهیدانہ
۳فروردینماه ، #سالروز_شهادت #طلبه_شهید #علی_خلیلی گرامی باد . 🥀
نام و نام خانوادگی:علی خلیلی
تاریخ تولد:۸ آذر ۱۳۷۱
محل تولد:تهران
تاریخ شهادت:۳ فروردین ۱۳۹۳
محل شهادت:تهران-تهرانپارس-چهار راه سیدالشهدا
علت شهادت:درگیری خیابانی
علت درگیری:امر به معروف و نهی از منکر
حکم قانونی درگیری:حمایت از آمران به معروف و اعدام الف شین
شادی روحــش #صلوات
#شهید_علی_خلیلی
#شهدای_روحانی🕊🕊#شهید_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
「💕🌸•••」
.⭑
بگردیدیهرفیقخداییپیداڪنیدڪهوسط
میدونمینگناهدستتونروبگیره ..!
.⭑
💕🌸¦➺ #رفیقانهه
「💛🔗•••」
.⭑
- مردنشَرفدارھبہتسلیمشدن
دعاڪنیدخوشگلبمیریم..🚶♂!
.⭑
💛🔗¦➺ #چریڪۍ
💛🔗¦➺ #اللهمعجللولیڪالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم ، حرم ، حرم:))🕊😔
22.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای آقا؟!..(:
رفقای گل
امشب شب جمعه هستش
التماس دعا دارم از تک تک شما عزیزان😊
•|🍃🕊|•
• #معرفیشهید
• #شهید_حسین_معزغلامی ♥️
_
🚩💜شهیدمدافع حرم کربلایی حسین معز غلامی در ششم فروردین1373 در پایگاه شکاری امیدیه متولد می شود او در خانواده ای به عنوان اخرین فرزند قدم به دنیای خاکی میگذارد که پدرش 32 سال سابقه خدمت به این و آب خاک را در نیروی هوایی ارتش دارد و از پیر غلامان و مادحین خاندان عصمت وطهارت است.
_
🚩💞مادرش به دلیل بیم از دوندگی های شناسنامه ای و با واسطه یکی از اقوام، به دلیل اصالت همدانی داشتن، شناسنامه وی را از همدان گرفت و به همین دلیل تاریخ تولد سجلی وی ۱۵ فروردین و صادره از همدان ثبت شده است.
_
🚩💚حسین از کودکی دلداده خاندان وحی بود و از همان کودکی ارتباطی ناگستنی با مسجد داشت و او ارتباط تنگاتنگی با بچه ها وامام جماعت مسجد محلشان داشت و از پام مبنری های آیت الله مجهتدی شده بود و او از کودکی ارتباطش را با خدا و خانه او محکم کرده بود در کنار درس های مدرسه به صورت آزاد درس طلبگی وحوزوی هم میخواند.
_
🚩💗 او پا جای پدر میگذارد و در خادمی خاندان عصمت و طهارت به لباس مداحی این خاندان عزیز مزین میشود وذکر حسین(ع) زمزمه همیشگی لبش میگردد او که در کنار درس علم و ادب و اخلاق در درس های مدرسه هم جایگاه ممتازی دارد پس از اخذ دیپلم در کنکور سراسری در رشته تکنسین اتاق عمل پذیرفته شد اما او از کودکی نگاهش به آسمان بود او سبزی بهار را در لباس سبز پاسداری دید و برای تفسیر آرزوهایش وارد دانشگاه امام حسین شد
_
💓او از کودکی نشان داده بود که راهش از بقیه جداست و هدفش با لباس سبز به سرخی شهادت خواهد رسید او راهش را با راه عموی شهیدش هماهنگ میکرد او به بسیج اعتقاد ویژه ای داشت به همه دوستانش گفته بود هر چیزی رو ول کردید بسیج رو رها نکنید او حافظ قران بود در دانشگاه امام حسین در مسابقات حفظ مقام اول را کسب کرده بود
_
🚩🖤 همه قدم ها را به مقصد شهادت برمیداشت محکم قدم میزد صبوریش باد ها را به سخره میگرفت آسمان زیر نگاهش حس سنگینی داشت او مرد روزهای خواستن بود اهل معامله با خدا بود حلال و حرامش صاف وشفاف
در فتنه 88 تازه 15 سالش شده بود وارد معرکه حفظ انقلاب شد تا نگذارد انقلاب به دست نا اهلان بیفتند بدجوری زخمی شد از ناحیه کتف آسیب شدیدی دید او چند باری در پیاده روی اربعین وصل شده بود به آسمانیان همان جا وعده و قرار را گذاشته بود برات شهادتش را از خود مولایش حسین گرفته بود هوای حرم را در سر داشت تا فدایی حرم شود.
_
🚩❤️او راهش را انتخاب کرده بود سوریه فقط اسم مکان بود او محضر خدا را درک کرده بود اسامی مکان ها بهانه ای بیش نبود دشمن در سوریه برای این آب وخاک شاخ و شانه میکشید اما مردان این سرزمین اجازه نزدیکی دشمن به مرزها را هم نمیدادند. حسین سه بار به سوریه اعزام شد سه دوره 60 روزه جهاد کرد و ستاره ای شد که در امتداد آسمان دفاع مقدس میشود با این ستاره ها راه را پیدا کرد.
_
🚩💔پدر او قبل از فروردین 96 برادر شهید بود یه رزمنده با 32 سال سابقه رشادت در ارتش سرافراز ایران اسلامی اما از تاریخ 4 فروردین خدا به این خاندان نشان سرافرازی مدافع حرم را عنایت فرمود دیگر او پدر شهید است او مردی از تبار انفاق گران است که در راه خدا برادر وعمر وفرزند داده است .
_
🚩💞خود حسین وقتی در برابر بیخبری ها وبیتابی های مادرش قرار میگرفت میگفت نترس من اگر شهید شوم یک ربع بعد از طریق تلگرام با خبر میشوی عکس مرا هم میزنند مینویسند شهید حسین معز غلامی و واقعا همین طور شد و خانواده اش از طریق فضای مجازی از شهادتش مطلع شدند او سه روز قبل مجروح شده بود اما ایستاده و مردانه جنگیده بود تا آرزویش را صید کند او شهادت را به چنگ آورد درست همان کتفش که سال 88 مجروح شده بود سر آغاز حادثه شهادتش را میسراید و ۳ تیر به چشم چپ، گونه راست و همان کتفی خورده شد که در فتنه مصدوم شده و وی را به شهادت رساند
_
🚩💚شهید حسین غلامی معز
به دلیل موقعیت بد حضور وی در سنگلاخ، دندان ها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته و پیکر وی چند ساعتی تا برگشت به نیروهای خودی بر زمین مانده بود. او دوروز قبل از سالگرد تولدش به خیل آسمانیان پیوست.
_
💜هدیه خداوند در هشتم فروردین ماه به خاک سپرده شد و در جوار دوستان شیرمردش در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران آرام گرفت.
_
🚩💗 در روز تشیع شهید مداحی خودش پخش میشود که حیران میشوند خدا چه بی اندازه عزت میدهد
_
•|شهید مدافع حرم حسین معز غلامی |•
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#هادےدلھٰا 🕊
ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت
دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛
بہ جای مردن، شهید می شوند...
+سلام داداش خوبی😊
-ممنون داداش😔
+چی شده چرا ناراحتی ؟🧐
-حوصله ام خیلی سر میره 😕
+راه حل بهتر شدنت دست خودمه😄
-چه راه حلی🧐
+عضو شدنت توی یه کانال😃
-چه کانالی ؟🧐
+کانال❤️یگان ویژه نوپو❤️ توهم که عاشق نوپو هستی و می خوایی در آینده توی نوپو فعالیت کنی زود عضو شو🙂
-لینکش رو بده😀
+بیا
❤️ @nopoiegan ❤️
-ممنون🌷
+تازه اگه برسونیدشون به ۲۰۰ نفر جایزه و چالش دارن پس زود بفرست واسه دوستات🏍❤️
❁↝☂⛈↜❁
-
-
خــدامرحم تمام دردهاست.هــرچہ عمق خراش هـاۍوجودت بیشترباشدخدابراۍپرڪردن آن بیشتردروجودت جای میگیرد.
#عارفانه💚
﷽...✨
#شـღـیدانـھ⚘✿
یکیازهمسنگریهایشدرسوریهمیگفت:
منبستنِکمربندایمنیرادرسوریهاز محمودرضایادگرفتم!
وقتیمینشستپشتِفرمون،کمربندشرامیبست.
یکباربهشگفتم:اینجادیگهچرامیبندی؟!
اینجاکهپلیسنیست!
گفت:میدونیچقدرزحمتکشیدمباتصادفنَمیرم..؟!
•شهیدمحمودرضابیضائی•🕊
•
#اللهمعجللولیکالفرج
رفیقشهیدمابراهیمهادی
♥️
ابراهیم مۍگفت براے رفع گرفتارے ها
با دقت تسبیحات حضرت زهراﷺ را بگویید ...🌱'
#هادےدلھٰا🕊
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپناهویکم
بعد از چند ماه هنوز به جو شاهین شهر عادت نکرده بودیم. هر هفته شب های جمعه من و مادرم و بچهها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان میرفتیم. مرتب سر قبر حمید یوسفیان میرفتیم و مادر حمید را می دیدیم. آنها هنوز در مرحله دستگرد بودند.
از وقتی به اصفهان رفته بودیم، قد زینب خیلی بلند شده بود. چادرش را تنگ می گرفت. کفش ورن پایش می کرد و تند تند راه میرفت.
دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت و آمد کند، اما زینب پیاده به مدرسه می رفت و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید. و هفتهای یکی دو بار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه می کرد.
چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش آموزان پخش کرد تا آنها بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده ها از آنها چه توقعی دارند؛ مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد.
آرزویم شده بود که زینب با پول هایش چیزی برای خودش بخرد. هر وقت برای خرید لباس او را به بازار میبردم، ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب میکرد.
خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود. در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب میکرد و میخرید. هر وقت هم در خانه می گفتم
"چه غذایی درست کنم؟"
زینب می گفت
" هر چیزی که ساده تر است و برای شما راحت تر است، درست کنید."
یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد. مادرم و شهلا نیامدند. زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم، همراهم به عروسی آمد. آن روز زینب روزه بود. وقتی وارد خانه همسایه شدیم، هنوز اذان مغرب نشده بود. آنها با میوه و شیرینی از من پذیرایی کردند. زینب از اول با من شرط کرد که جلوی مهمان ها طوری رفتار نکنم که آنها بفهمند زینب روزه است. من هم حرفی نزدم.
وقت اذان که شد، زینب خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز و افطار به خانه رفت.
ما در زمستان وسیله گرم کننده درست حسابی نداشتیم. برای همین، در یکی از اتاق ها را بسته بودیم و فقط با یک تکه موکت آنجا را فرش کرده بودیم.
یک شب که هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب در جایش نیست. آرام بلند شدم و دنبالش گشتم. وقتی پیداش نکردم، سراغ اتاق خالی رفتم. در را باز کردم. دیدم زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب است.
اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش میگرفت...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپنجاهودوم
اتاق آن قدر سرد بود که آدم لرزش میگرفت. منتظر ماندم تا نمازش تمام شد. میخواستم زینب را از آن اتاق سرد بیرون ببرم. تمام ترسم از این بود که زینب با آن جثهی ضعیفش مریض شود.
وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد، قبل از اینکه حرفی بزنم، با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم.
در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن آن قدر لذت ببرد. به خاطر روح پاکی که داشت، خواب های قشنگی میدید. زینب با دلش زندگی میکرد. به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود.
او که علاقهمند به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی بود، در کنار درس و مدرسه در کلاس های عقیدتی بسیج و جامعهی زنان، شرکت میکرد. جامعه زنان در خیابان فردوسی قرار داشت.
استاد کلاس اخلاق زینب، آقای هویدافر بود. آقای هویدافر و خواهرش هر دو از معلمهای دوره عقیدتی بودند. آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا سلام الله علیها را حفظ کنند و در همان جلسه تاکید زیادی روی دعای نور کرده بود و قرار گذاشته بود که بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس، تفسیر را هم درس بدهد.
زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید که آن خواب را صبح برای من تعریف کرد. زینب خواب دید که یک زن سیاه پوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برایش تفسیر می کند. آنقدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند.
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد؛ کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعای نور را در خواب میخواند. البته نه خواندن عادی؛ خواندنی از اعماق وجودش. وقتی زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.
زینب آن شب در عالم خواب حرف هایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگر میداد. او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتی مادرم تعریف نکنم.
با وجود روحیهای که داشت، در جمع و کنار دوستان و دیگران خیلی عادی رفتار میکرد. با خوش رویی و لبخند با همه برخورد میکرد.
یک روز قرار بود که از طرف جامعهی زنان به اردو بروند. صبح زود باهم از خانه بیرون رفتیم. قرار بود او را به جامعه زنان برسانم و خودم به خانه برگردم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپنجاهام
اما آنها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه میدانستند. در حالی که زینب اصلاً بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود.
بعد از برگشتن بچه ها به جبهه، باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعهی زنان و بسیج هم می رفت. بعضی از کلاس ها را با شهلا میرفتند.
در مدرسه از همان ماههای اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد: 'گروه تئاتر زینب' ، 'گروه سرود زینب'. از زمان بچگیاش با من روضه امام حسین علیهسلام میآمد و برای حضرت زینب سلام الله علیها و امام حسین علیه سلام خیلی گریه میکرد.
از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمی آمد و بارها هم از مادربزرگش خرده گرفت که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی میگشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی او را میترا صدا نزند.
در دبیرستان با چند نفر دختر که هم فکر خودش بودند، دوست شد. اکثر بچه های دبیرستان بی خیال و بی حجاب بودند. این چند نفر در دبیرستان فعالیت تربیتی میکردند و به کلاسهای بسیج هم میرفتند.
زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود، دوست هایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو خورشت سبزی درست کرده بودم. قرار بود آن شب زینب و یکی دیگر از دختر ها اسم هایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند.
دوست هایش بد قولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. بهاش گفتم
"مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن."
آن شب زینب سر سفره افطار به جای چلو خورشت سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت و حاضر نبود چیز دیگری بخورد. میگفت
"افطار حضرت علی علیه السلام چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک و یا نان و شیر نبوده است."
من نشستم و با هم نان و خرما و شیر خوردیم. همان شب زینب به همه ما گفت
"از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا صدا بزند."
من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش بهاش تبریک گفتیم. از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا میکردند، زینب جواب نمی داد.
آن شب بعد از حرف های عادی گفت
" مامان، من دوست دارم مثل حضرت زهرا سلام الله علیها در جوانی بمیرم. دوست ندارم پیر بشوم و بمیرم، یا آنقدر زنده بمانم که گناه کنم."
آن شب زینب با اینکه از نیامدن دوست هایش ناراحت بود، ولی خیالش راحت شد که تغییر اسمش را همه قبول کردیم و او دیگر میترا نبود؛ زینب بود. یعنی مثل زینب بود.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلونهم
بیشتر مردم شاهینشهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز، بعد از سالها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت میکردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جو مذهبی و اسلامی نداشت.
بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم. زینب کلاس اول دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه بخواند و طلبه بشود. او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت.
چند ماهی از رفتن مان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و ما باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت. چند روزی که بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب مینشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحین و شهدا برایش تعریف کنند؛ از لحظه شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان.
در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح اتاق او بود. زینب، مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت، آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش میکرد. بعد همهی حرفها را در دفترش جمله به جمله مینوشت.
زینب در خانه که بود، یا می خواند و می نوشت یا کار میکرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود. چندتا دفتر یادداشت داشت. از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسهای اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبههای نماز جمعه، همه را در دفترش مینوشت. خیلی وقتها هم خاطراتش را می نوشت، اما به ما نمیداد بخوانیم. برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دوسال مو به مو انجام میداد.
هر دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. ساده می خورد، ساده می پوشید و به مرگ فکر می کرد. بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف میکرد یا میخواند، گاهی هم هیچ نمی گفت.
به مهری و مینا میگفت
" شما که در جبهه هستید، از خدا خواستهاید که شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟"
بعد از اینکه این سوال را میپرسید، خودش ادامه می داد
"البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رخت خواب هم بمیرد، شهید است."
با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی که شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین میدیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلوهشتم
من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه شهدا میرفتیم. زینب که علاقهی زیادی به شهدا داشت، هر بار که برای تشییع آنها به گلزار شهیدان اصفهان میرفت، مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت. زینب هفت تا میوهی کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت.
هنوز در محلهی دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکهی شهدا رفتیم. زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان، یکی از شهدای انقلاب، برد و گفت
"مامان، نگاه کن، فقط مرد ها شهید نمیشوند، زن ها هم شهید میشوند."
زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره نبیانیان مینشست و قرآن میخواند.
ماه آخری که در محلهی دستگرد بودیم، مینا و مهری همراه مهران به اصفهان آمدند. دختر ها اول راضی به آمدن نمیشدند؛ میترسیدند برادرشان نقشهای برای خارج کردن آنها از آبادان داشته باشند. اما مهران که قول داد آنها را به آبادان بر میگرداند، دخترها قبول کردند و آمدند.
همزمان با آمدن بچه ها، بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان آمد. او تصمیم داشت خانهای در اصفهان بخرد. بابای مهران گفت
"شرکت نفت برای خرید خانه وام میدهد. باید بگردیم و یک خانه پیدا کنیم."
بابای مهران قصد داشت که با وامش در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد. تعداد زیادی از کارگرهای بازنشستهی شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند.
مینا و مهری همراه با پدرشان به شاهین شهر رفتند، ولی محیط غیر مذهبی آنجا را دیدند، با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. شاهین شهر در ۲۰ کیلومتری اصفهان است. محیط شاهین شهر مذهبی نبود و ارمنی های زیادی هم آنجا زندگی میکردند. دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه سواری میکردند.
جعفر به خاطر همکار های شرکت نفت و همشهری های جنوبی، تمایل به خرید خانه در شاهین شهر داشت. مخالفت بچه ها تأثیری در تصمیم گیری بابای مهران نداشت. آنها هم بعد از تمام شدن مرخصیشان به آبادان برگشتند.
من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران، بابای بچه ها خیلی سریع یک خانهی ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی۷ خرید و ما از محلهی دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلوهفتم
شهلا وزینب با هم مدرسه میرفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر میخرید و میخورد. خیلی آب انجیر دوست داشت.
در مدرسهی زینب، دوتا دختر دانش آموز بودند که سال ها با هم دوست صمیمی بودند ولی در آن زمان باهم قهر کرده بودند. زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود، با نامه نگاری، آن دو تا را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد.
او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود، ولی خیلی مورد علاقهی بچه ها قرار گرفت.
در همسایگی ما در اصفهان، دختری هم سن و سال زینب زندگی میکرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن را یاد بگیرد از زینب از او دعوت کرد که هر روز بعد از ظهر به خانه ما بیاید. زینب روزی یک ساعت با او تمرین روخوانی قرآن می کرد.
بعد از چند ماه آن دختر روخوانی قرآن را یاد گرفت. همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت. آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب، یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد.
آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم. زینب همیشه با محبت هایش همه را به طرف خودش جذب میکرد و مایهی خیر و برکت خانه بود.
شش ماه در محله دستگرد ماندیم. وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسهاش رفتم، مدیر حسابی از او تعریف کرد. یکی از معلمهایش آنجا بود و به من گفت
"دخترت خیلی مومن است. برای هر مادری، افتخاری بالاتر از این نیست که بچه هایش باعث سربلندی اش باشند."
خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سر افرازی من بودند.
حمید یوسفیان در خرداد ماه سال ۶۰ شهید شد و جنازه اش را به اصفهان آوردند و در تکهی شهدا دفن کردند. برای خانواده ما شهادت حمید سخت بود. اگر حمید به ما کمک نمیکرد و خانواده اش هم به ما محبت نمیکردند، معلوم نبود که ما چه شرایطی پیدا میکردیم.
ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم. زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید، اما به من و مادربزرگش خیلی سفارش کرد که
"شما حتما شرکت کنید."
بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند.
مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دیده بود که یک نفر شهید آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر پسرش گذاشته است. مادر حمید می گفت
" توی خواب، آن شهید را می شناختم. انگار خیلی با ما آشنا بود..."
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi