eitaa logo
『شھدای‌ِظھور🇵🇸🇮🇷』
6.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
5.4هزار ویدیو
24 فایل
〖مامدعیان‌صف‌اول‌بودیم . . ازآخرمجلــس‌شھــدا راچیدنــد :)💔〗 -- ارتباط با خادم : @HOSEIN_561 💛کپــے: صدقه‌جاریست . . . (: 🔴ناشناس : https://eitaa.com/joinchat/876019840C60f081def8
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤مـادر شـهـید: 🔰سال 1381، دیپلم گرفت. قرار بود برای دانشگاه درس بخواند، اما مدتی زیر نظر گرفتمش و دیدم کتاب های کنکور را حتی نگاه هم نمی کند. 💠گفتم: «احسان مگه دانشگاه نمی خواهی بروی؟» گفت: نه مامان، می خواهم وارد سپاه بشوم.» اول به خاطر سختی های که این کار داشت موافقت نکردم. ولی وقتی اصرار و علاقه اش را دیدم قبول کردم. از همان اول وارد واحد تخریب و به عنوان نیروی رسمی وارد سپاه شد. فوق دیپلم و لیسانسش را هم بعد از رفتن به سپاه گرفت. به اکثر شهرهای مرزی ایران برای ماموریت رفته بود. ماموریت های برون مرزیهم به لبنان، افغانستان، پاکستان و سوریه🌸 داشت. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤مـادر شـهـید: ⚫️یک بار برای ماموریت به لبنان رفته بود. چند روز بعد دو سه تا از دوستانش آمدند و زنگ خانه ما را زدند. از پشت آیفون دیدم همه آنها لباس مشکی به تن کرده اند. یک دفعه بد جور ترسیدم. با خود فکر کردم نکند خدای ناکرده برای احسان اتفاقی افتاده است!  🔻زدم زیر گریه و گفتم: «چی شده؟ احسان چیزی شده؟» گفتند: «نه حاج خانم آمده ایم مدارک سید احسان را بگیریم.» اولش باور نمی کردم، بندگان خدا کلی قسم و آیه خوردند تا باورم شد احسان سالم و صحیح است. انگار همیشه ته دلم منتظر حادثه ای🔴 بودم.   🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤دوسـت شهـیـد: 🔷علاقه خاصی به حضرت آقا داشت، آموزشی که بودیم محرم ها، بیت رهبری مراسم عمومی عزاداری داشت. 🔻کلاس ها که تمام می شد چقدر سریع لباسش را عوض می کرد و عجله داشت خودش را به بیت برساند. خیلی وقت ها با هم می رفتیم . سوار مترو می شدیم و سعی می کردیم خیلی زود خودمان را به آنجا برسانیم و بتوانیم آن جلو ها بنشینیم که شاید حضرت آقا🌸 را از نزدیک ببینیم. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤دوسـت شهـیـد: 🔵آشنایی من با سید به دوره آموزشی عمومی سپاه برمی گردد. یک روز تشت لباسم توی دستم بود و می خواستم بروم لباس هایم را بشویم. 🔹 لباس ها داخل کمد بود و سید هم درست نشسته بود جلوی در کمد و لگن لباسش کنارش بود. او هم می خواست لباس هایش را بشوید، اما محو تماشای تلویزیون شده بود. می خواستم لباس هایم را بردارم. بس که حواسش به تلویزیون بود متوجه نشد که می خواهم از کمد لباس برادرم. 🔻صدایش زدم، جواب نداد. عصبانی شدم، بهش زدم، تا به خودش آمد ولی برخلاف خیلی ها که وقتی تمرکزشان را به هم بزنی عصبانی می شوند و چیزی می گویند، سید حتی اعتراض هم نکرد و فقط لبخند ملیحی تحویلم داد و آرام از جلوی کمد کنار رفت. این برخورد چنان به دلم نشست که دیگر رهایش نکردم و از آن به بعد شدیم دو دوست صمیمی، چه در دوران آموزشی، چه بعد از آن... 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤دوسـت شهـیـد: 💠سید به نماز جماعت🌸 خیلی مقید بود، من هم سعی می کردم همیشه همراهش باشم. نمازخانه با آسایشگاه فاصله داشت و سربالایی هم بود. 🔹یک روز صبح وقتی برای نماز بلند شدیم دیدیم حسابی برف آمده. وضو که گرفتیم دیدم اکثریت بچه ها سختشان است که تا نمازخانه بیایند و توی همان آسایشگاه نمازشان را خواندند؛ ولی سید گفت «عباسعلی! 🔰نماز جماعت رو از دست ندیم» گفتم باشه. توی مسر آسایشگاه تا نمازخانه آن قدر برف آمده بود که زیرپایمان تریک و تریک صدا می داد. رسیدیم به نمازخانه. به جز سه، چهار نفر دیگر حتی امام جماعت هم نیامده بود. نمازمان را فرادا خواندیم و برگشتیم. ایمانش آنجا به من ثابت شد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎤دوسـت شهـیـد: 🔷گاهی بعدازظهرها، کلاس که تمام می شد یک فلاسک برمی داشتیم و می رفتیم آخر پادگان. آنجا باغی بود مال یکی از عناصر ساواک که پیش از انقلاب🌸 برای خودش خانه مجردی درست کرده بود. 🔻با هم می رفتیم توی این باغ و یک دوری می زدیم. یادم است یک بار موقع قدم زدن سید با تاسف گفت «زمانی که مردم اونقدر توی فقر بودن، اونا چطور می تونستن یه همچین جایی رو برای خودشون درست کنن؟» ▪️یک بار هم موقع برگشتن از همان باغ دم غروب بود. گفت «عباسعلی چه غروب قشنگیه! بیا این جا یه عکس بگیریم.» راست می گفت: دم غروب منظره آنجا خیلی دیدنی و زیبا شده بود. برایم جالب بود. من هیچ وقت به آن منظره توجهی نداشتم. سریع رفتم دور بینم را از آسایشگاه برداشتم و آمدمـ. ♦️ایستاد روی تپه اے که آنجا بود و از او عکس گرفتم. او هم از من عکس گرفت. آن عکس هنوز هم حس خوبی به من می دهد و برایم خیلے ارزش دارد. دیدش توی همه لحظه ها و همه مکان ها با بقیه فرقــ مے کرد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همسـر شهید: ⚪️مراسم عقدمان که تمام شد برای زیارت به تپه نورالشهدا رفتیم. زیارت نامه خواندیم و مزار هشت شهید گمنام آنجا را زیارت کردیم. 🔹بعد داخل همان محوطه روی یک نیمکت زیر سایه یک درخت نشستیم. باد سردی می وزید. با این که حس و حالمان را دوست داشتم، از سردی هوا می خواستم بلند شوم. احساس کردم احسان، می خواهد مطلب مهمی را به من بگوید ولی در چشمانش تردید را می دیدم. 🔻بلند شدیم تا برویم ولی به یکباره رو به من کرد و گفت: «میشه چند لحظه صبر کنی می خواهم مطلب مهمی را به شما بگویم.» با لبخند به صورت من نگاه کرد و گفت: «می دونم امشب اولین روز مشترک زندگی ما است و شاید گفتن این مطلب اصلا درست نباشد. ولی لازم است یک مطلب مهم را با شما درمیان بگذارم.» نگاهی به او انداختم. کنجکاو و منتظر بودم تا بشنوم این مطلب مهم چیست که انقدر او را پریشان کرده است؟ در ادامه صحبت هایش چنین گفت: «بزرگترین آرزوی من شهادته. می خواهم این را بدونی و دعا کنی به آرزویم برسم.» 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
همـسر شهید: 💠در کلامش و نگاهش عمق و معنای حرفش را فهمیدم. از همان شهدایی که کنارشان بودیم، دلم را قرص و محکم کردم. با آرامشی عجیب به او گفتم: حالا که بزرگترین آرزویت شهادت است🌱 امیدوارم به آرزوی قلبی ات برسی... 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: ⚫️احسان، به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت. 🔻همیشه در جیبش بود و می خواند. دو رکعت نماز به استغاثه به حضرت فاطمه را هم به خودش واجب کرده بود. که هر روز بعداز نماز مغرب می خواند. هم رزم سوریه اش، آقای احدی، گفت: احسان صبح همان روز شهادتش که می خواست برود منطقه برای شناسایی، چفیه اش را روی زمین پهن کرد و برعکس همیشه همان صبح نماز استغاثه اش را به جا آورد. انگار خودش از شهادتش❤️ آگاه بود و می خواسته نمازش را ادا کرده باشد. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🌿یک تسبیح تربت هم داشت که همیشه در دستش بود و ذکر می گفت. همیشه به من می گفت: « 🍂با تسبیح تربت ذکر بگو، چون یه وقتی اگر فرصت نکنی یا مثلا نرسی ذکر بگی، این تو دستت هم که باشه، ملائکه به جای شما ذکر می گن.» این تسبیحش را روزهای اول بعد از شهادتش در دستم گرفته بودم و ذکر می گفتم تا آرام شوم. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🌸محبت در زندگی ما دو طرفه بود و همین زندگی مان را شیرین کرده بود. اصلا با محبت زندگی مان می گذشت. 🔹لازم نبود الکی یا به زور چیزی را به دست بیاوریم.  احسان عادت داشت  وقتی با من صحبت می کرد دست هایم را می گرفت. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همـسر شهید: 🔵همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم. 🔻گاهی پیش می آمد غذا سوخته و یا شور شده بود. ولی فرق نمی کرد و باز هم تشکر می کرد. به او می گفتم: «اینکه خیلی شور شده، ببخشید.» می گفت: «نه دستپخت خانومی من خیلی هم خوبه.» من در کنارش آرامش واقعی را تجربه کردم و او هم همیشه به من می گفت: « آرامش زندگی ام.» واقعا چه چیزی بالاتر از اینکه در کنار همسرت احساس آرامش داشته باشی و او هم تو را آرامش زندگی اش بداند❣ 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤همسـر شهید: 🔷سال 1392، دفعه اولی که احسان می خواست برود به ماموریت سوریه، خیلی بی قراری می کردم. حتی به او گفتم: «تو رو خدا نرو. اصلا این همه جوان چرا شما؟» ▪️احسان گفت: «این چه حرفیه خانمی؟ دارند به حرم حضرت زینب جسارت می کنن. روت می شه اون دنیا سرت رو جلوی امام حسین «ع »، بالا بگیری؟ «خیلی سعی کردم که هر جوری هست کاری کنم نرود.  اما وقتی احسان این حرف را زد، دلم نرم شد. گفتم: «برو اشکال نداره. » 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🔻 قبل از رفتن به او گفتم: ⚫️احسان، خطرناکه. تو رو خدا مراقب باش می روی اونجا. یه وقت خدایی نکرده کمین کرده باشن یا مثلا انفجاری، تیراندازی ای، چیزی بشه.» گفت: «خانومی ، اصلا نگران نباش. ما که می ریم اونجا، توی منطقه هیچ داعشی ای نیست. ما فقط برای پاکسازی مین به آنجا می رویم.» با این حرف ها آرام می شدم و فکر می کردم واقعا موقعیت امنی دارند 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
⚫️حتی نمی دانستم که ماموریت های برون مرزی اش داوطلبانه است و هیچ اجباری در کار نیست. من نپرسیده بودم و او هم نگفته بود. حس خودم این بود که اجباری است. یک وقت هایی که به عکس هایش نگاه می کنم، 🔻به او می گویم: 🍃خیلی ناقلایی، این همه گریه های منو دفعه اول دیدی و سفرت رو لغو نکردی؟» 🌷در این پنج سال او را خوب شناخته بودم. برای هر چیز دیگری که بود و اشک های مرا می دید، امکان نداشت احساسم را نادیده بگیرد. خوب می دانم، چون بحث عقیده اش در میان بود، روی همه چیز پا گذاشت 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤دوسـت شهـیـد: ❤️یک ماه قبل از شهادتش با او تماس گرفتم و گفتم «سیداحسان پاشو بیا دوره، منم اسمم تو این دوره هست. 🔻پاشو بیا دست خانومت رو هم بگیر بیا. روزا با هم می ریم سرکلاس، شبا هم با خانواده پیش هم هستیم.» گفت: عباسعلی من نمیتونم بیام. ما بچه توراهی داریم. خانومم رو نمی تونم بیارم. نمی تونم تنهاشم بذارم. خیلی خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم و گفتم «هر طور صلاح می دونی» ▪️ گفت «چند روز دیگه می خوام بیام اگه بشه این دوره رو تطبیق بزنم و لغوش کنم. اگه بشه میام می بینمت.» گفتم باشه. 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🌿نام پسرم را سید محمد طه، همانطور که احسان خواسته بود گذاشتیم. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا در ماموریت های سوریه‍🥀 اسم مستعارش محمد طه بود. پوتینش را هم که برای من آوردند، اسم محمد طه بر روی آن نوشته شده بود.  🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🎤هــمسر شهیـد: 🔻یکی از همرزم هایش در مراسم چهلم گفت: 🌿که وقتی از احسان پرسیده که چرا اسم مستعارت سید طه است به او جواب داده است: «من و خانومم یه تو راهی داریم که می خواهیم اسمش را محمد طه بذاریم.» انگار مطمعن بود که بچه ما پسر است.  🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
🔰کتاب (مثل نسیم) درباره شهید مدافع حرم سید احسان حاجی حتملو. در بخشی از کتاب میخوانیم : 💠«سیداحسان را با تعدادی از بچه ها می گذاشتم یک اکیپ. تجهیزات را که به بچه ها می دادم وقتی می دید بعضی از وسیله ها ناقص است؛ 🔻همان ها را برمی داشت برای خودش و بهترها را بین بچه ها تقسیم می کرد. یک وقت می دیدی نوک سرنیزه اش شکسته یا دسته اش شکسته و وقتی می خواهد باهاش کار کند کف دستش را اذیت می کند، می گفتم «خب سیدجان! چرا اینو برداشتی؟» 🍃می خندید و می گفت: «فرقی نداره، می خواد یکی دیگه برداره، من برمی دارم 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°
42.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿تقدیم بہـ شهید حـتم لـو 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓ °°° @whjhtgh °°°