🎤هـمسر شهید:
🌺🌺جشن ازدواج برادرم بود. امین قرار بود به ماموریت برود، اما زمانش را نمی دانستم.
🔰تاریخ عروسی و رفتن امین یک روز شد. با گله و ناراحتی به امین گفتم: امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی... خندید و گفت: میدانم. مگر قرار است شهید شوم. گفتم: خودت میدانی و خدا که در دلت چه میگذرد، اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.🔸سر شوخی را باز کرد گفت: مگر میشود من جایی بروم و خانمام را تنها بگذارم؟💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
"گفت:
💢زهـرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرینبار باشد. گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
★محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)
🎤هـمسر شهید:
🛑دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، 🔶نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💢فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت: زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده! برای همه دوستانم تعریف کردهام.
💠گفتم: واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟ گفت: پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🛑🛑امین عوض شده بود
💢وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم! خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود. یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود. تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد، من هم خندیدم🙂
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
#سوغات_سوریه
🎤هـمسر شهید:
💢وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت «چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
🔴وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤هـمسر شهید:
💢با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت. امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.
💠 طوری از "خانم زهرا" و "خانم زینب" حرف میزد که سر به سرش میگذاشتم و به او میگفتم «انگار صدها سال با آنها زندگی کردی و در خدمتشان بودی.» به شوخی میگفت پس چی...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤هـمسر شهید:
🔴امین خبر داد: فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم: امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...
💔... دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💔نحوهـ شهادت به روایت هـمرزم شهید
🎤پدر شهید:
🔴همرزمش که از ناحیه دست و پا در آن عملیات مجروح شده بود، برایم تعریف کرد: امین در سوریه به عنوان مسئول تخریب و انفجارات آمده بود. قرار نبود که در عملیات محرم با نیروها وارد عمل شود اما با اصرارهای امین قبول کردند که او هم شرکت کند. به منطقه که اعزام شدیم در حین درگیری یکی از نیروها تیری به پایش اصابت کرد. امین مشغول مداوایش بود تا او را به عقب بیاورد. در اوج درگیری متوجه شدیم که تعداد نیروهای دشمن بیشتر شده است. امین در حالی که از کوله پشتیاش تجهیزاتی که همراهش بود را خارج میکرد، دشمن با رگبار به سمتش شلیک کرد و امین به شهادت رسید.
🔶دوستش ادامه داد: من هم که مجروح شده بودم خودم را به امین رساندم و سرم را بر سینهاش گذاشتم. از فرط خستگی سرم را بر سینهاش گذاشتم و چند ساعت خوابیدم. منطقه که آرام شد و دشمن عقب نشینی کرد، نیروهای خودی به سمتمان آمدند. پیکر امین بعد از سه روز به حلب و از آنجا به دمشق منتقل شد▪️
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤همـسر شهید:
🔴در سـایت مدافعـین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد.
🔸با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است...💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظـاتے بـا شهیدـ...💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
دوسـت مـن🌺
🎤همسـر شهید:
💢ما واقعاً مانند دو دوست بودیم. با هم به پیادهروی و ... میرفتیم.
💠 قول دادهـ بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد. با تعجب به او میگفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!» گفت «آن با من!» ذوق و شوق داشت. من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من. نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🛑جنازه ندیدهـ بودم
💢من هیچ وقت تشییع جنازه نمیرفتم! حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید. فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت میکردیم. واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری میکردم، شاید هم فرار! پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمیدادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم. از نظر آنها چنین مراسمهای در روحیه یک دختر اثر بد میگذاشت. به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.
🔻حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم. از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازهها را نگاه میکردم. امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد. هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را میبرند، گفت «نه! بیا این طرف...» حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان میداد کانال را عوض میکرد چون میدید با دیدن صحنههای غمناک کاملاً به هم میریزم و پکر میشوم. حتی گاهی گریه میکردم! امین هم همیشه سعی میکرد مرا شاد نگه دارد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🛑اجازه نمیدهم همسرم شهید شود
🔴راستش اینطور نبود که من تمام 24 ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آنها شرکت کنم. با اینکه اردوهای راهیان نور هم شرکت میکردم و آرزو میکردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود، اما همان زمان وقتی خانوادههای شهدا را میدیدم همیشه فکر میکردم که این داغ واقعاً سنگین و غیرقابل تحمل است. ترجیح میدادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم. من قدرت تحمل سختی را نداشتم.
💠یادم هست یڪبار در شلمچه یکی از دوستانم گفت «اگر جنگ شود همسرم را به جنگ میفرستم تا شهید شود.» آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم «من محال است چنین اجازهای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمیدهم همسرم شهید شود. چون من آدم وابستهای هستم.» به من گفت «این چه حرفی است که میزنی؟ مگر مسلمان نیستی؟»... بعد از شهادت امین به من گفت «زهرا! من اصلاً دلم نمیخواهد همسرم شهید شود...» گفتم «دیدی خدا اصلاً به حرفهای ما کاری ندارد.»
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💠خواب خواهر شهید (نبودش را در کنارم احساس میکردم)
🎤خواهـر شهید:
🌺اولین شب تولدم بعد از شهادت امین، دلم گرفت. امین در تمام لحظات و شرایط زندگی کنارم بود و حالا شب تولدم را بدون او میگذراندم. نبودش را در کنارم احساس میکردم. با بغض و گریه بر سر مزارش رفتم و گفتم "من همیشه به دیدارت میآیم ولی تو سراغی از خواهر مریضت نمیگیری". تا شب موقع خواب گریه کردم.
🔶آن شب با چهرهای خندان و شاد به خوابم آمد. صورتم را بوسید. من گلایه میکردم ولی امین مثل همیشه میخندید. دستم را گرفت و دو سنگ نجف بر دستم گذاشت. کف دستم را محکم فشار داد و گفت "این هم کادوی تولد امسال." صبح وقتی بیدار شدم دنبال سنگها گشتم ولی نبود. فقط یک خواب قشنگ بود.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤مـادر شهید:
💢زمانی که در #معـراج_شهدا چهرهـ آرام او را دیدم که خوابیده، او را بوسیدم.
🔻یک هفته بعد خواب امین را دیدم که گفت
"مامان من که خواب نبودم. وقتی من را بوسیدی تو را نگاه میکردم."
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
قطرهـ اشک شهید💔
🎤همـسر شهید:
🛑پیڪر را که آوردند دنبال امین میدویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم. مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم. گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دستهایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمیداشت روی سینهات میزدیی و میگفتی شوهرت بمیرد زهرا جان! تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟» خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه میکردم و میگفتم این رسمش نبود بیمعرفت! خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
فقطـ من و تو!
🔴تا قطرهـ اشک را دیدم با خودم گفتم «از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند. حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست...»
🔸 گفتم «امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد. اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن.» آخرین تلاشها و التماسهایم بود «امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقعها که پشتم بودی و همیشه میگفتی فقط من و تو هستیم که برای هم میمانیم.»
🔘با دیدن اشک امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم... گفتم «حلالت کردم، به جز خوبی هیچچیز از تو ندیدم.»
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
#معاملهـ با خدا🔸
🔴چند روز بعد از شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند. دائماً گلایه داشتم از خدا، از اطرافیانم، از همه آدم و عالم. دائم از خودم میپرسیدم «چرا امین رفت؟ چرا بقیه مانع از رفتن امین نشدند؟» دائماً ناراحت و دلگیر بودم. منتظر بودم بیاید منتکشی! امین حاضر نبود ناراحتی مرا ببیند حالا چطور حاضر بود مرا با این داغ بزرگ بگذارد و برود؟
🛑بعد از دو سه روز دیدم دیگر فایدهای ندارد. فکر کردم باید معاملهای کنم. گفتم «خدایا! شوهرم را در راه تو بخشیدم. خود و خانوادهام هم فدای حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام). انشاءالله همه ما مثل امین عاقبت به خیر شویم. فقط شوهرم بیاید با من حرف بزند. بیاید جواب سؤالهایم را بدهد. با من حرف بزند تا کمی آرام شوم. اینکه دیگر توقع زیادی نیست...»
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🌺خانهای که مسجد بود
💢همان شب خواب دیدم که گویا خانه ما بخشی از یک مسجد است. با خانمی که نمیشناختم همراه بودم و به او گفتم «به من میگویند شوهرت شهید شده. خدا کند امین زنده باشد و تمام بنرها و تابلوهای شهادت او جمع شده باشد.» جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست! گفتم «پس شوهرم شهید نشده!» به سمت مسجد که احساس میکردم خانه ما است رفتم. در را که باز کردم دیدم شوهرم نشسته! دویدم و با رسیدن به امین، بوسیدمش! گفتم «وای امین، اگر بدانی این چند وقت چه خوابهای بدی دیدهام!»
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
نامم جزء شهدا است🌺
🛑امین آنکارد کرده و خیلی نورانی با لباس سبز، از جایش بلند شد، پیشانی مرا بوسید و گفت «زهرا جان! من شهید شدم...» در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده. گفت «من باید زود برگردم و نمیتوانم زیاد حرف بزنم.» گفتم «باشه حرف نزن. من از حضرت زینب (سلام الله علیها) و از خدا خواستهام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی. پس زیاد حرف نزن دلم میخواهد بیشتر پیش من بمانی.» گفت «یک خودکار بده تا بنویسم.»
▪️گفتم «تو به من نگفته بودی میروی شهید میشوی، گفتی میروی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی.» خندید و گفت «من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمم جزء لیست شهدا بود... » میخواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم، گفتم «در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و میدانی که دردی بزرگتر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟» (همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را میشنیدم به شوهرم میگفتم انشاءالله هیچوقت هیچکس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم.)
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
برگهـ شفاعت🌸
🔴امین یک برگه از جیباش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و ... نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت. نوشت "همسر مهربانم،" دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول بعد آن را روی کاغذ نوشت. بعد گفت «آره میدانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا شفاعتت میکنم.» انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت...
💢گفتم «در این دنیا چی؟» گفت «من نباید زیاد حرف بزنم...» با این حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند. احساس میکردم بیشتر دلش میخواهد حرف بزند تا بنویسد. گفت «در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست.» یک دفعه از خواب پریدم! اذان صبح بود...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
*به خوشی امین، خوشام🌺
🔴بعد آن خواب، آرام شدم. با خودم میگفتم اگر شوهرم به مرگ عادی میمُرد چه میکردم؟ الآن میدانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم میماند، صدایم را میشنود. آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم میکند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم. چه چیزی از این میتواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم...
🔻شوهـر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام میکرد. از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی میمُرد باید برایش ناراحتی میکردم. خصوصاً اینکه در آن صورت نمیدانستم وضعیتاش خوب است یا نه! اما اکنون میدانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتیام از این است که امینم در کنارم نیست...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR