📕برشی از کتاب
#بیست_هفت_روز_ویک_لبخند
بابک در جیب پیراهنش دست میکند.
#قرآن کوچکی را درمی آورد و زیر لب صلوات می فرستد و لايش را باز میکند:
- به خاطر وجود و درایت ایشونه.
رضا، این آرامش و امنیت ،این غروری رو که من امشب ازش حرف میزنم، #مدیون بودن این #مرد هستیم؛ همه ما.
علی پور خم میشود روی #عکس.
تصویر #حضرت_خامنه_ای، زیر نور اندک ماه🌕 روشن میشود.
- خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. میخوام بفهمه یکی از #سرباز هاش من ام و برای خوشحالی و سربلندی خودش و کشورش🇮🇷 هر کاری میکنم.
رضا میبیند که #بابک چه طور سریع قطره اشک💧 گوشه ی چشمش را پاک میکند؛ اما خودش را به ندیدن میزند و خیره میشود به چهره ی مردی که سرانگشتان #بابک در حال نواختن اوست.
#شهیدبابکنوریهریس🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃داداشش میگفت: یهبار به نیابت از بابک رفتیم #مشهد. موقع برگشت به خودم میگفتم یادش بخیر #بابک هروقت میرفت زیارت یه چیزی با خودش برام میاورد😔
رسیدیم خونه، شب #خواب دیدم #بابک با یه ساک🛍 بزرگ داره میاد. وقتی رسید یه کتاب 📖بهم داد و گفت اینو برای تو آوردم. تشکر کردم و گذاشتمش رو میز کنار دستم📚
🍃صبح که بیدار شدم دیدم #همون_کتاب روی همون میزه‼️
با تعجب کتاب رو برداشتم دیدم روش نوشته #ارتباط_با_خدا،
به مادرم گفتم این کتاب از کجا اومده؟
گفت مال #بابکمه
گذاشتمش دم دست..💔
#شهیدبابکنوریهریس🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR