🔸تاثیر با عمل، نه حرف ❗️
بیشتر دوستانش شخصیتهای برجسته و خوبی بودند، اما احمدرضا سعی میکرد با هر قشری، با هر تفکری ارتباط برقرار کند، و سعی میکرد با عمل خود روی آنها تأثیر بگذارد نه با نصیحت و صحبت کردن.
بیشتر اهل سکوت بود و با عمل روی دیگران تأثیر میگذاشت. دوستان و همکلاسیهایش بسیار او را دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند، طوری که یکی از دوستانش که رشته ریاضی بود، آنقدر تحت تأثیر رفتار احمدرضا قرار گرفته بود، که تغییر رشته داد و در رشته تجربی با احمدرضا کنکور داد.
علمِ همراه با عملش او را در بین دیگران عزیز کرد. همیشه میگفت: باید انسان علم داشته باشد تا بتواند دین خود را نگه دارد ...✅
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸در میان سنگر های دشمن!
احمدرضا از بچه های فعال جبهه بود و برای پیشبرد اهداف هر کاری که در توانش بود انجام می داد و بچه ها را هم در کارهایشان یاری می کرد. گاهی اوقات او ساعت ها در میان سنگرهای دشمن بود بی آنکه دشمن بویی از آن ببرد.
این کارنامه نه از آن مردی میان سال یا سالخورده است که جوانی است که تازه بیست سالگی را تجربه می کند اما در حضور چهارساله اش بارها مجروح شده بی آنکه خانواده اش از این مساله چیزی بدانند !
#شهید_احمدرضا_احدی 🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃خاطره مادر شهید
همیشه میگفت: هرکس در هر مقامی که باشد باید از دین و مملکتش دفاع کند. مگر جان من بادیگران فرق میکند؟
جان ما متعلق به خدا است و شما هم باید راضی به رضای او باشی، اگر هر مادری بخواهد بگوید بچه من به جبهه نرود پس چه کسی باید از مملکت و اسلام دفاع کند؟
او تنها نیتش خدمت به اسلام بود 🌿
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸روزی که نتایج کنکور اعلام شد را فراموش نمیکنم...❗️
من بیرون از منزل بودم، وقتی به خانه آمدم، احمدرضا در حیاط منزل نشسته بود و خوشه انگوری که چیده بود را میخورد.
از او پرسیدم احمد نتیجه دانشگاه چه شد. او با خونسردی تمام گفت کارنامه نتایج داخل اتاق روی کتابخانه است. من با ذوق و شوق و عجله کارنامه احمد را پیدا کردم. وقتی که دقت کردم دیدم تمام رتبههایی که نوشته شده است، یک است. به احمد گفتم میدانی چه کار کردی و چه مقامی کسب کردهای؟
که احمد با خونسردی و بدون هیچ غروری گفت بله، ظاهراً رتبه اول شدهام...
🎙نقل از برادر شهید
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠 عطر معنویت🍃
رفتم تهران به احمدرضا که دانشجو بود و دوران تحصیل را میگذراند سر بزنم.
یکی از اقوام را هم همراه بردم، خانه ی ساده و آرامی بود. وارد اتاق که می شدی چیزی نبود که چشمت را بگیرد. همه چیز ساده، یک علاءالدین وسط اتاق بود و یک قابلمه بزرگ روی آن، میخواستند مثلاً غذا بپزند، حیدر کاظمی آشپزشان بود. داریوش ساکی و احمدرضا و یکی دیگر از بچه های ملایر. چیزی برای پذیرایی نداشتند، نه برای پذیرایی کلاً چیزی در این خانه پیدا نمی شد که بشود اسمش را قوت گذاشت.
چهره هایشان مهربان و بشاش، و
#عطرمعنویت، فضای خانه دانشجویی شان را پر کرده بود.
کمی میوه برده بودیم، خبر نداشتم احمدرضا و دوستانش به خاطر سختی شرایط جنگ، مثل قشر ضعیف مردم زندگی می کنند، نمی خواستند به راحتی و خوشی کاذب عادت کنند.
احمدرضا نگاهی به من انداخت. پر از مهر فرزند به مادر: « الان برای شما چیزی می آورم.» چشمانش لبریز برق شادی شد و رفت، برگشت، با یک ظرف پر از توت فرنگی شسته و تمیز، خیلی قشنگ بود، احمدرضا لبخند می زد، گفتم چه عجب شما یک چیزی اینجا دارید!
با زیرکی گفت: «این هم پیشکشی همسایه است، از توی حیاط چیده و به ما هم داده.»
اوین درکه با آن شرایط فرنگی، دسته گل های معطری را در بر گرفته بود که نور حضورشان ملائک را به زمین دعوت می کرد...
🎙 (شهید احمدرضا احدی به روایت مادر شهید)
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹دیدار معشوق✨
عمه ها آمده بودند و خانه مان شلوغ بود، همه بودند ولی من دائم در اتاق ها با نگاهم احمدرضا را دنبال میکردم، وسایلی را جمع میکرد و انگار او میهمان بود و مهیای رفتن، جلو رفتم و گفتم: «احمدرضا جان! مادر، میهمان داریم. کجا قصد کردی بروی که داری وسایل جمع می کنی؟»
آرام و مطمئن نگاهم کرد: «امروز عصر اعزام داریم، من هم با بچه ها می روم».
با ناراحتی گفتم: «امشب عمه ها هستند نمی خواد بری.»
لبخند زد! یعنی همه بروند من برای میهمانی بمانم، همه دوستانم بروند من بمانم و خوش بگذرانم.
از کمان نگاهش قصدش را خواندم. رفت، آرام نداشتم. راه افتادم ببینم با کدام گردان و به کجا می رود، دوستان همرزمش چه کسانی هستند، وسیله ی ارتباطی نبود اما می شد از طریق رزمندگان دیگر خبر گرفت، دوربین هایی بود که از اعزام نیروها فیلم می گرفت و با آنها مصاحبه می کردند.
احمدرضا را دیدم مثل آدمی که سرما آزارش می دهد، کت نظامی اش را روی صورت کشیده بود. می خواست تصویری از او نباشد. سوار ماشین که شدند دوستانش برای خداحافظی آمده بودند، نگاهش میکردند و تکرار می کردند: «شفاعت، احمدرضا شفاعت» دلم لرزید! گفتم: «مادر مگر می خواهی شهید شوی که می گویند شفاعت شفاعت ...»
لبخند آرام و مهربانی زد: «نه مادرِ من، بین بچه های جبهه مرسوم است طلب شفاعت کردن.»
همیشه برای رفتن عجله داشت، من احمدرضا را تکه ای از وجود خودم می دانستم. رفتنش سخت بود اما او هدیه و امانت موقتی بود که زندگی ما را زیبا کرده بود و زیباتر از آمدنش رفتن او پیش پروردگارش بود. با چهره ای تابان و شوقی وصف ناپذیر و پروازی لبریز از عشق به سوی معشوق! ✨
#شهید_احمدرضا_احدی 🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼 دستنوشته و خاطره شهید احمدرضا احدی، رتبه اول کنکور پزشکی سال 64
📝 نامه
امروز ساعت ۶، مشغول صرف شام بودیم. در همان حال یکی از برادران مسؤول، تعدادی نامه آورد و بچه ها سراپا گوش شدند تا ببینند چه کسی نامه دارد.
بالاخره خواندن نامه ها تمام شد، عده ای خوشحال و عده ای ناراحت و عده ای بی تفاوت به نظر می رسیدند.
برای من نیز دو نامه آمد: یکی از خانه و دیگر از برادری به نام «ناصر».
عده ای که برایشان نامه نیامده بود، با شیرین کاری هایی ناراحتی را به خوشحالی تبدیل کردند.
برادر«حبیب» - امدادگرمان- تصنعاً زد زیر گریه و های های گریست و بعضی از بچه ها دور و برش را گرفتند و آنها نیز زدند زیر گریه و سنگر شده بود های های گریه ی الکی.
امرالله که همیشه سر قافله بچه ها بود به طرف اسلحه اش رفت و در حالی که می خواست اسلحه اش را بردارد می گفت: «رهایم کنید. مرا آزاد بگذارید. بگذارید ببینم چرا پدرم نامه ننوشته!؟»😫 بچه ها همگی زدند زیر خنده.😂
امرالله به شوخی میگفت: «بچه ها! وقتی من میخواستم به جبهه بیایم، قرآن، در خانه نداشتیم. مادرم به جای قرآن مرا از زیر یک دسته نان لواش رد کرد و دفعه قبل نیز یک مُهر نماز خرد کرد و بر سرم ریخت.»😁
62/12/26
#شهید_احمدرضا_احدی 🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼آثار ممتاز ادبی شهید احدی در جنگ
🔹نگاه ژرف و قلبي محزون❗️
آن چه که در نگاه نخست از او به نظر مي آمد سادگي و صميميتي بود که بيننده را از ديدار او مجذوب مي ساخت اما در پس اين چهره جذاب و شاداب، نگاه ژرف و قلبي محزون وجود داشت که باعث بي توجهي آن به تعلقات دنيايي گرديده بود و او را با عشق و ايماني خالص راهي ميدان هاي دفاع از دين و ميهنش مي کرد...
شهید #احمدرضا_احدی با شهیدان #آوینی، #حبیب_غنیپور و #مهدی_رجببیگی، دارای #آثار_ادبی #ممتاز در #جنگ هستند. احمدرضا علاوه بر آنچه در جبهه میدید، هنر مکتوب کردن آن را هم داشت. در شب عملیات در شب شهادت یکی از همسنگرانش مطلبی را نوشته است که بعدها گفت اینها را نوشتم تا روزی بازخوانی کنم نه میخواهم ادبیاتم را به رخ کسی بکشم نه آن را چاپ کنم فقط از باب اینکه بعدا ببینم خاطراتم چه بوده و حالات و حس درونیام در زمان جنگ چه بوده است، اینها را نوشتهام.
🔻از آنجا که این نوشتهها بر اساس زوایای پنهان و تفکر و اندیشه اوست، قابل بررسی و تامل است....
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
احمدرضا ،همزمان با رشد جسمی اش در عرفان و شناخت خود و خدا روز به روز بیشتر رشد میکرد و مصداق همان هایی بود که به قول روح الله کبیر ره صدساله را در جبهه ها یک شبه طی کردند و دستنوشته های عارفانه ای که بعضی وقت ها با اصطلاحات ریاضی نیز آمیخته شده است از خود به جای گذاشته که بعدها با عنوان «حرمان هور» به چاپ رسید ...
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃کتابی که به تقریظ مقام معظم رهبری مزین شد 🍃 «حرمان هور»
احمدرضا از زمانی که وارد دانشگاه شد، شروع به نوشتن کرد، نوشتههایش که در دفترهایی جمعآوری شده بود، همگی در منزلی بودند که به همراه چند تن از دوستان دیگرش، از جمله شهید «داریوش(رضا) ساکی» در محلهی درکه تهران در آنجا زندگی میکرد.
پس از شهادتش دوستانش همهی آن دستنوشتهها را جمع کرده و برای ما آوردند، عدهای از دوستان وقتی دستنوشتههایش را دیدند، گفتند حیف است اینها را دیگران نخوانند.
در ابتدا با هماهنگی سپاه به صورت دفترچه کوچکی به چاپ رسید، پس از مدتی، حوزه هنری از ما خواستند تمام نوشتههایش را در اختیار ایشان بگذاریم که حاصل کار شد کتاب «حرمان هور».
✨#جایزهربعقرنآثارجنگ متعلق به 📙کتاب #حرمان_هور، خاطرات و دستنوشته های شهید #احمدرضا_احدی
🌟در اولین دوره انتخاب بهترین کتاب جنگ📚، #حرمان_هور در بخش #دستنوشته و یادداشت #رتبه_یک را کسب کرد.
🌟در دومین دوره هم دارای رتبه نخست شد. 🌟جایزه ربع قرن آثار جنگ را گرفت چون واقعا جای تعجب داشت دانشجوی پزشکی چطور این ادبیات سنگین را در سن کمتر از ۲۱ سالگی به کار برده است.
🎙راوی:برادر شهید
✍🏼(دستنوشتههاوخاطراتعارفانه #شهید_احمدرضا_احدی🌷)
📚#حرمان_هور
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
💠 خدا ! ستاره ها که رفتند 💔
✍🏼دستنوشته
#شهید_احمدرضا_احدی
شب بود و هوا هم سرد ،هنوز پشت تیر بارش ایستاده بود؛ خسته و مجروح، با باند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه ی خونی که از زیر سفیدی باند نشت می کرد. حالش را پرسیدم.گفت: «سرم گیج می رود و چشم هایم تار شده است.»
گفتم:«هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروها می رسند نگه داشت.»
و او در حالی که نوار فشنگ تیربار را پر میکرد، خندید و گفت: «تا آخرین نفس خواهیم ایستاد.»
بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه ی بچه ها سری بزنم.
مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر.پی. جی. یازده، سنگر تیربار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد. هر جور بود خودم را به درون سنگر رساندم.
میدانستم که میخواهم چه صحنه ای را ببینم.
حیدر(شهید «حیدر کاظمی» دانشجوی رشته فلسفه در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه، در تاریخ 65/10/29 به شهادت رسید.)
آرام تر از همیشه خوابیده بود. آنچنان که تماشایش اشکم را بند نمیآورد.
مستِ مست خوابیده بود، مثل یک گل، مثل همان شب های سرد درکه، ولی این بار هر چه صدایش کردم پاسخی نمی داد.
نمی دانم برایش شعر خواندم یا درد دل کردم. فقط میدانستم گریه می کنم...
هنوز هم خون باندش خیس بود و با قیافه ای نازنین و آرام کنار تیربارش خوابیده بود.🥀
آری ... حیدر هم رفته بود.💔
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸هر روز در کربلا ...💔 🥀
✍🏼دستنوشته #شهید_احمدرضا_احدی
هر روز در «کربلا»، سری را به بالای نیزه میبرند و دور آن شادی میکنند.
هر روز یزیدیان خیمه ها را آتش می زنند، و هر روز «زینب» به دنبال «سکینه» می گردد.
هر روز «علی اصغر» ها و «علی اکبر» ها در منای دوست جان می سپارند.
هر روز فاطمه (سلام الله علیها ) عزادار است.
هر روز ستاره ای را به خون میکشند.
هر رو گلی را پژمرده می کنند.
آری، هر روز عاشوراست و هر جایی کربلا.
یاران سراسیمه به سوی کربلا شتافتند و رفتند.
رفتند و از دیار تعلق ها، علاقه بریدند.
تن را از تعلق، همچون سرو، آزاد کردند، و چون لاله تن پوشی از خون در بر گرفتند.
آری حدیث، حدیث خون است، حدیثی به لطافت سحر، به طراوت باران 🍃
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
#رتبه_یک_کنکور_پزشکی_سال_۶۴
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹یاهو
( شوق تمنّا- کمال انقطاع)
✍🏼دستنوشته زیبای
#شهید_احمدرضا_احدی
...دیگر نمی خواهم زنده بمانم.
من محتاجِ نیست شدنم.
من محتاج توام. خدایا! بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سال هاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم.
خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم، بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد!
بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هر چه دیده اند.
بگذار این گوش های صم دیگر نشنوند. بس است هر چه شنیده اند.
بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند. بس است هر چه جنبیده اند.
خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم،
دور از هر کثرتی؛ دوست دارم، گمنام گمنام بیایم، دور از هرهویتی.
خدایا! اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته ام؟!
🌿خدایا! دوست دارم سوختن را؛ فنا شدن، از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن...
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹عزم رفتن
🔻در عملیات کربلای 5 همه نگران اتفاقات کربلای 4 بودند که خوشبختانه عملیات موفقیت آمیز تمام شد و احمدرضای من هم برگشت، این بار هم سوغاتی آورده بود، عادت نداشت دست خالی بیاید، پایی که ترکش خورده بود و وضع نامناسبی که داشت.
چند روزی از آمدنش نگذشته بود که گفت باید بروم، گفتم با این وضعیت پا ،
چطور بروی مادر؟
لبخند زد، می خواهم بروم تهران دنبال درس و دانشگاه.
این جملات را که گفت آرام شدم، خودم بدرقه اش کردم، اولین صندلی اتوبوس را سوار شد، من هم ساکش را گذاشتم کنار پایش. هشتم اسفند رفت تهران، نهم
میرود دیدار پدرش که ناراحتی قلبی داشت و تهران بود. با پدر خداحافظی می کند و یکی دو روز بعد با همان عصا و وضعیت پا می رود منطقه برای اطلاعات عملیات.
تا آبادان هم نگذاشتند احمدرضا سلاح بردارد که بلکه منصرفش کنند.
امّا...
🎙راوی: مادر شهید
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
احمد رضای من دیگر رفت و برنگشت💔
شب دوازدهم اسفند، با شهید مجید اکبری، برای جمع آوری اطلاعات وارد مواضع عراق میشوند.
عملیات لو می رود، شاهدانی که دیده اند میگویند اولین کسی که مجروح شد شهید اکبری بود و بعد آقای سماوات،
احمدرضا را همه به شجاعت می شناختند، پای سماوات را پانسمان میکند و میبرد توی سنگر و دوباره می رود که مجید اکبری را برگرداند،
آقای سماوات نقل میکند که در آن سنگر ۲۴ ساعت ماندم ولی احمدرضا نیامد، هیچ کس ندانست احمدرضا چطور شهید شد؟ کی شهید شد!
احمدرضای من در محوطه کمین دشمن، در میدان مین، روی خاک ها ...
علی چیت سازیان جنازه ها را بعد از چند روز برگرداند عقب. ده روز احمدرضای من پیکر بی جانش بین مرز ایران و عراق افتاده بود. یاد این کلمات افتادم که شهدا در بیابان ها همدمی نداشتند مگر مادرشان فاطمه زهرا سلام الله علیها، احمدرضای من رفت و دیگر برنگشت . . .💔
🥀شهادت به روایت مادر شهید
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼(یادداشت جالب و زیبای شهید احمد رضا احدی پس از شهادت شهیدمهندس محمدعاشوری)
🍃... از درز کلمات دهها جزوه، صدها کتاب، هزاران معادله، تا فراسوی بلند خاکریزها، از رسم سه گوش مثلث بر لوح کاغذ تا ترسیم هندسه ی زیبای نخل ها بر صفحه خونین دشت، از انبوه xها و yها و دعوای صدها تانژانت و کتانژانت برای رفتن به آن سوی تساوی تا آرامش آن همه قایق، از دبستان تا دانشگاه، و از دانشگاه به ؟!
بیچاره پدر که چه آرزو ها داشت! سالها در آن دکان حقیر فریاد زد، تا تو امروز عصای دست پیری اش باشی، و تو چه زود موها را بر سرش سفید کردی، و مادر که نسیم یاد تو چون بید پیکر نحیفش را می لرزاند و دست در زنبیل خالی امید می کند و می گرید.
تو چه تنها بودی! هیچ کس نمی دانست که در پس این رخسار نحیف چه مظلومیتی نهفته است!
مثل یک گل، هزار احساس ظریف، هزار رنج در سکوت یک نگاه و هزار خوبی در طراوت لبخند و هزار درد نهفته که لبی هرگز برای گفتنش باز نشد.
تو چه تنهایی! که هیچ اشکی در قفایت نریخت و هیچ قلبی برایت نتپید .حتی همین ها که این همه سنگت را به سینه می زنند و... ،
آنان که کاغذ سیاه می کنند، همین فردا تو را از یاد خواهند برد، و تو می مانی و خاطر رنجور پدر و غم بی ساحل مادر، و چه سخت است این همه رنج!
... ولی یادگار خاطره های تو در آب های گرم کارون، اروند، در زیر نخلهای بلند «ابوشانک» و بر زمین گرم «شلمچه» هنوز باقی است. آن دمهای آخر، هر چه لحظه های عمرت کمتر می شد و هر چه زمان آن به صفر نزدیک می گردید (x->0 ) روح تو، به بی نهایت ابدیت (y ) میل می کرد.
Y=lim-1/x
اما هنوز، همان پویندگان راستین راهت،شعرهای نغز و طنین گرم آوازهایت را در زیر باران هزاران اخگر ترجیح وار ترنم می کنند، که: «خدایا امام را قائم دار!» همین...!
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸رویای بقیع💔
✍🏼دستنوشته #شهید_احمدرضا_احدی
دیشب «دعای توسل» داشتیم. تصمیم گرفتم که برای زیارت شهدا، به خصوص دوستان شهیدم در عالم رؤیا - که خیلی از این نعمت بی بهره بودم - به «حضرت زهرا(سلام الله علیها )» متوسل شوم.
دعا ساعت هشت شب در محوطه ی مقر، در روشنایی نور ماه اجرا شد. ما که نه معنای توسل را درک کرده ایم و نه می توانیم مانند مؤمن ها حالی پیدا کنیم، در دعا شنونده ای بیش نبودیم.
به هر صورت دعا به پایان رسید و همان شب پس از پایان دعا خواب دیدم: 🍃
شب بود و هوا تاریک. مانند چند دفعه قبل دنبال دوست شهیدم «محمد روستایی» میگشتم.
گویی قبرستانی بود شبیه «قبرستان بقیع»🥀 با همان حال و هوا.
من و چند نفر دیگر در ابتدای قبرستان بودیم. به یکی از افراد نزدیک شدم که نمیدانم که بود.
گفتم: «قبر روستایی را نمی دانید کجاست؟» گفت: «چرا».
سپس نشست و با دست خویش مقداری خاک را کنار زد و قبری نمایان شد. گفت: «این قبر شهید روستایی است».
عجیب این که چرا قبر باید پنهان و گمنام باشد و چرا قبرستان باید حال و هوای بقیع را داشته باشد؟
مسئله اینجاست که قبر حضرت زهرا (سلام الله علیها ) نیز با اینکه در قبرستان بقیع است پنهان میباشد.
و این امر مرا به فکر واداشته است که چرا چنین قرابتی باید میان این دو باشد.
آخر شهید ما نیز مفقود شده است و باید این راز برایم فاش شود. راهی ندارم جز طلب فرج از خداوند منّان.🍃
62/12/27
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹شیرینترین خواب
یکی از شیرین ترین خوابی
که برای احمدرضا دیدند این بود که مدتها برای سفر حج ثبت نام کرده بودم و منتظر بودم ببینم کی اسمم برای عزیمت به این سفر معنوی اعلام می شود، خاله ام یک روز صبح آمد و گفت همین روزها به شما خبر می دهند که اسمتان برای حج اعلام شده ، با تعجب به ایشان گفتم شما از کجا می دانید؟ گفت: دیشب خواب احمدرضا را دیدم، نامه ای به من داد و گفت این نامه ی حج مادرم است، فردای همان روز با من تماس گرفتند و گفتند که اسم شما در لیست حج امسال است....
🎙(نقل از مادر شهید احمد رضا احدی)
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅درباره زندگی شهید احمدرضا احدی کتابهای متعددی تألیف و چاپ شد که زوایای مختلف زندگی احمدرضا را برای خوانندگانش روشن میکند.
📚 کتاب« یک قطار فشنگ برای دکتر» یکی از این کتابهایی است که درباره شهید احدی به رشته نگارش درآمده است.
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹جمله آخر شهید در شب آخر🍃
خاطره ای که میخوانید روز قبل از شهادت #احمدرضا_احدی است. احمدرضا احدی روز دوازدهم اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
🎙راوی : سید مرتضی حسینی از همرزمان شهید
ظهر روز یازدهم اسفند ماه شصت و پنج بود که به محور شلمچه اعزام و در قرارگاه تاکتیکی مستقر شدیم، ما بچه های گردان ۱۵۵ بودیم.
تازه مستقر شده بودیم که احمدرضا احدی را دیدم که لنگ لنگان در قرارگاه قدم می زند. رفتم جلو و سلام و احوالپرسی کردم، گفت: «شما اینجا چه می کنی؟» گفتم: «آمده ام که امشب با بچه های قرارگاه همدان به خط بروم»،
نگاهم کرد و آرام گفت: «من هم امشب با بچه های ملایر به خط می روم.»
صحبت کردن با احمدرضا لذت بخش بود، انسان خوبی بود، خونگرم و مؤمن، دلم نمیخواست از او جدا شوم. ولی به ناچار باید در جلسات توجیهی عملیات حاضر میشدم، از هم جدا شدیم، من تا عصر که به محور رفتم احمدرضا را ندیدم.
غروب زیبای محور شلمچه، حال و هوای شب عملیات، حضور نیروها در محیط اطراف و این که همه آماده ی حرکت به سمت مسیر عشق بودند، حال و هوای وصف ناشدنی داشت.
در عالم خودم بودم و سیر در اطراف می کردم که دوباره نگاهم به نگاه آشنایی افتاد.
با شیر بچه ی ملایری که نگاهش در غروب شلمچه حرف های زیادی برای گفتن داشت، هم صحبت شدم. این جملات آخری بود که من از احمدرضا میشنیدم:
«آقا سید امشب از شبهای فراموش نشدنی است، مواظب باشید که در جامعه فریب نخورید. آقا سید پشتیبان ولایت فقیه باشید.»
کلماتش از عمق جانش می جوشید که بر تمام وجودم اثر می گذاشت.
من و احمدرضا با هم وداع کردیم و همان شب یعنی دوازدهم اسفند سال ۶۵ در آخرین مرحله عملیات در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید. من هرگز آخرین جملات او را از یاد نمی برم، احمدرضا رفت ولی راهش ماندگار و یادش جاودانه شد ...
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹رؤیای صادق🌿
یک هفته از رفتن احمدرضا گذشته بود. آخرین اعزامش همان ۸ اسفند.
دائم نگران بودم! از دوستانش شنیدم که می گویند: «رفتیم تهران احمدرضا منزلش نبود!» نگرانی ام دوچندان شد، بعد متوجه شدم دوباره رفته و اعلام کردند مفقودالاثر شده. امکان دارد برگردد و امکانش هست هرگز نیاید، یا اسیر شده باشد.
عکس دادیم صلیب سرخ تا جستجو کنند. هر کس از هر کجا میآمد سراغی می گرفتم ولی بی نتیجه. روزهای سختی بود و در همین اثنا که دلتنگ و مضطرب بودم، شبی خواب دیدم از کنار کوهی عبور می کنم، همین کوه های اطراف شهرمان - ما در منطقه ای کوهستانی زندگی می کنیم-
حرکت میکردم، در عالم رؤیا دیدم که کوه شکافته شد و مثل معبری باز شد، رفتم جلوتر، وارد تونل باریکی شدم. دقایقی که گذشت به اواسط راه رسیدم. نفس کشیدن برایم سخت بود، نفسم به شماره افتاده بود، هوای کافی نبود. عرصه برایم تنگ شده بود که دیدم آقایی جلوتر از من حرکت میکند.
گفتم: «آقا تو را به خدا این راه کی تمام می شود، دارم خفه می شوم!»
ایشان برگشت و به من گفت: «خواهر بیا من و تو باید از این راه عبور کنیم.»
من اعتقاد زیادی به خواب ندارم، اما حقیقتی در این خواب و رؤیا بود که مرا متحیر کرد.
پیگیر پیدا کردن احمدرضا بودیم، خبر دادند برادر شهید اکبری آمده دزفول و دنبال خبری از احمدرضا و مجید اکبری است. گفتند برویم درب خانه شهید اکبری سؤال کنیم ببینیم خبری شده یا نه؟
ما داخل ماشین نشسته بودیم، جلوی درب منزل مجید اکبری، در که زدند آقایی جلوی در آمد که گفتند پدر شهید اکبری است، متعجب و متحیر بودم، ایشان همان آقایی بود که دیشب در عالم رؤیا دیده بودم.
شهدای ما را با هم آوردند، پدر شهید اکبری تا سالها برای احمدرضا و مجید سالگرد مشترک میگرفت. راهی بود پیش روی هر دوی ما و رؤیای من، رؤیای صادقه.
احمدرضا و مجید با هم دوست بودند، با هم شهید شدند، با هم روزها زیر آفتاب در بیابان بودند و با هم برگشتند.
🎙راوی: مادر شهید
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸خانه شهدا 🌷
بعد از شهادت احمدرضا رفتیم تهران (اوین درکه) ،وسایل احمدرضا را برگردانیم. خیلی برایم سنگین و دردناک بود.
خانم میان سالی صاحب خانه این چند جوان بود. وقتی ما را دید از ما سؤال کرد که از کجا آمده ایم و چه نسبتی با شهدا داریم. همه اهل آن خانه به جز یکی شهید شده بودند.
آنها را دانشجویان شهید ملایری لقب داده بود. من خودم را معرفی کردم، «من مادر احمدرضا احدی هستم.»
اشک، در چشمش حلقه زد و در گونه اش جاری شد
همین طور که گریه می کرد ادامه داد، این خانه هنوز خالی است، برایم سخت است که اجاره بدهم کس دیگری در این خانه اقامت کند. این خانه متعلق به آدم های خوب است، سخت است کسان دیگری را به جای احمدرضا و دوستان شهیدش در این خانه اسکان بدهم. به هیچ کس اجازه ندادم ساکن این خانه شود.
حال و هوای خوبی که این شهدا به این خانه دادند را نمی خواهم کسی از بین ببرد.
🎙 راوی:مادر شهید
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼متن تنها وصیتنامه به جا مانده از #شهید_احمدرضا_احدی🌷 به شرح زیر است:
«بسم الله الرحمن الرحیم
فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین
والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان (عج الله )✋🏼
احمدرضا احدی»
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹نشانه نخبگی در شهدای ما🌷
این سوال وجود دارد که آیا تنها برتر بودن از لحاظ علمی نخبگی است؟
#نشانه_نخبگی در #شهدای_ما #انجام_تکلیف و وظیفه در #لحظه است. احمدرضا احدی دانشجوی پزشکی بود، گفتند تو برای چه به کربلای پنج آمدی، تو در آینده وزیر بهداشت این مملکت میشوی، ایشان گفت #امام گفتهاند #جنگ در #راس_همه_امور است. این نماد #ولایتمداری است.
وصیتنامه شهید نیم خط است دارای کوتاهترین وصیتنامه جنگ است. کسی که ۲۰۰ صفحه قلم زده در وصیتنامه نیم جمله میگوید. در وصیتنامهای که معمولا بهترین حرفها را می زنند. یک دفتر را از وسط نصف کرده بالای آن نوشته «بسم الله الرحمن الرحیم نگذارید حرف امام روی زمین بماند، همین»...
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✍🏼دستنوشته #شهید_احمدرضا_احدی ساعتی #قبل_از_شهادت🌷
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هرجا، به هر جا که اینجا نباشد،یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند .
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟
چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله را درک کند:
نبرد تن و تانک؟!
اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟
چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره می شود؟
کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟
و کدام کدام .............؟
توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
❗️اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید؛
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت می نماید ، مورد اصابت موشک قرار می دهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید کدام تن می سوزد؟
کدام سر می پرد؟
چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟
چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش درانبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟
از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت درکیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟
دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین؟
به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟؟
صفایی ندارد ارسطو شدن...خوشا پر کشیدن، پرستو شدن آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟
هیچ می دانستی؟ حتما نه...!!!
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره میخورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی؟
و آنگاه که قطره ای نم یافتی، با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد......
اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش
که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....
#شهید_احمدرضا_احدی🌷
#دانشجوی_نخبه_پزشکی
🌷شهادت #عملیات_کربلای_پنج
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR