فقط برای زهرا🌺
🛑امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامههایش را یادداشت میکرد. ادامه برخی ورزشها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت. البته با شوخی و خنده میگفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم میخوانم. نمیشود که خانمم حقوقدان باشد و من بیاطلاع!»
🔻بسیار به روز و مایه افتخار بود. آنقدر از او حرف میزدم و به داشتننش مغرور بودم که برادرم سر به سرم میگذاشت و میگفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤پدر شهید:
💢 امین از حدود دو سال پیش مطالعه در خصوص فرهنگ، زبان، جغرافیا و ... سوریه و عراق را آغاز کرد. یک روز پرسیدم که چرا در این زمینه مطالعه میکنی؟ گفت: "میخواهم اطلاعات عمومیم بیشتر شود."
🔘به دلیل این که اهل مطالعه بود آن زمان شک نکردم که ممکن است او هم یکی از مدافعان حرم شود. تا روز اعزامش به سوریه، از فعالیتهایش بی خبر بودیم
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤پدر شهید:
🛑با فرماندهانش که صحبت میکردم گفتند ما راضی به رفتنش به سوریه نبودیم.
بخاطر تخصصی که داشت ما را تهدید به استعفا میکرد.
💢با اصرار و سماجتش مجبور شدیم که نیروی زبدهمان را به سوریه بفرستیم.
قرار بود بعد از برگشتش از سوریه تنبیه شود.
▪️زیرا در آسانسور برای رفتنش از یکی از فرماندهان امضا گرفته بود.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💢روز قبل از اعزامش با مشکل پاسپورت مواجه شد. تقدیر به گونهای بود که به خاطر پسوند فامیلیمان یکی از همشهریهایمان در سفارت او را شناخته بود و یک روزه مشکل پاسپورت را حل کرد. در نهایت به عنوان مسئول آموزش چک و خنثی به سوریه اعزام شد. خودم تا ماشین به بدرقهاش رفتم
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤همسر شهید:
🔰گفتم: امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است... گفت: آره میدانم: گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟ صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
🔻گفت: زهرا جان من به سه دلیل میروم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب(س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤هـمسر شهید:
🌺🌺جشن ازدواج برادرم بود. امین قرار بود به ماموریت برود، اما زمانش را نمی دانستم.
🔰تاریخ عروسی و رفتن امین یک روز شد. با گله و ناراحتی به امین گفتم: امین، تو که میدانی همه زندگیم هستی... خندید و گفت: میدانم. مگر قرار است شهید شوم. گفتم: خودت میدانی و خدا که در دلت چه میگذرد، اما میدانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.🔸سر شوخی را باز کرد گفت: مگر میشود من جایی بروم و خانمام را تنها بگذارم؟💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
"گفت:
💢زهـرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟» گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرینبار باشد. گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
★محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)
🎤هـمسر شهید:
🛑دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، 🔶نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💢فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت: زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده! برای همه دوستانم تعریف کردهام.
💠گفتم: واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟ گفت: پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🛑🛑امین عوض شده بود
💢وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم! خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود. یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود. تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد، من هم خندیدم🙂
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
#سوغات_سوریه
🎤هـمسر شهید:
💢وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت «چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
🔴وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤هـمسر شهید:
💢با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت. امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.
💠 طوری از "خانم زهرا" و "خانم زینب" حرف میزد که سر به سرش میگذاشتم و به او میگفتم «انگار صدها سال با آنها زندگی کردی و در خدمتشان بودی.» به شوخی میگفت پس چی...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤هـمسر شهید:
🔴امین خبر داد: فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم: امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...
💔... دقیقاً هجدهمین روز شهید شد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💔نحوهـ شهادت به روایت هـمرزم شهید
🎤پدر شهید:
🔴همرزمش که از ناحیه دست و پا در آن عملیات مجروح شده بود، برایم تعریف کرد: امین در سوریه به عنوان مسئول تخریب و انفجارات آمده بود. قرار نبود که در عملیات محرم با نیروها وارد عمل شود اما با اصرارهای امین قبول کردند که او هم شرکت کند. به منطقه که اعزام شدیم در حین درگیری یکی از نیروها تیری به پایش اصابت کرد. امین مشغول مداوایش بود تا او را به عقب بیاورد. در اوج درگیری متوجه شدیم که تعداد نیروهای دشمن بیشتر شده است. امین در حالی که از کوله پشتیاش تجهیزاتی که همراهش بود را خارج میکرد، دشمن با رگبار به سمتش شلیک کرد و امین به شهادت رسید.
🔶دوستش ادامه داد: من هم که مجروح شده بودم خودم را به امین رساندم و سرم را بر سینهاش گذاشتم. از فرط خستگی سرم را بر سینهاش گذاشتم و چند ساعت خوابیدم. منطقه که آرام شد و دشمن عقب نشینی کرد، نیروهای خودی به سمتمان آمدند. پیکر امین بعد از سه روز به حلب و از آنجا به دمشق منتقل شد▪️
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤همـسر شهید:
🔴در سـایت مدافعـین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد.
🔸با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است...💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظـاتے بـا شهیدـ...💔
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
دوسـت مـن🌺
🎤همسـر شهید:
💢ما واقعاً مانند دو دوست بودیم. با هم به پیادهروی و ... میرفتیم.
💠 قول دادهـ بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد. با تعجب به او میگفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!» گفت «آن با من!» ذوق و شوق داشت. من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من. نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🛑جنازه ندیدهـ بودم
💢من هیچ وقت تشییع جنازه نمیرفتم! حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید. فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت میکردیم. واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری میکردم، شاید هم فرار! پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمیدادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم. از نظر آنها چنین مراسمهای در روحیه یک دختر اثر بد میگذاشت. به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.
🔻حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا (علیه السلام) رفته بودیم، چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم. از شدت ناراحتی، رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازهها را نگاه میکردم. امین تا متوجه شد، دستم را گرفت و مرا دور کرد. هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را میبرند، گفت «نه! بیا این طرف...» حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان میداد کانال را عوض میکرد چون میدید با دیدن صحنههای غمناک کاملاً به هم میریزم و پکر میشوم. حتی گاهی گریه میکردم! امین هم همیشه سعی میکرد مرا شاد نگه دارد.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🛑اجازه نمیدهم همسرم شهید شود
🔴راستش اینطور نبود که من تمام 24 ساعت به فکر شهدا باشم و در مراسم آنها شرکت کنم. با اینکه اردوهای راهیان نور هم شرکت میکردم و آرزو میکردم لیاقت شهادت نصیب من هم شود، اما همان زمان وقتی خانوادههای شهدا را میدیدم همیشه فکر میکردم که این داغ واقعاً سنگین و غیرقابل تحمل است. ترجیح میدادم همه داغ مرا ببینند اما من داغ عزیزانم را نبینم. من قدرت تحمل سختی را نداشتم.
💠یادم هست یڪبار در شلمچه یکی از دوستانم گفت «اگر جنگ شود همسرم را به جنگ میفرستم تا شهید شود.» آن زمان من مجرد بودم. خیلی جدی گفتم «من محال است چنین اجازهای بدهم! یعنی چه که من ازدواج کنم و همسرم شهید شود؟ اجازه نمیدهم همسرم شهید شود. چون من آدم وابستهای هستم.» به من گفت «این چه حرفی است که میزنی؟ مگر مسلمان نیستی؟»... بعد از شهادت امین به من گفت «زهرا! من اصلاً دلم نمیخواهد همسرم شهید شود...» گفتم «دیدی خدا اصلاً به حرفهای ما کاری ندارد.»
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
💠خواب خواهر شهید (نبودش را در کنارم احساس میکردم)
🎤خواهـر شهید:
🌺اولین شب تولدم بعد از شهادت امین، دلم گرفت. امین در تمام لحظات و شرایط زندگی کنارم بود و حالا شب تولدم را بدون او میگذراندم. نبودش را در کنارم احساس میکردم. با بغض و گریه بر سر مزارش رفتم و گفتم "من همیشه به دیدارت میآیم ولی تو سراغی از خواهر مریضت نمیگیری". تا شب موقع خواب گریه کردم.
🔶آن شب با چهرهای خندان و شاد به خوابم آمد. صورتم را بوسید. من گلایه میکردم ولی امین مثل همیشه میخندید. دستم را گرفت و دو سنگ نجف بر دستم گذاشت. کف دستم را محکم فشار داد و گفت "این هم کادوی تولد امسال." صبح وقتی بیدار شدم دنبال سنگها گشتم ولی نبود. فقط یک خواب قشنگ بود.
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
🎤مـادر شهید:
💢زمانی که در #معـراج_شهدا چهرهـ آرام او را دیدم که خوابیده، او را بوسیدم.
🔻یک هفته بعد خواب امین را دیدم که گفت
"مامان من که خواب نبودم. وقتی من را بوسیدی تو را نگاه میکردم."
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
قطرهـ اشک شهید💔
🎤همـسر شهید:
🛑پیڪر را که آوردند دنبال امین میدویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین تنها باشم. مکانی در معراج شهدا با هم تنها ماندیم. گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دستهایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمیداشت روی سینهات میزدیی و میگفتی شوهرت بمیرد زهرا جان! تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟» خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه میکردم و میگفتم این رسمش نبود بیمعرفت! خدا شاهد است دیدم از گوشه چشمش یک قطره اشک بیرون زد...
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR
فقطـ من و تو!
🔴تا قطرهـ اشک را دیدم با خودم گفتم «از کجا معلوم امین برای شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند. حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست...»
🔸 گفتم «امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد. اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و شفاعتم کن.» آخرین تلاشها و التماسهایم بود «امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقعها که پشتم بودی و همیشه میگفتی فقط من و تو هستیم که برای هم میمانیم.»
🔘با دیدن اشک امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم... گفتم «حلالت کردم، به جز خوبی هیچچیز از تو ندیدم.»
#شهدای_ظهور 🌹 در ایتا و سـروش↓↓↓
@SHOHADAYEZOHOOR