هدایت شده از اَبری.
چرا همهش سرت تو گوشیِ و تو مجازیای ؟
ببخشید چون زندگیِ واقعیم تاریکه و هیچی دستِ من نیست، دلخوشم به زندگیِ غیر واقعیام که لاقل خودم میتونم براش تمِ رنگی انتخاب کنم.
کآش میتوانستم ، غمیکه در دلت لانه کرده را نصف کنم و الباقی را در جانخودم جا دهم ؛
اُمید ِمن ، جان ِمن
ساعتهاس که بهخیال خودم نشستم درس میخوانم ..
اما زهیخیالباطل ، میخوانم :
اَفَحَسِبتُم اَنَّما خَلَقناکُم عَبَثاً و اَنَّکُم اِلَینا لاتُرجَعونَ .
و میاندیشم که :
وای برمن نکند حال که دوریم ز هم مرا برده ز یاد ؟
آخر نمیدانی ، مدتیست که از تحول آدمیزاد پساز دُچار غَم شدن مطلع شدهام .
رُعب وجودم را فراگرفته ،
خُوف حال ِقلب ُجانم را منقلب کرده ،
نکند جای من شخص غریبی برسد بردادش ؟
... ِمن ، دلتنگتم ، نگرانتم ، وهم و خیال ذهنم را پرآشوب کردِ
آخر تو چرا اینگونه بیقرار شدهای امشب . .
اگر
اگر کنارت بودم ، بهخداوندی خدا از بغل و نوازش دریغ نمیکردم .
بالله که خودم جای غم بغلت میکردم :))))
شیرین ِمن ، نبات ِمن ،
ای من بهقربان هرتاب ِمژههات بروم ، زیبارویم ، مهربانم
بامن حرف بزنم ، بگو .
این غم ِاحاطه شده در قلبت را بهزبان بیاور ، حنجره و لبانت را زخم میاندازد ؟
آنقدر سنگینس ؟
ای من به فدای اون زخمای لبانت که همچون تَرَک ِاناراند ، خودم جای ِجای تنت را میبوسم
جای زخمها که سهل است .
چشمک*
#امضاء
۱۴۰۳ / ۲ / ۲۷
به نظرم مسخره ست ، تو میگی دست ها رو دوست داری ولی فقط وقتی انگشت های استخوانی رو کلاویه های پیانو به حرکت در میان اون ها رو میپرستی .
تو میگی از چشم ها خوشت میاد ولی تنها لحظه ای که اون ها رو تحسین میکنی وقتیه که نور آفتاب به چشم های کهربایی می خوره .
میگی قارچ رو دوست داری ، ولی وقتی قارچ آبپز تو خورشت زیر دندونت میاد حالت بد میشه .
تو میگی عاشق کتاب خوندنی ولی تنها کتابایی که خوندی خودت باش دختر و مغازه ی جادوییه .
تو میگی عاشق نقاشی ای ولی وقتی رنگ به لباست میماله از فحش های استفاده میکنی که تاحالا نشنیده بودمشون .
تو نمیتونه از لفظ عاشق بودن برای چیزایی استفاده کنی که فقط بهترین حالتشون رو میپرستی .