به نظرم مسخره ست ، تو میگی دست ها رو دوست داری ولی فقط وقتی انگشت های استخوانی رو کلاویه های پیانو به حرکت در میان اون ها رو میپرستی .
تو میگی از چشم ها خوشت میاد ولی تنها لحظه ای که اون ها رو تحسین میکنی وقتیه که نور آفتاب به چشم های کهربایی می خوره .
میگی قارچ رو دوست داری ، ولی وقتی قارچ آبپز تو خورشت زیر دندونت میاد حالت بد میشه .
تو میگی عاشق کتاب خوندنی ولی تنها کتابایی که خوندی خودت باش دختر و مغازه ی جادوییه .
تو میگی عاشق نقاشی ای ولی وقتی رنگ به لباست میماله از فحش های استفاده میکنی که تاحالا نشنیده بودمشون .
تو نمیتونه از لفظ عاشق بودن برای چیزایی استفاده کنی که فقط بهترین حالتشون رو میپرستی .
راستش حالم زیاد خوب نیست .
نه که بد باشه نه، فقط چندآن طبقِ میلمان نیست..
احساس میکنم دختربچهی وجودم تنهاست ،
زانویغم را بغل کرده و منتظر یک آغوشَست، اما دریغ از یک حُضن . .
نگاهی به آنطرف و اینطرف کرد، نبود .
آن که باید باشد، نبود.
او ، اویش را میخواست ؛
بیقرار و دلتنگِ همانی بود که نیست ..
اما تا که بپرسی ز او که چرا اینگونهای ؟
پاسخ جز : عزیزِ من استرس امتحاناتُ دارم حوصله درس رو هم ندارم ، نمیشنوی .
دلم برایش میسوزد، کسی نبود که پا درمیانی کند و او را به آغوش و حُضن او برساند .
مطمئنم که اگر برای لحظهای طعمآغوش اویـَش را میچشید میتوانست تا مدتها ،
فقط سرخوشآنه زندگی کند .
واقعی زندگیکند، بااندکی دلتنگی هوایِ ریههایش را پر کنند .
منشاء این همه دلتنگی بهکجا برمیگردد؟
عشق ؟ علاقه ؟ وابستگی ؟
چقدر که همه گزینهها نفرت انگیزند!
آخر آن دختربچه را چه به عشقُ علاقه .
اما وابستگی ؟ ای وایِ من ..
این یکی ..
نه نه گمان نکنم دخترکم وابسته باشد ، او بچه است، او را به چه وابستگی ..
اصلا مارا چه به کارگاهی بازی ، ما که دلتنگیم
الان هم، آغوش اویمان را میخواهیم .
همه دلتنگیم ، همه .
گاهی دلتنگ دیگران میشویم ، گاهی دلتنگ خود قبلیمان .
گاهی دلتنگ رفتگان ، گاهی دلتنگ جلد ِقبلی ماندگان .
#امضاء
۱۴۰۳ / ۲ / ۳۱