#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_دوم
میدانی ؟
سال به سال جای اینکه پخته تر شوم پیر میشوم.
و تو چه میدانی پیری چیست ، یار نوباوه ی من؟
اصلا سال به سال که زیاد است ، رفیقت هر روز پیر میشود ، هر بار هم جان میدهم ، فقط موقع ملاقات تو زنده میشوم ، اشک چشمت آب حیاتم و لبخندت مرگ من است.
یادت است؟
آن شب...
آن شب سرد...
دور استخر حوزه ی تبریز...
با تو قدم میزدیم ...
و تو محزون بودی و اشک به چشمت قاب شده بود...
گفتم : ابراهیم ، بخند ، جان محمدت بخند ، هر کس بخواهد تو را شاد کند می آید سراغ من و من ، حالا نمیتوانم شادت کنم ، حالا بگو چه کار کنم بخندی ؟
و تو هیچ نگفتی ، سرت را بالا آوردی چشمان خیست زیر نور ماه انگار بزرگ تر شده بود ، انگار گردی چشمانت تمام صورتت را کرفته بود و رد اشک روی صورت سفیدت جا باز کرده بود ، گفتم ابرام ... اه... حالم رو به هم زدی دماغاتو پاک کن ، نیگا رو پیرنت هم ریخته ، تا پایین را نگاه کردی انگشتم را زدم زیر دماغت و سرت با ضرب دستم بالا آمد ، پخخی زدی زیر خنده و من آنجا مُردم ...،
از خوشحالی ...
رفتم و پریدم توی استخر..،
آبش کثیف بود ، پر از جلبک و کثافت و زیر آب تاریک ، سردِ سردِ سرد بود ، اما خنده ی تو قطع نمیشد ، آمدی لب آب و قهقهه زدی ، طناب را برداشت و انداختی توی آب گفتی :
بیا بیرون
نیامدم ، ناز کردم ، نازم را خریدی:
گم شو بیا بیرون ، مریض میشی میچای
و گفتم :
حالا که زیاد التماس میکنی میام ، طناب را گرفتم ، سفت گرفتی ، پاهایم را که روی دیوار سیمانی استخر سفت شد ولم کردی و باز افتادم توی آب خندیدی ، و خندیدی...
حالا کی التماس میکنه؟
شنا کردم و تا نردبان رفتم ، بیرون آمدم ، لرزم گرفته بود ، لباس هایم را داشتم در میآوردم ، اور کتت را انداختی روی شانه هایم و مرا تا حجره بردی ، وسط راه گفتم:
ابرام ، نمیشه ایندفعه نری؟
آخه تو مث من نیستی ، تو تازه عقد کردی دلم ایندفعه شور میزند ، من اصلا جای تو میرم ، نمیتونم شناسایی برم ، ولی باز یه کارایی میتونم .
بغلم کردی ، گرم شدم ، داغ شدم ، پر شدم ، پر از نیرو ، و گفتی :
محمد ، همه باید برویم ، تو هم بیا ، با هم میرویم ...
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_چهارم
امشب باران تمام خیابان های تبریز را شست ، و من همینطور جلوی تلوزیون روی کاناپه نشسته بودم ، داشتم صدای باران را گوش میکردم ، یاد تو افتادم ، به اتاقم رفتم ، مثل همیشه دفترم را باز کردم تا برایت بنویسم ، شاید کمی سبک شوم ، کمی قبلش پنجره را باز کردم به شاه گلی خیره شدم ، باران شدید بود ، اجازه ی ماندن به کسی را نداده بود ، مردم خوب که رفتند ، باران هم کم شد ، احساس کردم باران فضا را برای من و تو خلوت کرده ، بلند شدم کاپشن پوشیدم یا کت... یادم نیست ، فقط دیدم کفش هایم پایم است ، صدای مبهم فاطمه خانم را پشت سرم میشنیدم که داد میزد: نرو ، هوا سرد است.
بخاطر ریه هایم اینطور میکرد .سوار ماشین نشدم ، به یاد همان زمان ها که با موتور تو میامدیم اینجا ، و تو را هیچ کس نمیشناخت ، ولی من میشناختم ، همان شب ، یادش به خیر ، پنج تا نامرد ، دور یک خانواده را گرفته بودند و تو رفتی جلو ، آنها را سپردی به من و من با موتور کنارشان حرکت میکردم ، دور تو را گرفتند ...
ولی من نگران نبودم ، مرد خانواده که کنار دختر کوچک و زن جوانش بود به من گفت ما میرویم ، شما برو پیش دوستت
گفتم داداشمه حاجی ، زنش یکهو جیغ زد :
یا ابالفضل
گفتم نگران نباشید او از پس خودش برمیاید ، پنجاه تا هم باشن نگران نمیشم
الان کارشونو ساخته...
یکهو به خودم آمدم نه کاوازاکی ۷۵۰ تو زیر پایم بود و نه تو ...در مقابلم
دخترک آن خانواده راست گفت که مواظبت باشم...
مثل تو کم پیدا میشود...
راست گفت...
ولی من نتوانستم مواظبت باشم ...
آن شب توی عملیات...
تو را آتش مستقیم از ما ربود...
همانجا که گیر افتاده بودیم
و تو آمدی به داد گروهان ما رسیدی ...
جلو کنار ستون کش با بیسیم سنگینت میرفتی و من هم توی ستون بودم ..
بعد از دو هفته برادرم را در دل آن شب سرد و بی ستاره دیده بودم ، و تو...
میدانی ابرام از همان اول هم تخس بودی ، عاشق شدنت هم به آدمیزاد نرفته بود ، میدانم گفته ام ، تکراری هم نیست !
اصلا مگر نگفته بودی هرچی داداش کوچیکه بگه؟
ابرام حالا دو هفته که سهل است ، حالا نزدیک دو قرن است ، سی و پنج سال نزدیک دو قرن است ...
دو هفته هم است که اصلا به خواب هم ندیدمت ...
چه کنم؟
ابرام خسته شده ام ، تنها دل خوشی ام تویی
دل خوشی ام را نگیر...
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_پنجم
ابرام سلام
صبح است ، هوا ابری است ، از دیشب که باز به خوابم نیامدی چند ساعتی میگذرد ، بی معرفت بعد از نماز صبح خیلی دلم میخواست ببینمت ، میدانی اصلا...
هیچی بابا ...
کاش این نامه های من به تو را کسی نخواند ، تو اصلا آدم نیستی ، فرشته ای....
خیلی از دستت شاکی ام ، آن زمان ها هم به فکرم نبودی ، هر چه میشد یک کلمه نمیگفتی ، موقع انتخاب رشته گفتم :
ابرام ، چی کار کنم ؟
آن چهره ی مطمئن ات به فکر رفت ، گفتم حتما میخواهی آپلو هوا کنی ، بعد گفتی :
ببین چی صلاحه ، نمیدونم
کفری شده بودم ، برای همه وقت داشتی جز من ، برای همه مشاور بودی ، جز من ، برای همه شیخ و پیر و مرشد بودی جز من ، همه را تربیت میکردی جز من ، بعضی وقتها که خیلی حالم گرفته بود ، مثل همان وقتی که شنیدم صغری خواستگار دارد و آمدم بهت گفتم ، گفتی پاشو بریم
رفتیم سوار موتورت شدیم و همینجوری مثل دیوانه ها توی شهر میگشتیم ، خوشحال شدم که میتوانم باهات حرف بزنم ، ولی تو همش با موتور مرا میگرداندی ، آخر به این بدبختی که تو را دارم و ندارم هم گریه کردم ، و کمرت را سفت گرفته بودم و سرم از پشت روی شانه های پهن تو بود و خدا را شکر میکردم که کاپشنت چرمی بود ، و اشکهایم را روی شانه ات حس نمیکردی ، ولی حواسم نبود که از آینه ها هوایم را داشتی ، یکهو گفتی : میریم پایگاه مارالان ، گفتم خوب؟
گفتی : خواستم در جریان باشی اشکاتو پاک کنی ، نگاهم به آینه افتاد ، دیدم نگاهم میکنی ، هم خوشحال شدم ، هم عصبانی ، خوشحال شدم که حواست بهم هست و ناراحت از اینکه رو دست خورده ام ...
خلاصه بودی و نبودی داداش بزرگه ، هر وقت که نبودی بیشتر میشد باهات حرف زد ، تمام نامه هایی را که برات میفرستادم را به دقت و سریع جواب میدادی ، ولی وقتی شهر بودی معمولا سایه ات سنگین بود ، بودی و نبودی ، حالا هم به رسم عادات آن روز ها برایت نامه مینویسم و میدانم که میخوانی و میدانی
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_ششم
سلام ابراهیم جان ، دخترم میگوید بابا : دلم برایت میسوزد ...عمو سرش آنقدر شلوغ است که وقت نمیکند بیاید و این دفتر تو را ورق بزند.
ولی بهش میگویم : تو ابراهیم را نمیشناسی دخترم ، او وقتی زنده بود به جز دو سه ساعت بقیه مال دیگران بود ، البته هرچه دیگر تر بیشتر سهم داشت ، مثلا با علی چند ماه توی افغانستان برای چریک های افغان دوره ی نظامی گذاشته بود و وقتی آمد چند هفته غیبش زد و بعد دیدیم صدایش از لبنان میآید ، دوباره وقتی برگشت مادرم گفت اگر بروی نمیبخشمت ، گفت باشد (آرام زیر لب گفت " امشب") میمانم . و صبح رفت ...
مشهد رفته بود پیش کاوه برای کارهای کردستان.
و کمترین وقت را برای من میگذاشت ، هر چند همیشه ازش شاکی بودم که نیستی و نمیای و از این حرفها ،،،
اما وقتی میامد طوری برای داداش کوچیکه وقت میگذاشت که جبران کند ، یکبار گفتم :
برا همه چریکی ، برا ما شکلاتم نیستی ابرام ، خندید ، ساعتش را از دستش بیرون آورد و منتظر ادامه ی حرفم بود تا بعد برای وضو به حیاط برود که گفتم :
والا ... برای اون افغان ها هم دوره ی رنجر میزاری ولی من داداشت یه سر نیزه از نزدیک ندیدم ، قیافه اش که به شوخی باز شده بود توی هم رفت ، فکر کرد و گفت : میسپارم دست یکی درست بشی . گفتم نع:
با خودت فقط!
ساعتش را دوباره در دستش کرد ، کاپشن چرمی کوتاهِ خلبانی اش را از روی زمین برداشت: اگه تا سه دقیقه آماده بشی امشب برات دوره میزارم.
پقی زدم زیر خنده:
فقط برای من؟
به شوخی پوز خندی زد:
بعله... غر غروی زهرماریان ، زود باش از همین الااااان ، شروع شُ..د
دویدم ، نمیدانم چطور آماده شدم ، ولی حواسم بهش بود ، با آرامش بیرون رفت ، کمی با آبجی رقیه اختلاط کرد ، صدای هندل موتورش که آمد دستم روی دستگیره ی سرد در حیاط بود که باز کردم و دیدم موتور را روی دنده گذاشته که برود : ص...صب.. کن...
برگشت و مرا نگاه کرد : خخخخخخ
به خنده اش رقیه هم سرش را از آبکش سبزی های زیر شیر آب بالا آورد و مرا نگاه کرد ، او هم خندید و دست بر دهانش گذاشت ، به لباس هایم نگاه کردم ، دکمه هایم را بالا پایین بسته بودم ، یک لنگه جوراب مشکی پایم بود یکی طوسی ....
همیشه تخس بودی ولی دوست داشتنی ، سوار شدم و رفتیم ، مادر موقع سوار شدن سرش را از پنجره ی آشپزخانه بیرون آورد و بلند گفت:
ها ... یکی تون کم بود ،،، دوتایی برین ...
ابرام برگشت و به مادر لبخند زد:
چاکرتم به مولا ... اگه بدونی چقدر میخوامممت...
مادر سرش را برد داخل و با خود غرولند میکرد:
نمیخواد ، تو فعلا به بسیجیا برس ، انگار چیزی یادش آمده باشد ، زود سرش را باز بیرون آورد :
کی میخوای تکلیف دختر مردم رو مشخص کنی ، دو ماهه شیرین خوردیم و نشان کردیم ، این از مسلمانی به دوره
ابرام سرخ و سفید شد : تا آخر هفته تبریزم ، هرچی شما بگین ، گاز موتور را گرفت و به سمت دالان حیاط رفت ، مرغ و خروس ها از سر راه موتورِ سنگین و مشکی رنگش فرار کردند و شیب دالان را به نرمی بالا رفت ، پرده ی پشمی دالان را به دست من داد تا نگهش دارم ، بعد دوباره دست روی فرمان گذاشت و نرم تا جلوی در رفت ، طوری با موتور از آنجا عبور کرد که انگار موتور جزیی از بدنش است ، از در هم گذشت و وارد کوچه ی تنگ شد...
خلاصه آن شب اولین شبی بود که دست من به کلاش رسید ، آن هم بعد از کلی اینطرف و آنطرف رفتن ها با آقا ابرام و نگهبانی از موتورشان دم در اداره ها و مساجد ، شب دم در پایگاه ماشین سازی که پیاده شدم گفت ، شب اینجایی و من در حال نفرین خودم بودم ، اگر پایگاه میرفتی و مثل آدم ثبت نام میکردی حالا اینطوری نمیشد ، ولی چه کنم که توی پایگاه که میرفتم هیچ کس مرا جدی نمیگرفت ، چون برادر تو بودم ، همه فکر میکردند انگار ، تو فقط با صدام خصومت شخصی داری ، پس من هم وزیر جنگ تو بودم ، یکبار که به حاج حمید گفتم حاجی منم میخوام بیام جبهه ، خندید و گفت ، خو به من چه ...
پاشو بیا...
همش تقصیر تو بود ، تو هم که اینطور بودی ، و تصمیم گرفتم آن شب که دستم رسید به اسلحه تلافی کنم ، و کردم ...
کلاش را که دادی دستم و گفتی : بلدی ؟
گفتم : هان،
گفتی : امشب تا صبح داخل پایگاه کشیکی ...
فقط پیش بخاری نشین خوابت نبره
گلن گدن کشیدم ، برگشتی و دیدی اسلحه را به سمتت نشانه رفته ام ، داخل پایگاهِ مسجد جلوی تمام بسیجی ها. و داد زدم :
الان تلافی میکنم ، اینقدر منو اذیت کردی ...
چرا جبهه نمیبری ؟
یک نگاه به علی کردی و علی با اشاره سرش تایید کرد که سلاح پر است و با یک جست و غلط خودت را رساندی پشت ستونِ پهن و کلفت مسجد که پنج نفر هم میتوانستند پشتش سنگر بگیرند ، همه ساکت نگاه میکردند و چهره هایشان غرق در ترس و تعجب و بهت بود ، به جز علی که لبخند به لب داشت ، از لبخند علی به لبخند احتمالی تو پی بردم ، چون فقط او میتوانست تو را ببیند ، خبری ، سر و صدایی از تو نبود
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_هفتم
ناچار جلو رفتم ، اسلحه را جلو بردم ، خواستم ستون را دور بزنم حس کردم برق مرا گرفت ، اسلحه در دستان تو بود و تو جلوی من ایستاده بودی ، با همان لبخند مسخره ات ، و به دستان خالی خود نگاه میکردم که چطور خلع سلاح شده بودم؟
و تو خشاب را بیرون کشیدی و بعد گلن گدن کشیدی و چکاندی و تست و سلاح روی زمین ، حتا کلتت را از کاور بیرون نیاورده بودی!
رو کردی به بسیجیان مبهوت :
آموزش خلع سلاح و تسلط کار!
علی کف زد و همه خندیدند و بعد تشویق بسیجیان و من هم مجبور شدم کف بزنم و تو هم دست به سینه گذاشتی و لبخند زنان برگشتی و از پایگاه خارج شدی...
اسلحه انگار داشت روی زمین به من میخندید...
و علی از زیر خنده هایش داشت مرا ملامت میکرد ...
گفتم که هیچ چیزت به آدمی زاد...
راستی هنوز منتظرتم و نیامده ای...
وااای ، امروز دیدمت ، توی خواب نبود ، بیدار بیدار بودم ، بعد از نماز صبح بود ، در حال قرائت قرآن بودم ، رسیدم به آیه چهارم سوره ی محمد :
الذین قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم !
در حیاط صدا کرد ، بلند شدم نگاه کردم ، خودت بودی ، نگاهم در نگاهت گره خورد ، نگاه من ۳۵ سال و ۴ ماه و دو هفته بود که تو را ندیده بود ، ولی نگاه تو نه...، لبخندی زدی ، شیرین تر از لبخند های آن سالهایت ، داداش ابرام ، چرا نماندی ، از پله ها بدو آمدم پایین و جای خالی رانگاه کردم ، نبودی ...
ابرام خسته شده ام ، با این شکم گنده دیگر نمیتوانم کاری کنم ، بعد از اینکه ۵۹۸ را امام به جان خرید ، آخ ....
آخ...
خدا را شکر که نبودی ، ندیدی توی خیابان های بالای شهر چه جشنی گرفته بودند...
یک لحظه آمدی جلوی چشمم ، همانجا که ترکش خورده بود توی پشتم و نمیتوانستم نفس بکشم ، همانجا میان خاک و خون و دود پیدایت شد ، انگار پَرَت را آتش زده بودند ، گفتی فدات شم داداش گفتم که نیا ، گفتم ، من...
نفسم در نیامد ، کلام کوتاه کردم ، برا تُ نیومدم...
دندان قروچه کردی ، چشمهایت را بستی ، ولی اشک از لای پلک های بسته ات فرار کرد و بیرون آمد ، گفتی : برای همین فدات بشم ، محمد ، من ماندنی نیستم ، ولی دعا کرده ام تو بمانی ، ماندن از رفتن سخت تر است ، دعا کرده ام بمانی تا امام تنها نماند ، قول بده اگر امام را دنیا هم دوره کرد ، تو تنها نگذاری اش ، هر چند الان هم امام غریب است ...
گفتی و رفتی ...
نگاه میکردم منِ غرق در خون که منتظر انتقالم به پشت بودم ، و تو رفتی و ترک موتور پیک گردان علی اصغر نشستی و رفتی به خط...
اگر میماندی و نفس داشتم بهت میگفتم : چرت نگو ، امام کجا تنهاست ؟
ولی هر نفس که میخواستم بکشم انگار سر نیزه ای میرفت در پشتم ، سعی میکردم تند تند و کوچک کوچک نفس بکشم تا کمتر درد بکشم ، با خود فکر کردم یعنی پهلوی شکسته هم اینطور است؟
نمیتواند نفس بکشد؟
خود به خود میان سیل خون و کوه دود و انفجار اشک از چشمانم جاری شد...
از شدت درد ، از هوش رفتم ، کاش این نوشته ها بعد از من به دست کسی نیفتد ، ولی اگر افتاد هم بعد از این را تا آخر این نامه نخوانید که برای دل خود مینویسم
راضی به خواندن نیستم ، و هر کس پیدا کرد این قسمت ها را از بین ببرد
دیدم بانویی مکرمه و مجلله وارد چادری شد که در آن خوابیده بودم ، چادر بزرگ و سراسر سپیدی بود ، نور آفتاب از روزنه های کوچکش به روی صورتم میتابید و نسیمی جانفزا مرا نوازش میکرد ، خواستم پیش پای آن بانوی چادر به سر و روبند دار برخیزم نتوانستم ، گفتم : مادر ببخشید نمیتوانم بلند شوم ، بانو جواب داد ، بخوام پسرم ، من خود آگاه ترم به این درد ، ولی تو مثل مادرت نمیشوی ، چند روز بعد بلند میشوی ، همانجا اشک از چشمانم باز بیرون ریخت و هق هق زدم ، ولی دیگر نفس عمیق هم که میکشیدم ، برای هق زدن درد پشت نداشتم...
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_هشتم
سلام ابرام
حكايت ، خستگی همیشگی من و جواب ندادن توست ، یادت هست ، آنروز ها که کوموله ها توی کردستان شلوغ کرده بودند اوایل کار بود که مرا نبردی . خودت با علی رفتید ، این روزها کمی شبیه آن موقع شده ، چند تا از هموطنان بی گناهمان را کشته اند ، کاش بودی ، حتما یک جایی داشتی پدرشان را در میاوردی ، دیشب یک پاسگاه را توی اصفهان میخواستند خلع سلاح کنند .
آه...
ابرام ماه زیر ابر دیده نمیشود ، به یاد آنموقع آمده ام کوه ، ریه هایم اجازه کوه نوردی نمیدهند ، ولی با ماشین آمده ام و توی این کافه ی کنار امام زاده نشسته ام و مینویسم ، میدانی داداش فقط وقتی دارم مینویسم آرام میشوم ، انگار با خودت حرف میزنم ، راستش بین خودمان بماند ، برایت چای هم سفارش داده ام ، مثل همیشه با شکر ، مرد قهوه چی دارد یکجوری به دفتر و کاغذ من و جای خالی و چای تو نگاه میکند و من بیشتر در کاغذ غرق میشوم ، بیخیال میشود ، میدانی عکس تو هم اینجا هست ، بین بقیه کوهنوردان گروه کوه نوردان قارتال ، زیرش نوشته مرداد ۶۲ ، قله ی شاه ساوالان .
فدایت بشوم ابرام ، چقدر آنجا چشمانت خسته بود ، مثل همیشه ، بی خوابی عادتت بود و هیکل تکیده و قد بلندت .
نمیتوانم بنشینم ، بلند میشوم ، اشک هایم را پاک میکنم ، کنار مرد قهوه چی میروم ، نمیدانم چی بگم ، به تابلوی عکس سبلان شما که بین بقیه عکس های کوهنوردی است اشاره میکنم :
از اون گروه کسی مونده ؟
مرد قهوه چی که مرا زیر نظر داشت ، در چشمانم زل میزند وبعد لبخند ، بله ، خودم ...
من هم دقیق تر میشوم ، عینک ته استکانی و کاپشن گورتکس و شلوار پشمی و نیم پوت کوهنوردی کلمبیا ...و بدن ورزیده اش حرفش را تایید میکند ، دوباره عکس را نگاه میکنم ، پیدایش میکنم.
خوشحال میشوم ، میگویم ابراهیم را میشناختید ، کمی سرش را میخواراند ، نه ؟
عکست را از جیبم بیرون میاورم و بعد جلوی تابلو میروم به تو اشاره میکنم ، همین ، ببینید ، کمی دقیق میشود و میگوید :
خوب ، اینکه ابراهیم نبود ، اون اسمش محمد بود ، بچه ی مارالان بود ، رفت و ازش خبری نشد ، اوایل زیاد میامد ، مرتب ولی بعد سرش گرم شد انگار میگفت کاسبم ...
اشک باز از چشمم جاری شد ، پشتم را به مرد کردم و اشکم را پاک کردم ، مرد از پشت پیش خوان بیرون آمد و شانه های مرا گرفت:
چیز بدی گفتم داداش ؟
حالا کجاست این آقا ابرام؟
چی کار میکنه ؟
شاید اگر سرفه های من اجازه میداد میپرسید ، چرا یکهو دیگر کوه را گذاشت کنار و میگفت اخلاقش فرق میکرد با همه و...
ولی سرفه های خشک و قطران خون لای دستمال او را نگران کرد و بهش گفتم:
نگران نَ ..با..
هی...
آخ ، آنقدر نفسم تنگ شد احساس کردم رفتنی ام ، اسپری ام را از جیب بیرون آورد و کمی به زور رطوبت اسپری توانستم نفس بکشم ، بعد افتادم روی نیمکت چوبی قهوه خانه و نفس عمیق کشیدم و اسپری زدم ، مرد کنارم نشست ، هول شده بود...
باز گفتم :
نگران نباش ، عادت دارم
گفت : شیمیایی هستی ؟
به بالا نگاه کردم : اگه خدا ..._باز طعم دهانم تلخ شد و احساس کردم مجرای تنفسی ام به هم چسبید سرفه کردم و باز اسپری _ قبول ...اوهو ...قبول کنه...
کمی به تاسف پیر مرد شصت ساله سرش را تکان داد و گفت:
آلله کمک ین اولسون ،،،سخته ....
اما سخت تر این است که اسمت را اسم من بگویی و محله ات را یک محله دیگر و همین میشود که میخواستی ، همیشه میگفتی :
خوشا گم نامان
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_نهم
سلام ، چند روز بود برایت ننوشته بودم ، قهر ...
تو که جوابم نمیدهی ...
از آنطرف شهر جوان سیزده ساله بلند میشود و میاید ، خواب تو را دیده ، بغلش کرده ای ، جان گرفته ، ماه شده ، پدر و مادرش میگویند قبل خواب و بعد از خوابش فرق میکند ، اصلا یکی دیگه شده ....
هی...
ولی من...
توی بانک ، در نوبت نشسته ام ، باز دلم گرفته و تکه کاغذی بیرون آورده ام و برایت تند و تند مینویسم ، گاه می ایستم ، کاش طولانی تر شود کار کارمند ،
ابرام ، اگر تو بودی حتما سرو ریشت سفید شده بود ، مثل حاج قاسم ، راستی رفیقت هم آمد پیشت ، محمد ناظری .اگر بودی ، از در اتومات بانک وارد میشدی و با اشاره سر میگفتی پاشو بریم ، و من بدون کلامی مثل همیشه ، همچون انسان مسحور بدون اینکه فکر کنم برای چه اینجا هستم و چرا نشسته ام به دنبالت راه می افتادم و بیرون میامدم ، سوار موتورت منتظر داداش کوچیکه بودی ، میدانی ابرام ، هیچ وقت وقت نداشتی ، همش دیرت شده بود همیشه در حال رفتن بودی ، آنقدر رفتی و رفتی ...
که عاقبت رفتی ...
رفتی که رفتی که...
اشک چشمانم رسوایم کرد ، کارمند و خانم کنار دستی زیر زیرکی مرا و اشکانم را میپایند ...
کاش یک دستمال دور و برم بود تا مجبور نشوم اشکهایم را در کف دستانم قایم کنم...
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_دهم
چند روز پیش گفتند توی گردان کلاس است ، من هم بر خلاف میل فاطمه خانم و زهرا آمده ام ، قول داده ام مواظب خودم باشم ، چند روزی طول کشید پادگان قدس را آماده کنیم ، البته بیشتر بچه ها کار کردند و من نظاره گر بودم ، من تاکیدم بر اینجا بود ، راستش تا الان اینجا متروکه بود ، قبول نمیکردند و حرفشان این بود که توی لشگر آموزشگاه مجهز داریم ولی به نظر من آموزشگاه نباید مجهز باشد ، و باید طعم کمبود ها را چشید ، توی دل کوه باشد ...
دقیقا یعنی همینجا ، همینجایی که آقا مهدی ساخته ...
چند تا مشکل بزرگ داشت که حسین فرمانده گردان خودش به زور حلش کرد ، تختخواب به تعداد نبود ، خودمان سر هم کردیم ولی هنوز از تخته هایشان نگرانم لق میزنند...صندلی برای کلاس از آموزش و پرورش گرفتیم ، پمپ آب را هم عوض کردیم و تانکرش را که سوراخت داشت را ورق جوش زدیم...
و هرچه بود تمام شد...
.
و بالاخره امروز پر شد از بسیجی هایی که برای آموزش آمده اند ، آموزش تکمیلی ۱۵ روزه ، قرار است ۱۵ روز اینجا بمانند و آموزش ببینند ، قیافه هایشان درست مثل زمانی است که برای آموزش های قبل اعزام میآمدند ، البته سنشان یک کمکی مرتب تر از آن زمان است ، آن زمان پیرمرد هم بود پسر بچه نابالغ هم بود ...
چه قدر رفقایت سخت گیر بودند ، همیشه خود آقا مهدی میامد و کوچک تر ها را میفرستاد پی کارشان ، هیچ یادم نمیرود وقتی میامد چه قدر بچه ها حالشان دیدنی میشد ، هم ذوق دیدن آقا مهدی باکری کشته بودشان ، هم اینکه نمیخواستند جا بمانند ، پیرمرد ها خودشان را قبراق نشان میدادند ، ولی کوچک تر ها چکار میتوانستند بکنند ، چه قدر گریه میکردند ، هر کی از غربیل آقا مهدی پایین می افتاد میامد سراغ تو ، تو هم همیشه میگفتی :
جنگ ما حالا حالا ها ادامه دارد ،،،بروید آماده شوید برای جنگ با اسراییل ...رزمنده همیشه رزمنده است ...
جمله ات توی دبیرستان ما مَثَل شده بود ، همه به هم میرسیدند ، میگفتند بروید آماده شوید برای جنگ با اسراییل ، از وقتی تو آمدی معلم ها و حتا بچه ها با من مهربان تر شدند ، چه قدر با حرفهایت گریه کردیم ، آمدی و سر صف برایمان از قاسم گفتی ،،،
تا آن موقع هیچ مداح و روضه خان و آخوندی از قاسم برایمان آنطور نگفته بود...
چه قدر عاشق قاسم شدم ، جوانی به سن و سال خودم ، برای حمایت از اسلام اصرار میکند تا به جنگ قلدر ها و یل های عرب برود ...
به سراغ مادرش میرود ، و گفتی هر مشکلی داشتید به مادرتان رو بزنید ، حتا اگر میخواهید چیزی به مادرمان حضرت فاطمه سلام الله علیها چیزی بگویید به مادرتان بگویید بگوید بهتر است ...
و مادر قاسم نامه ای محرمانه از امام حسن میدهد که امام حسین قاسم را بپذیرد ، اما اگر آمدید و آقا مهدی نپذیرفت اینجا رزمنده اسلام باشید ، خودتان را برای نبرد با اسراییل آماده کنید ...
حالا هر کسی که از این مسایل دور بود و نمیخواست جبهه برود هم میگفت :
من خودم را برای جنگ با اسراییل آماده میکنم ، بعد ها که بچه هایشان را فرستادند و خودشان هم رفتند آمریکا و انگلیس و هرکسی میگفت چه خبر ؟
زود پاسخ میداد : ما داریم خودمان را برای آینده آماده میکنیم .
این آینده هم هیچ وقت نیامد و آنها هم به هیچ دردی نخوردند ...
بچه هایشان آنجا ماندند و خدمت به آمریکا کردند ، خودشان هم با مدارک دکترا و غیره آمدند و آرای مردم را تور زدند ...
بروم الان کلاس دارم ، بعدا بسیار برایت از این پادگان خواهم گفت...که چه بود و چه شده...
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_یازدهم
میدانی ابرام ، این پادگان بیش از همه جا و همه کس، بوی تو را میدهد ، الحق که به اسم تو زدند.هر چند با شناختی که ازت دارم میدانم که راضی نیستی، ولی اینجا تنها جایی است که مرا یاد تو میاندازد . رفتم و با خود سردار صحبت کردم و گفتند اختیار تام داری هر طور که میخواهی بسازی ، ولی نمیخواهم حال و حوای آن روز ها به هم بخورد ، فقط در حدی که مشکلاتش حل شود کافی است الان لیست کرده ام تو هم ببین :
1 دور پایگاه فنس و سیم خاردار ندارد
2 اتاقک نگهبانی مناسب دژبان نمیباشد(اینو دیشب وقتی رفتم پیش دژبان کمی نشستم دیدم خیلی از لای این ورق ها سوز میاد)
3چون مکان نظامی است و رفت و آمد وحوش بسیار است نیاز به تعداد بالایی پروژکتور داریم
4نیاز مبرم به سلاح های تخصصی مثل قناصه برای آموزش به بسیجیان
5 و در آخر بیشترین نیازمان به ایمان الهی است ، که انشالله با دعای شما پاکان محیا شود
نگاه میکنم و همه جا تو را میبینم ، آقا مهدی را میبینم ، علیِ تجلایی ، پاشایی ...
این سوله ها را شما ساختید .آن نماز خانه و اداری پادگان ، اینجا آسایشگاه ، آنطرف کلاس ها ، ما هم کمک میکردیم ولی شما با یک شور و ذوقی کار میکردید که من نمیدانم چرا...
هر کدامتان از منطقه میامدید یک سر به اینجا میزدید . حتا به اندازه ی یک سر زدن خالی...گاهی چند روز میماندید و بعد به شهر برمیگشتید
آقا مهدی انگار جلوی چشمم است که بالای دیوار ، خودش داشت آجر میچید و بلند بلند میگفت :
زود زود بنداز اینجا باید فوج فوج نیرو تربیت بشن برای اعزام.
پرسیدم : حاجی اعزام به جنوب؟
خندید و گفت :
نه بابا بنده ی خدا ، انشالله میفرستیم سوریه...
اولش از لشگرمون یه گردان میفرستیم ، بعد انشالله یک تیپ کامل ، به امید خدا...
من هم از همه جا بی خبر ، هاج و واج پرسیدم :
حاجی مگه سوریه هم با ما میجنگه؟
همه ی تان خندیدید ، به جز آقا مهدی ، حتا علی هم خندید با اینکه کمتر میخندید...
و من بیشتر تعجب کردم که خنده برای چیست ؟
تو خواستی توضیح دهی که خود آقا مهدی گفت :
خوب حق داره بچه ، جریان حاج احمد رو ما میدونیم(اون که نمیدونه)
بعد رو به من کرد و گفت :
نه...با اسراییل انشالله...نیرو ها رو میفرستیم سوریه از اونجا میرن لبنان از جنوب لبنان عمل میکنند.
دوست داری بری؟
کمی فکر کردم . علی گفت:
ترسیدی؟
تو جواب دادی:
یکی یدونه ی مامانمونه ها...
فکرم طولانی شد ، آقا مهدی رو به من کرده بود و منتظر جواب من بود!
نمیدانستم چطور شوقم را انتقال دهم که بفهمند...
که یکهو نمیدانم چه کسی این جمله را در دهان من گذاشت ، و گفتم :
خدایا مرگ مرا در میدان نبرد با مرهب های صهیون قرار بده...
و همه ی تان گفتید آمین . آقا مهدی نگاهی به سر تا پایم کرد و رویش را برگرداند ، همانطور که با دستانش آجر ها را مرتب میکرد شانه هایش هم تکان میخورد.
و همه ی تان خشکتان زده بود.حالا منم و این شکم بزرگ و گاز تنفس...
دوباره دعایم همان است :
خدایا مرگ مرا در میدان نبرد صهیونیسم کثیف قرار بده ولی نمیدانم چرا دعایم مستجاب نشده (هنوز)
آمین آقا مهدی و شما هم که پشتش بود ، آمین شما هم که برگردد به آقا مهدی یقین دارم.پس ...
خدایا خودت قبول کن دعایم را ، هر چند سوریه ی آنروز با امروز خیلی توفیر دارد ، ولی سوریه ، دروازه تحولات آخرالزمانی است ...
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_دوازدهم
صبح فاطمه خانم پیام داده بود ، قبل از اذان صبح.
ساعت 3 صبح
نوشته بود:
سلام
منم نوشتم:
سلام ، شما ؟
نوشت:
دخترک کبریت فروش هستم !
منم نوشتم
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شدهست
رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید
نوشت:
خوبه اشتباه ننوشتی معلومه اونجا حواست جمع تره
همیشه میگوید شعر ها را اشتباه میگویی،آنقدر هم خوب میسازی گاهی آدم شک میکند که شاعر بهتر گفته یا تو...
البته گاهی هم ، عمدا اینطور میگویم ابرام... خودت که میدانی...
یادت هست یکبار آقا مهدی آمد و گفت تو از نوادر روزگاری!!!
نمیدانم کی پیشش چغلی کرده بود و از شلوغی هایم گفته بود.
البته یکبار هم خودش توی نمازخانه ی لشگر دید شلوغی مان را ، خدا رحم کرد خودمان را ندید
نمیدانم بهت گفته ام یا نه
یک گربه از گربه های هور را گرفته بودیم و ول کرده بودیم توی نمازخانه بین نماز شب خوان ها...
خودم هم وایستاده بودم دم در و نمیگذاشتم گربه خارج شود
هی میرفت و توی نمازخانه دور میزد و همه را عاصی کرده بود
گربه هم جیغ و حیغش درآمده بود
آخر دیدم یکی از همان گوشه که نشسته و چفیه روی صورتش بود بلند داد زد:
چرا اینجوری بنده ی خدا ، قبل از اینکه صدایش را تشخیص دهم از همان تکیه کلامش یعنی همان "بنده ی خدا" فهمیدم آقا مهدی است
آب شدم...
واقعا حس کردم پاهایم کمی توی زمین فرو رفت احساس بیهودگی میگردم
چه کار کردی ممد؟
خاک بر سرت ...
آقا مهدی را ناراحت کردی
واقعا دنیا پیش چشمم تیره و تار شده بود
هیچ کاری نمیتوانستم بکنم حتا نفس کشیدن سخت شده بود
بیرون زدم
حالم خوب نبود
رفتم و پشت تانکر قایم شدم
دنیا پیش چشمم تیره و تار شده بود
وای خدای من
اگر مرا نبخشد؟
...
چه کار میتوانستم بکنم
جز خودش به چه کسی میتوانستم بگویم؟هم از همه مهربان تر بود هم اینکه دوست نداشت کسی را واسطه کنی برای عذر خواهی.
میگفت من کی هستم که برای معذرت خواهی واسطه فرستاده ای
اصلا چیزی به دل نمیگرفت
ولی شرمندگی من چه میشد؟
چه کسی مرهم درد دل خسته ی من باشد؟
از روی شوخی کاری کرده بودم که نباید؟
باخودم گفتم شاید دارم سخت میگیرم!
یک تذکر معمولی بود دیگر
ولی نه...
تاحالا صدایش آنطور دو رگه نشده بود
خوب شد بلند نشد و چفیه اش را برنداشت
وگرنه حالا میمُردم
خوب شد مرا ندید و نفهمید که چه کسی بوده
آه...خدا را شکر
ولی شاید...
شاید من دارم آقا مهدی را زیادی بزرگ میکنم
او که خودش میگفت من سرا پا تقصیرم
از آنجا یک شَکی افتاد به دلم که نکند من زیادی دارم تحویلش میگیرم
شاید او در ذهن من جای پدر خدا بیامرزم را گرفته و اینطور عزیز شده!!!
شاید اگر پدر داشتم اینطور نمیشد...
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_سیزدهم
الان توی صف شام این بسیجی ها ایستاده ام .
همه بهم میگویند حاجی تو اینجا چه میکنی ؟
راست میگویند ، ندیده اند یک سرهنگ بازنشسته توی بچه ها بایستد و شام سیب زمینی و تخم مرغ بگیرد و بعد کنارشان بنشیند و بخورد ، اما من عاشق این بچه ها هستم ، راستی ابرام بعد از چند سال عمامه پیچیدم ، آنهم برای خودم .
امشب کلاس عقیدتی داشتند ، بچه های کادر دنبال آخوند بودند ، آخرش هم پیدا نشد ، و من هم هر چه کردم قبول نکردند که از ما بگذرند ، و این شد که باز ملبس شدیم ، عمامه آورده بودم ولی فکر نمیکردم لازم شود ، اما شد ، با لباس سبز دیجیتالی بسیج به جای قبا و عبا ، عمامه بستیم و گذاشتیم ، همه بچه ها خوشحال بودند ، عکاس گردان از اول تا آخر عکس گرفت ، من هم از خوشحالیشان خوشم آمد ، اما یکهو یاد تو افتادم ، همیشه روی موتور کاری میکردی که صورتت را نتوانیم شات بگیریم ، هر دفعه هم یک جور بودی ، موقع ورود و خروجت به مقر یا چفیه بسته بودی یا ...
یکبار هم چیزی نداشتی و از دور ایستادم ، فیلم دوربین را عوض کردم ، زانو زدم ، داشتی از گشت زنی بر میگشتی ، همانطور روی موتور در حال حرکت ماسک زدی ، آه ....
بیچاره زنت عاشق این آرتیست بازی هایت بود ...
وقتی میدید تو را ...
گل از گلش میشکفت ...اما ...
چه مظلومانه رفت ...
چه قدر عاشقانه زیستید آن چند روز کوتاه را ...
و فقط یک یادگار ، آن دختری که شد سهم من از تمام روزهایی که نبودی ، میدانی ، وقتی زهرا به من بابا میگوید دلم میخواهد بترکد ...
دختر تو...دختر لیلا ...حالا ، من کی باشم ؟
ابرام فقط بگو لیلا را چطور عاشق خودت کردی که اینطوری دیوانه وار جلوی تمام فامیلش ایستاد و گفت یا ابرام یا هیشکی ؟
تو مگه کجا دیدیش جز اون یکبار خواستگاری که رفتید و آنهم مادرمان معرفی کرد ، اگر خودت معرفی میکردی میگفتم حتما سرّی دارد ...
ولی هر چه بود جالب بود ...
هیچ کس هم جز من سمتت را در لشگر نمیدانست ، همه فکر میکردند تو یک بسیجی ساده هستی ، حتا لیلا ، توی بیمارستان فهمید که چه سمتی داری...
اما خواستگاریتان...
لاقل برای من جالب بود بعد از اینکه از خواستگاری لیلا برگشتید ظاهرا عادی بودی ، ولی من میدانستم ، انگار شبیه وقتهایی بودی که چیزی را گم کرده ای ، گیج میزدی ، حرفت را گم میکردی ، حواست نبود ، اصلا مال ما نبودی ، نمازهایت طولانی میشد ، همش استخر میرفتی ، باشگاه و کوه تعطیل بود ، من که خر نیستم ابرام ، فهمیدم عاشق شدی ، توی استخر همش روی آب مثل انسان غریقِ مرده ی بی تحرک میماندی ، یک بار زمان گرفتم بیش از ۳ دقیقه ماندی ، انگار آتشی درونت به پا بود که نمیخواستی گر بگیرد و رسوایت کند ، دفترچه ای را که از تو دارم ، همان که به بچه های حفظ و نشر ندادم ، آن موقع که نشد کش بروم ، دم دست نبود ، ولی بعد ها دیدم نوشته بودی ؛
خدایا مرا به آزمونی مبتلا کرده ای که جز تو به کسی نمیتوانم بگویم ، حس میکنم همه جا میبینمش و او هم به من نگاه میکند ، در سفر مکه هم همه جا بامن بود ، احساسش میکردم ، و آنجا دوچیز از تو خواستم ، یکی اینکه اسیر و مجروح نشوم و اینکه او مال من بشود.
ولی ابرام ، تو خوب ازش مراقبت نکردی ...
وقت حضور غیاب شبانه است و باید بروم، امشب مسؤل شب منم ، این کادرها جوان اند میخواهند پیش زن و بچه هایشان باشند.
شب بیایی خوشحال میکنی ، پادگان خودتان است...
سپرده ام به دژبان مهمان داریم!
@sadeqieh
#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_چهاردهم
سلام ابرام ، میدانم قرار بود سلام ندهم ، ولی امشب آمدی ، توی خواب دیدمت ، توی همین پادگان ، باز دژبان ندیده بودت ، باز وجعلنا و باز با من قدم زدی ، مثل بار آخر نبودی ، یعنی کاپشنت و صورت قشنگت سالم بود ، خونی نبود ، در بلوار همین پادگان قدم زدیم ، هیچ چیز نمیگفتی و فقط با لبخند سرت پایین بود نمیدانم چه دردی داشتی ، ولی در عمق چهره ات در پس آن لبخند زیبا و تصنعی غمی موج میزد ، ولش کن برای من مهم نیست غم داری یا نداری ، ولی همین که دیدمت...
اما نه ...
چطور میشود برایم مهم نباشد ؟
بگو دردت چیست؟
شاید میدانم..
راستش از بعضی چیزهای پادگان گلایه دارم حاج آقای مهدوی ، حتما تو هم ناراحتی ات از همین است ، مثلا یادت هست زمان جنگ چطور بودید ، همه ی تان توی سنگر این بچه ها میخوابیدید ، در تاریکی شب پوتین هایشان را واکس میزدید ، تو که بماند ، آقا مهدی یکبار پوتین های ما را واکس زد و من مُردم از خجالت ، آب شدم. ولی این عزیزان حتا بچه ها را نیم ساعت قبل از اذان بیدار نمیکنند ، و من توی آسایشگاه آنها میخوابم ، پتو هم از همان سربازی ها گرفته ام ، بچه های کادر موافق نبودند ، ولی من لجبازی را از خودت یاد گرفته ام ، با لبخند و سکوت کارهایم را پیش میبرم ...
و اینجا هم بی آنکه چیزی بگویم با همان سکوت رفتم توی آسایشگاه ...
اولش به جز چند تا بسیجی بقیه از من فرار کردند توی آسایشگاه آنطرفی . ولی حالا که دو روز از دوره گذشته اینجا دیگر جا نیست ، همه آمده اند اینجا توی این سالن میخوابیم ...
حتا کادری هم که شب میماند میآید اینجا ، رسم بدی را گذاشتم رسم همت و باکری و خرازی...
روزهای اول میگفتند اینطوری ابهت مربی میشکند ، گفتم مگر آقا مهدی که همه جا با ما بودند ابهت نداشتند ...
یکبار جلسه قرار گاه بود ، جلسه توی مقر فرماندهی لشگر ما بود ، آقا مهدی از من پرسید تو تانکر چقدر گازوییل داریم ؟
هیچ چیز نبود که بندازم و مقدار گازوییل را مشخص کنم ...
رفتم بالای تانکر و پریدم داخلش ، گازوییل تا سینه ام بود ، آمدم بیرون ، حسن باقری رو به آقا مهدی کرد :
شما مقدار سوخت را اینطور حساب میکنید ؟
یکهو باز تو ابرام ظاهر شدی و گفتی نه حاج حسن ، و آب آوردی ریختی روی من
هنوز فضا سنگین بود :
میخواستم فقط غم از چهره ی آقا مهدی برود ، گفتم :
آقای باقری ، گفته اند با چوب ، اگر نشد طناب را سنگ ببندیم و بعد ...
آقا مهدی گفت : پس چرا خودت را به خطر انداختی بنده خدا ؟
گفتم : آخه عجله داشتید ، خواستم کار فرماندهان امام معطل نشود ، حسن آقا گریه کرد و مرا در آغوش کشید ، آقا مهدی گفت :
حسن جان ، داداش ابراهیمه
و تو آنجا سرت را انداختی پایین ...
@sadeqieh