#رمان_خداحافظ_ابراهیم
#قسمت_هشتم
سلام ابرام
حكايت ، خستگی همیشگی من و جواب ندادن توست ، یادت هست ، آنروز ها که کوموله ها توی کردستان شلوغ کرده بودند اوایل کار بود که مرا نبردی . خودت با علی رفتید ، این روزها کمی شبیه آن موقع شده ، چند تا از هموطنان بی گناهمان را کشته اند ، کاش بودی ، حتما یک جایی داشتی پدرشان را در میاوردی ، دیشب یک پاسگاه را توی اصفهان میخواستند خلع سلاح کنند .
آه...
ابرام ماه زیر ابر دیده نمیشود ، به یاد آنموقع آمده ام کوه ، ریه هایم اجازه کوه نوردی نمیدهند ، ولی با ماشین آمده ام و توی این کافه ی کنار امام زاده نشسته ام و مینویسم ، میدانی داداش فقط وقتی دارم مینویسم آرام میشوم ، انگار با خودت حرف میزنم ، راستش بین خودمان بماند ، برایت چای هم سفارش داده ام ، مثل همیشه با شکر ، مرد قهوه چی دارد یکجوری به دفتر و کاغذ من و جای خالی و چای تو نگاه میکند و من بیشتر در کاغذ غرق میشوم ، بیخیال میشود ، میدانی عکس تو هم اینجا هست ، بین بقیه کوهنوردان گروه کوه نوردان قارتال ، زیرش نوشته مرداد ۶۲ ، قله ی شاه ساوالان .
فدایت بشوم ابرام ، چقدر آنجا چشمانت خسته بود ، مثل همیشه ، بی خوابی عادتت بود و هیکل تکیده و قد بلندت .
نمیتوانم بنشینم ، بلند میشوم ، اشک هایم را پاک میکنم ، کنار مرد قهوه چی میروم ، نمیدانم چی بگم ، به تابلوی عکس سبلان شما که بین بقیه عکس های کوهنوردی است اشاره میکنم :
از اون گروه کسی مونده ؟
مرد قهوه چی که مرا زیر نظر داشت ، در چشمانم زل میزند وبعد لبخند ، بله ، خودم ...
من هم دقیق تر میشوم ، عینک ته استکانی و کاپشن گورتکس و شلوار پشمی و نیم پوت کوهنوردی کلمبیا ...و بدن ورزیده اش حرفش را تایید میکند ، دوباره عکس را نگاه میکنم ، پیدایش میکنم.
خوشحال میشوم ، میگویم ابراهیم را میشناختید ، کمی سرش را میخواراند ، نه ؟
عکست را از جیبم بیرون میاورم و بعد جلوی تابلو میروم به تو اشاره میکنم ، همین ، ببینید ، کمی دقیق میشود و میگوید :
خوب ، اینکه ابراهیم نبود ، اون اسمش محمد بود ، بچه ی مارالان بود ، رفت و ازش خبری نشد ، اوایل زیاد میامد ، مرتب ولی بعد سرش گرم شد انگار میگفت کاسبم ...
اشک باز از چشمم جاری شد ، پشتم را به مرد کردم و اشکم را پاک کردم ، مرد از پشت پیش خوان بیرون آمد و شانه های مرا گرفت:
چیز بدی گفتم داداش ؟
حالا کجاست این آقا ابرام؟
چی کار میکنه ؟
شاید اگر سرفه های من اجازه میداد میپرسید ، چرا یکهو دیگر کوه را گذاشت کنار و میگفت اخلاقش فرق میکرد با همه و...
ولی سرفه های خشک و قطران خون لای دستمال او را نگران کرد و بهش گفتم:
نگران نَ ..با..
هی...
آخ ، آنقدر نفسم تنگ شد احساس کردم رفتنی ام ، اسپری ام را از جیب بیرون آورد و کمی به زور رطوبت اسپری توانستم نفس بکشم ، بعد افتادم روی نیمکت چوبی قهوه خانه و نفس عمیق کشیدم و اسپری زدم ، مرد کنارم نشست ، هول شده بود...
باز گفتم :
نگران نباش ، عادت دارم
گفت : شیمیایی هستی ؟
به بالا نگاه کردم : اگه خدا ..._باز طعم دهانم تلخ شد و احساس کردم مجرای تنفسی ام به هم چسبید سرفه کردم و باز اسپری _ قبول ...اوهو ...قبول کنه...
کمی به تاسف پیر مرد شصت ساله سرش را تکان داد و گفت:
آلله کمک ین اولسون ،،،سخته ....
اما سخت تر این است که اسمت را اسم من بگویی و محله ات را یک محله دیگر و همین میشود که میخواستی ، همیشه میگفتی :
خوشا گم نامان
@sadeqieh