✨🌱•°
کاش در صحرای محشر
وقتےخداپرسید :
بنده ی من روزگارت راچگونہ گذراندی؟!
#مهدی_فاطمه ؔ برخیزد وگوید
#منتظر من بود🙂♥️
•↷
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
💖در اولین عصر ماه مبارک شعبان
💖یک حــال خـوب
💖یک آرامش پایدار و همیشگی
💖یک دل پـر از امید و اطمینان
💖آرزوی مـن بـرای شماسـت
💖عصرتون شیرین و دلچسب
[🎬🎲]
.
.
سَر و سامان بدهی یا سَر و سامان ببری
قلب من سوی تو میل تپیدن دارد ...!🚶🏿♂
#پیامبࢪرحمٺ
«🎧•🎤»⇦ #دلۍ
«🎧🎤»⇦#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
«🎧•🎤»⇦ #ست ↯
°□|@galeri_rahbari313|□°
#بدون_تعآرفـ🖐🏻‼️
وقتشعار
صداشازهمهبلندتره •😲•
''وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد…!'' •😌•
اونوقت
وقتیدستش
دعایهفتمصحیفهسجادیهرومیدن
بهتتپتمیوفته •😩•
باباااا
نکشیمونمنتظرحکمجهادرهبر
خجالتداره!!!🤭🌸─╯بزاریدراحتتوونکنم...
هیچدشمنی
یهجوونعلافِبیکاردرسنخونِ
نمازقضاشدهِیطبلتوخالیِفقط
شعاردهندهروترورنمیکنه!
چونگلولهگرونھ
خیلیگرون😐
پسیاازشهادتدمنزنیاخودتوبساز👌
ــ❤️❤️
#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
@galeri_rahbari313
[🎬🎲]
.
.
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ..
-
- مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی !!
#شھادتشانسکینیسمشتی🚶🏾♂
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..
#شھادتلیاقتمیخاد💔!
«🎧•🎤»⇦ #تلنـگرانہ
«🎧•🎤»⇦ #بانوے_زهرایے
°□|@galeri_rahbari313|□°
[🦄☂]
.
.
ۅخداگفٺ:توریحانہخلقتے :)
«💜_🌂»⇦ #دلۍ
«💜_🌂»⇦ #ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
°□|@galeri_rahbari313|□
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت25
مہیاࢪ:
گیج و مبهم مهدختو نگاه میکردم.
یهو یه قطره اشک از چشمش چکید ک سریع با پشت دستش پاکش کرد.
حس کردم قلبم از جاش کنده شد😰
دست و پام یخ زد.اصلا تحمل دیدن اشکشو نداشتم.
به خودم ک اومدم سامیار از خونع زده بود بیرون.رفتم دنبالش...
خیلی سریع راه میرفت.هرچی تند میرفتم بهش نمیرسیدم.
صداش زدم:
سامیارررر
سامیاررر وایسا
چیشد یهو؟
چرا اینطوری میکنی تو؟؟؟؟
سامیااااارررر وایسااااا
انگار ن انگار ک داشتم صداش میکردم...
دویدم تا بهش برسم.وایسادم جلوشو بازو هاشو گرفتم تو دستام.
چشاش ی کاسه خون بود...
داشت گریه میکرد.
لباش میلرزید...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم.
اروم دستاشو اورد بالا و دستامو از دور بازو هاش جدا کرد.مسیرشو عوض کرد و رفت ی سمت دیگه.
واقعا نمیتونستم تصور کنم چیشده...
ینی چه اتفاقی افتاده بود؟
چیشده بود ک مهدخت با دیدنش اشکش دراومد؟
سامیار چیکار کرده بود که تو این حال و روز بود الان؟؟؟
وای خدا دارم دیوونه میشمممم😫
نمیخواستم فکر کنم...
نمیخواستم تصور کنم ک ممکنه چ کار هایی کرده باشه...
ینی چجوری بفهمم چی شده؟
آرش... آره اون حتماااا میدونه چیشده
ی تاکسی گرفتم و رفتم در خوشنون.آیفون زدم...
_بله؟
+سلام خانم سهرابی.مهیارم
_سلام.خوبی پسرم؟
+ممنون.آرش هست؟
_ن عزیزم بیرونه...
سگ تو روحت ک هروقت میخوامت نیستی ...
فکر کن مهیار فکر کن...
الان آرش کجا ها ممکنه باشه؟
سریع رفتم سمت پاتوق همیشگیش کافه پیانو...
یکم چشم چشم کردم و بعلههه
طبق معمول با داریوش و دخترا اومده عشق و حال.
رفتم سر میزشو گفتم:آرش پاشو بیا کارت دارم...
_بَــــــــــه آقا مهیارررر.چ عجب...
شما کجا اینجا کجا؟
+پاشو کارم واجبه
_بچه ها خودین بگو...
دیگه اعصابم خورد شد. با کف دوتا دستام محکم کوبیدم رو میز و داد زدم:
آرشششش کارهههه شخصییی دارم پاشووووو
خیلی جا خورد
_خیلی خب اومدم
دم در کافه وایسادم تا بیاد
مشخص بود یکم ترسیده
_چیشده؟
+تو و سامیار تاحالا چ کارایی کردین؟
نفسم بالا نمیومد.قلبم تند تند میزد.سرم داشت میترکید.واقعا حالم خوب نبود.
_ینی چی؟نمیفهمم منظورتو
+سوالم واضح بود.کثافت کاریاتون تا کجاها پیش رفته؟؟؟
_چی میگی تو مهیار؟؟معلوم هست چته؟؟؟
تقریبا داد زدم:رو اعصاب من نرو ارررررش
_آروم باش.بگو چیشده اخه.
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
+امروز سامیار از دانشگاه مرخصی گرفته اومده خونع...
_خب؟
+الان داشتیم میومدیم بیرون دختر همسایمونو ک دید حالش خراب شد
_ینی چی؟بابا واضح حرف بزن ببینم چیشده....
+چرا تا سامیار دختره رو دید ریخت بهم؟؟؟
_من چمیدونم اخه.چرا از من میپرسی؟؟
+خودتو نزن به اون راه.تو سه سال لحظه به لحظه پیشش بودی.حتما میدونی قضیه چیه.دختره هم از دیدن سامیار هم خیلی تعجب کرد هم اشکش دراومد...
_نکنه عشق و عاشقیه قضیه؟😂
برزخی نگاش کردم ک خندشو جم کرد...
_نمیدونم.اخه ما تو دبیرستان خیلی از دخترارو سر کار میزاشتیم و اذیت میکردیم...شاید یکی از اوناس
+چجوری اذیت میکردید؟
_چمیدونم مثلا میترسوندیمشون.داشتن راه میرفتن یهو جک جونور پلاستیکی مینداختیم سر راهشونو از اینجور کارا
داد زدم:چرا مزخررررف میگی آرش؟؟؟؟
کی قیافه کسیو ک سوسک و مارمولکه پلاستیکی انداخته جلو پاشو یادش میمونه؟؟؟؟ هااااااان؟؟؟؟
اونم صداش رفت بالا:من چمیدونم اخه.سامی مگه خودش زبون نداره ک جوابتو بده؟؟؟
+من دارم از تو میپرسم...
آروم تر گفتم:خیلی مهمه واسم.خواهش میکنم فکر کن ببین چی ممکنه باشه.
اونم آروم شد: اخه سامی خیلی پایه نبود.ینی جاهای خطر ناکو نمیومد باهامون.خلاف سنگینش همینا بود.اونم واسه تفریح؛فقط یبار اومد ک اونم....
+خب؟؟؟
ضربان قلبم هی بیشتر میشد.از احتمالاتی ک تو ذهنم میدادم میترسیدم.دستام داشت میلرزید.نمیتونستم تصور کنم ک چ بلایی ممکنه سره مهدخت آورده باشن😫
یهو انگار چیزی به ذهنش اومد؛اخم کرد و گفت:
_وایسا ببینم...همسایه محله جدیدتون...
نکنه این همونه؟؟؟دختره همسایتون چادریه؟؟؟
اینو ک گفت واقعا حس کردم قلبم وایساد😨دستام یخ زد...
سرم ی لحظه گیج رفت؛دستمو گرفتم لب دیوار ک نیوفتم.آب دهنمو قورت دادم و با سر تایید کردم...
_وایــــــــــــــــــــی🙆🏻♂
🌕پایان پارت بیست و پنجم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
••||🖤🌗||••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از (شهید حامد جوانی ):
🔰پیشینه :
•°| پدر شهید جوانی با اشاره به علاقه ویژه فرزند شهید خود به حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، گفت: حامد در روز عاشورا مسئولیت شستن دیگها و ظرفهای احسان عزاداران حسینی را بهعهده میگرفت و وقتی هم هیئتیها میگفتند «آقا حامد شما یک افسر هستی و بهتر است این کارها را به دیگران بسپاری»، در جواب میگفت: «اینجا جایی است که اگر سردار هم که باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ شوی».
جعفر جوانی در ادامه افزود: من از همرزمان حامد شنیدم که در منطقه «لاذقیه» یک روستای شیعه نشین در محاصره تکفیریها بود و آنقدر اوضاع وخیمی داشت که حتی نظامیهای سوری برای آزادی آن پیشقدم نمیشدند. اما حامد با تخصصی که در مورد مسائل توپخانه و موشکی داشت، با برنامهریزیها و مهندسی دقیق توپخانهای و دیدهبانی، ضربههای مهلکی بر داعشیها وارد آورده و چنان وحشتی در دل آنها ایجاد کرده بود که برای ترور حامد نقشههایی کشیده بودند.
با موشک ضدتانک حامد را هدف قرار دادند
ضربات مهلک حامد جوانی به پیکره داعش به طوری بود که بسیاری از تکفیریها از دست او آواره شده بودند و زمانی که با موشک ضدتانک «تاو» مورد هدف قرار میگیرد، از چهار زاویه فیلمبرداری میشود و تا دو ماه این فیلم سر فصل خبر سایتها و شبکههای ماهوارهای داعشیها بود.
نحوه مجروحیت و شهادتش مانند حضرت ابولفضل (ع) شد
سردار شهید سلیمانی بر سر بالین مجروح حامد اشک ریختند
پدر شهید جوانی در ادامه گفت: بعد از ۲۲ روز بستری شدن در بیمارستانهای سوریه به هر نحوی بود حامد را در حالت کما با آمبولانس به فرودگاه دمشق حمل کردیم و سپس با هواپیما به تهران منتقل و در بیمارستان بقیهالله بستری شد که در همان اوایل بستری سردار شهید حاج «قاسم سلیمانی» بر بالین حامد حاضر شد و چون چشمش به حامد افتاد اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را در سوریه از دست دادم».
🔰ایشوݩ دࢪ تاࢪێخ ۲۸ آبان سال۱۳۶۹ متولد شدند .
سر انجام در روز ۲۳ اردیبهشت ۹۴ در منطقه لاذقیه سوریه مجروح شده و بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در سوریه و بیمارستان بقیه الله تهران بستری و در حالت کما بود که سرانجام با لبیک به دعوت حق، ۳ تیر ماه ۹۴ به قافله سیدالشهدا(ع) پیوست و در گلزار شهدای وادی رحمت آرام گرفت.
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗›
✨|•°@galeri_rahbari313°•|✨
پایانپستگذارۍ...💕
فعالیتامروزمونمتمــومشد😫😕
دیــگہوقـ⏰ـتخــامــوش
ڪـردنچراغـ💡ـاۍڪانالہ😁
#شبٺونمہدوۍ
#نفسٺونحیدرۍ
وضویادتوݩنره☺️
نمازشبفـــرامــوشنشــہ🌸✨
صلواتیادتوننره📿
بــــمونیدبرامـــون❤️
#الــــتماسدعا🤲
تـــافرداصبـــحیـــاعلۍ🖐
نماز شب یادتون نره رفقا😇🌹
دلـ گـفـٺـ اگـࢪ غـنـچـہۍ پـࢪپـࢪ گـࢪدمـ
نـامـࢪدمـ اگـࢪ جـدا ز ࢪهـبـر گـࢪدمـ😌✨
|🙃💛|
#رهبـــرے😻✨
#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
.
.
•°~🕌🖐🏻
تاڪهلبگفت:
✦ سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین•؏•✦
یڪنفسرفتدلم
تاخودبیݩالحرمیــن..♥️🌱
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ‹🍃💚›
¦♥️¦⬸ #ڪرٻـلا
¦🌱¦⬸ #ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ•🌿•ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
∞@galeri_rahbari313•°ヅ🌱
💞🦋•°
❲ و خدا، برايِ شب هايِ تارِ حـسین"ع قمري آفرید؛
و برايِ شب هايِ تارِ ما، حـسین"ع را! ❳
•
- هذا قمرٌ لِظلماتنآ -
#جناب_مـاھ😌♥️シ︎
|🙃💛|
#ڪرٻـلا💕🌙
#بانوے_زهرایے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
﷽
#سلامـ_امامـ_زمانمـ🖐🏻
ميترسم از آن لحظـہ کہ عمرم بہ سر آيد
مـهتـاب رُخـت بـعـد غُــروبــم بــہ در آيد
مـے تـرسـم از آن دم کـہ بيايـے و نبـاشـم
جـان از بـدنم رفتـہ و عـمـرم بـہ سـر آيد
#صبحتون_مهدوے💚🌿
|🙃💛|
#منتـظرانہ🕊💚
#بانوے_زهرایے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari
سلام خدمت شما بزرگوار🙏🏻
بابت نظرتون واقعا متشکریم🍃
بنده و ادمین های عزیز با نظراتتون واقعا انرژی میگیریم👌😅
و این وظیفه ماست که کانال های خوبی رو به شما همراهان عزیز گالری تصاویر رهبری معرفی کنیم☺️
بمونید برامون🌿
یا علی مدد🌻
#بانو_مدیر✨
°•🤍🕊•°
#شھیدآنھ
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ |#روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
|#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ
#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
@galeri_rahbari313
عاشقان وقت نمازاست🌈
نت گوشی ها خاموش❌
وصل بشیم ب نت الهی✅
مومن برو وضو بگیر سجاده رو پهن کن 📿
بیا ک خدا صدات میکنه🙂❤️
یاعلی مدد☺️
#التماس_دعا
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت26
مہیاࢪ:
سرم ی لحظه گیج رفت؛دستمو گرفتم لب دیوار ک نیوفتم.آب دهنمو قورت دادم و با سر تایید کردم...
_وایــــــــــــــــــــی🙆🏻♂
واکنشش باعث شد که عصبی تر بشم...
داد زدم:
بنــــــــــال بینم چ غلطــــــــــی کردیـــــد
مِن مِن کنان جواب داد:
یه روز بعد از مدرسه سر ایستگاه اتوبوس منتظر بودم تا سامیار بیاد...
یهو داریوش اومد پیشم و بهم گفت که سامیار تعریفه ی دختره رو میکنه میگه ب هیشکی پا نمیده؛تو میدونی منظورش با کیه...
میدونستم.دختره رو چند بار نشونم داده بود.میگفت با بقیه فرق داره.سرش تو کاره خودشه؛به بهونه های مختلف بینه پسرا نمیلوله؛کلا شیفتش بود...
منم از همه جا بیخبر.نمیدونستم داستان چیه.خداشاهده اگه میدونستم عمرا میگفتم؛بهش نشونش دادم.
تا دیدش ی پوسخند زد و شروع کرد به مسخره کردن ک آخه این جوجه کلاغ چیه و شما ها عرضه ندارید حالا من میرم دوسوته ردیفش میکنم.
چهار پنج نفرم با خودش آورده بود ک مثلا شاهد باشن چقدر حرفش حرفه و خاطر خواه داره...
تازه فهمیدم چ گندی زدم ولی خیلی دیر شده بود.هرکاری کردم منصرفش کنم نشد.
سامیار ک اومد رفت دنباله داریوش...
ولی هیچ جوره از خر شیطون پایین اومدنی نبود.رفت کناره دختره وایساد باهاش حرف زدن.اونم کلا خودشو زده بود به اون راه.انگار ن انگار کسی داره باهاش حرف میزنه...
وایساده بود منتظر کسی؛اون دوستشم مثل خودش چادری بود.وقتی رفیقش اومد جفتشون راشونو کشیدن رفتن...
ولی داریوش ول کن نبود؛راه افتاد دنبالشون.من و سامیارم با فاصله پشت سرشون بودیم.
یهو وسط ی کوچه خلوت ک رسیدن نمیدونم داریوش بهش چی گفت که همه بچه ها زدن زیر خنده.دختره هم یهو وایساد.برگشتو یه سیلی محکم زد تو صورته داریوش...
اصلا ماتمون برده بود.داریوشم یهو قاطی کردو با یه حرکت دختره رو هل داد که چسبید به دیوار...
(عرق سرد نشسته بود رو پیشونیم.حس کردم دارم خفه میشم.دکمه آخره پیرهنمو باز کردم)
رفیقش هی جیغ میزدو سرو صدا میکرد.بهادر رفت دره دهنشو گرفت.داریوشم داد و بیداد راه انداخت ک توعه دهاتی فکر کردی کی هستی ک منو میزنی...
دستشو گذاشت کنار سره دختره ک چسبیده بود به دیوار؛دختره هم تف کرد تو صورتش.
داریوشو کارد میزدی خونش در نمیومد.
وقتی به خودم اومدم دیدم سامیار نیست رفت داریوشو کشید کنارو خواست برش گردونه ولی خون جلو چشای داریوشو گرفتع بود.
چاقو ضامن دارشو از تو جیبش درآورد و رفت سمت دختره داد زد که وقتی ی خط خوشگل انداختم رو صورتت درس عبرت میگیری...
سامیار باهاش دست به یقه شد؛اول دوتا مشت زد تو صورته داریوش ولی خب اونا بیشتر بودن؛حریفشون نمیشد.سامیارو گرفتن و داریوشم گفت ک هی میگفتی دختره اِله دختره بِله...
ی خط انداخت رو دست دختره ک سعی داشت داریوشو از خودش دور کنه و گفت حالا حالیتون میکنم هیچ خری نیست😠
من واقعا میترسیدم برم جلو؛تنها چیزی ک ب ذهنم رسیدو عملی کردم...
بدو بدو رفتم پیششونو الکی گفتم ماشین گشد پلیس داره میاد و اینام از ترس فلنگو بستن.
تا سامیارو ول کردن رفت سمت دختره.خواست ببینه دستش چیشده ولی دختره نمیزاشت.
هی داد میزد که طرف من نیا آشغال؛کلی فحش دیگع هم نثارمون کرد.رفیقشم با کیفش میزد تو سرو کلمون.
سامیارم زنگ زد ب اورژانس و بعدش رفتیم...
همش همین بود😔
دستام از عصبانیت میلرزید...
دندونامو از حرص محکم رو هم فشار میدادم.جوری ک صداشونو میشنیدم.
همون لحظه داریوش از تو کافه اومد بیرونو رو به آرش گفت:بابا چیکار میکنی سه ساعته؟بیا دیگه بچه ها منتظرن...
بعدشم دست گذاشت رو شونه منو ادامه داد:چطوری مِستِر؟
مچ دستشو گرفتمو محکم فشار دادم؛دستشو از رو شونم برداشتمو با حرص گفتم: فقط دورو برم پیدات نشه...
روبه آرش گفت:چشه این؟
آرش:هیچی تو برو داخل الان میام.
میدونستم داریوش خیلی دعواییه واسه همینم از واکنش بعدش تعجب نکردم...
_ن آخه میخوام ببینم این جوجه فنچ با خودش چی فکر کرده که با من اینجوری رفتار میکنه؟؟!!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم....
🌕پایان پارت بیست و ششم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
🚶🏻♀️🌿••"
⸤ دیگر نباید خفت 💛🌱 ⸣
•
•
|💚☘|•⇜ #پروفـایڷ
|☘💚|•⇜ #حـاج_قاڛـم
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
|🌿♥️|•⇜ #بانوے_زهرایے
ᴄʜᴀɴʟ•|🌱|@galeri_rahbari313