ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت25
مہیاࢪ:
گیج و مبهم مهدختو نگاه میکردم.
یهو یه قطره اشک از چشمش چکید ک سریع با پشت دستش پاکش کرد.
حس کردم قلبم از جاش کنده شد😰
دست و پام یخ زد.اصلا تحمل دیدن اشکشو نداشتم.
به خودم ک اومدم سامیار از خونع زده بود بیرون.رفتم دنبالش...
خیلی سریع راه میرفت.هرچی تند میرفتم بهش نمیرسیدم.
صداش زدم:
سامیارررر
سامیاررر وایسا
چیشد یهو؟
چرا اینطوری میکنی تو؟؟؟؟
سامیااااارررر وایسااااا
انگار ن انگار ک داشتم صداش میکردم...
دویدم تا بهش برسم.وایسادم جلوشو بازو هاشو گرفتم تو دستام.
چشاش ی کاسه خون بود...
داشت گریه میکرد.
لباش میلرزید...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم.
اروم دستاشو اورد بالا و دستامو از دور بازو هاش جدا کرد.مسیرشو عوض کرد و رفت ی سمت دیگه.
واقعا نمیتونستم تصور کنم چیشده...
ینی چه اتفاقی افتاده بود؟
چیشده بود ک مهدخت با دیدنش اشکش دراومد؟
سامیار چیکار کرده بود که تو این حال و روز بود الان؟؟؟
وای خدا دارم دیوونه میشمممم😫
نمیخواستم فکر کنم...
نمیخواستم تصور کنم ک ممکنه چ کار هایی کرده باشه...
ینی چجوری بفهمم چی شده؟
آرش... آره اون حتماااا میدونه چیشده
ی تاکسی گرفتم و رفتم در خوشنون.آیفون زدم...
_بله؟
+سلام خانم سهرابی.مهیارم
_سلام.خوبی پسرم؟
+ممنون.آرش هست؟
_ن عزیزم بیرونه...
سگ تو روحت ک هروقت میخوامت نیستی ...
فکر کن مهیار فکر کن...
الان آرش کجا ها ممکنه باشه؟
سریع رفتم سمت پاتوق همیشگیش کافه پیانو...
یکم چشم چشم کردم و بعلههه
طبق معمول با داریوش و دخترا اومده عشق و حال.
رفتم سر میزشو گفتم:آرش پاشو بیا کارت دارم...
_بَــــــــــه آقا مهیارررر.چ عجب...
شما کجا اینجا کجا؟
+پاشو کارم واجبه
_بچه ها خودین بگو...
دیگه اعصابم خورد شد. با کف دوتا دستام محکم کوبیدم رو میز و داد زدم:
آرشششش کارهههه شخصییی دارم پاشووووو
خیلی جا خورد
_خیلی خب اومدم
دم در کافه وایسادم تا بیاد
مشخص بود یکم ترسیده
_چیشده؟
+تو و سامیار تاحالا چ کارایی کردین؟
نفسم بالا نمیومد.قلبم تند تند میزد.سرم داشت میترکید.واقعا حالم خوب نبود.
_ینی چی؟نمیفهمم منظورتو
+سوالم واضح بود.کثافت کاریاتون تا کجاها پیش رفته؟؟؟
_چی میگی تو مهیار؟؟معلوم هست چته؟؟؟
تقریبا داد زدم:رو اعصاب من نرو ارررررش
_آروم باش.بگو چیشده اخه.
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
+امروز سامیار از دانشگاه مرخصی گرفته اومده خونع...
_خب؟
+الان داشتیم میومدیم بیرون دختر همسایمونو ک دید حالش خراب شد
_ینی چی؟بابا واضح حرف بزن ببینم چیشده....
+چرا تا سامیار دختره رو دید ریخت بهم؟؟؟
_من چمیدونم اخه.چرا از من میپرسی؟؟
+خودتو نزن به اون راه.تو سه سال لحظه به لحظه پیشش بودی.حتما میدونی قضیه چیه.دختره هم از دیدن سامیار هم خیلی تعجب کرد هم اشکش دراومد...
_نکنه عشق و عاشقیه قضیه؟😂
برزخی نگاش کردم ک خندشو جم کرد...
_نمیدونم.اخه ما تو دبیرستان خیلی از دخترارو سر کار میزاشتیم و اذیت میکردیم...شاید یکی از اوناس
+چجوری اذیت میکردید؟
_چمیدونم مثلا میترسوندیمشون.داشتن راه میرفتن یهو جک جونور پلاستیکی مینداختیم سر راهشونو از اینجور کارا
داد زدم:چرا مزخررررف میگی آرش؟؟؟؟
کی قیافه کسیو ک سوسک و مارمولکه پلاستیکی انداخته جلو پاشو یادش میمونه؟؟؟؟ هااااااان؟؟؟؟
اونم صداش رفت بالا:من چمیدونم اخه.سامی مگه خودش زبون نداره ک جوابتو بده؟؟؟
+من دارم از تو میپرسم...
آروم تر گفتم:خیلی مهمه واسم.خواهش میکنم فکر کن ببین چی ممکنه باشه.
اونم آروم شد: اخه سامی خیلی پایه نبود.ینی جاهای خطر ناکو نمیومد باهامون.خلاف سنگینش همینا بود.اونم واسه تفریح؛فقط یبار اومد ک اونم....
+خب؟؟؟
ضربان قلبم هی بیشتر میشد.از احتمالاتی ک تو ذهنم میدادم میترسیدم.دستام داشت میلرزید.نمیتونستم تصور کنم ک چ بلایی ممکنه سره مهدخت آورده باشن😫
یهو انگار چیزی به ذهنش اومد؛اخم کرد و گفت:
_وایسا ببینم...همسایه محله جدیدتون...
نکنه این همونه؟؟؟دختره همسایتون چادریه؟؟؟
اینو ک گفت واقعا حس کردم قلبم وایساد😨دستام یخ زد...
سرم ی لحظه گیج رفت؛دستمو گرفتم لب دیوار ک نیوفتم.آب دهنمو قورت دادم و با سر تایید کردم...
_وایــــــــــــــــــــی🙆🏻♂
🌕پایان پارت بیست و پنجم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت25
به فرشتهای که همراهم بود گفتم:چرا پاش رو از تو خیابون بر نمیداره؟الان ماشین میاد.دوباره به بدن او نگاه کردم.دیدم چقدر چهرهاش آشناست!
جلوتر رفتم.صورتش رو خون پوشانده بود.اما چقدر آشنا بود.شبیه خود من بود.بیشتر که دقت کردم دیدم خودم هستم!!یک نفر داد زد بروید کنار آمبولانس اومد...توی آمبولانس بود که همه چیز تغیر کرد.احساس کردم تمام بدنم درد میکند و...چندین روز کما بودم.کادر پزشکی هیچ امیدی به بهبودی من نداشتند.تا اینکه یک شب متوجه شدم جوان خوش سیمایی از بیرون وارد بخش مراقبت های ویژه شد و بدون تجهیزات و...کنار من آمد.او نگاهی به من کرد و از سمت راست،از فرق سر تا نوک پای مرا دست کشید!درد نیمی از بدن من رفت.از فردا هر روز حال من بهتر میشد.تا اینکه از بیمارستان مرخص شدم،جالب اینجاست که نیمه سمت راست بدن من هیچگونه مشکلی ندارد اما نیمه چپ بدن من پر از مشکل است.گوش چپ من شنوایی ندارد.دندههای چپ من هنوز مشکل داردو...
من در آن ساعاتی که در کما بودم اتفاقات زیادی دیدم که مربوط به آینده میشد،اما تمام آن ها را فراموش کردم.اما با رخ دادن برخی حوادث،میتوانستم به یاد بیاورم که چه اتفاق دیگری در راه است.البته ممکن است به هم ربطی نداشته باشند.مثلا وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم به همسرم گفتم:اتفاق مهمی در راه است مردم برای مدتی خانه نشین میشوند.نمیدانم احتمال دارد جنگ رخ بدهد یا...تا اینکه بحث کرونا پیش آمد ¹
۱_از دوستان ما بود که مرتب به ما سر میزد و کار های انتشارات را پی گیری میکرد.ایشان وقتی کتاب سه دقیقه در قیامت را خواند به من گفت:همکار بنده در اداره چنین ماجرایی دارد.او تصادف کرده و چیز های جالی دیده.ما هم پیگیری کردیم و پس از برسی اسناد پزشکی،یکی از فانوس های این کتاب شد.