eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
803 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
تا این حرف را زدند ملائک آسمان ششم گفتند:چشم‌و...یکباره روح به جسم من برگشت.تمام بدنم درد می‌کرد.من را در میان شهدا قرار داده‌ بودند،اما یک نفر متوجه زنده بودن من شد مرا به بيمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم و... حالا هم فقط یک کار دارم.من بهشت و جایگاه خودم را دیدم.حتی یک‌لحظه هم نمی‌توانم دنیا را تحمل کنم.فقد آمدم رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم.او می‌گفت و من مات‌و‌متحیر گوش می‌کردم‌.روز بعد پدرش حاج‌عبد‌الخالق به ملاقات او آمد.پیرمردی بسیار نورانی و معنوی.می‌خواستم ببینم ماجرا چه می‌شوند.وقتی پدر و پسر خلوت کردند،شنیدم محمد حسن گفت:پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت:خیر! گفت:مگه من چه فرقی با برادرانم دارم.اونها الان بهشت هستند و من اینجا...پدر گفت:اونها شاید اسیر شده باشند و برگردند.اما مهم اینه که اونها مجرد بودن تو زن و بچه داری.من در این سن نمی‌توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم.از اینجا به بعدش رو متوجه نشدم محمد‌حسن به پدرش چه گفت.اما ساعتی بعد،وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد‌حسن خیلی خوشحال بود گفتم:چی شد؟ گفت: پدرم راضی شد ان‌شاءالله میرم اونجایی که باید برم.یادمه برخی شب ها تو بیمارستان کنارش می‌نشستم.برای من از بهشت می‌گفت.از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود.می‌گفت:با هیچی در دنیا نمی‌توانم آنجا را مقایسه کنم.زخم های او روز به روز بهتر می‌شد.دوسه ماه بعداز بیمارستان مرخص شد.شنیدم بلافاصله راهی جبهه شد.چند روزی از اعزام او نگذشته بود که برای سرزدن به خانواده او راهی شهرضا شدم.
رفقایم گفتند:امروز مراسم تشییع شهید داریم.شهید محمد‌حسن کاظمینی.جا خوردم.گفتم:این که یک هفته نیست راهی جبهه شد.به محل تشییع شهدا رفتم.درب تابوت را باز کردم.محمد‌حسن نورانی‌تر از همیشه،گویی آرام‌ خوابيده یکی از رفقا گفت:بلند شو پدرش داره میاد.دوست من گفت:خدا به داد ما برسه.ممکنه حاجی سر همه مون داد بزنه.دوتا پسرش مفقود...سومی هم شهید شده.من گوشه ای ایستادم.پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد.بعد گفت:پسرم بهشت گوارای وجودت! دوسال بعد جنگ تموم شد.اسرای ایرانی آمدند.اما اثری از برادران محمد‌حسن نشد.با شروع تفحص،پیکر دو برادر محمد‌حسن هم پیدا شد و برگشت و در کنار برادرشان و در جوار حاج همت در گلزار شهدای شهرضا آرام‌ گرفتند¹ ۱_زنگ زد به انتشارات و بابت کتاب سه دقیقه در قیامت تشکر کرد و گفت دوست نزدیک من متخصص بی‌هوشی هست الان بازنشسته شده.او مطالب بسیار زیبایی مشابه‌این جانباز دارد.بعد کمی در مورد شهید کاظمینی توضیح داد.شماره‌اش را فرستاد و این ماجرا یکی از فانوس این کتاب شد.
اینگونه باش تجربه های نزدیک مرگ اگر توسط افرادی که اهل معرفت هستند صورت بگیرد،جنبه معنوی بالاتری پیدا می‌کند.زیرا این افراد به باطن دستورات دین واقف شده و می‌توانند برای دیگران راهکار معنوی برای قرب پروردگار پیدا کنند. یکی از این افراد با معرفت،جوانی بود که در دوران دفاع مقدس،از شهر سمنان راهی جبهه‌شد.او در تجربه های مکرر خود به درجاتی رسید که فهم آن بسیار مشکل است.دیدار و صحبت با دوستان شهیدش و خبر دقیق از زمان شهادت خود و دوستانش و بسیاری مطالب مستند در خاطرات او به چشم می‌خورد. کاظم‌عاملو در سال ۱۳۶۲ با دوستانش راهی کردستان شد و سه‌ماه در جبهه حضور داشت.در همین سه ماه بود که چندین مرتبه توانست با عالم بالا در ارتباط شود و با چشمانی باز،آنچه را که دیده بود برای برخی که اهل بودند بیان کند.انچه در ادامه می‌اید سخنانی است که دوستانش از کلمات و مشاهدات کاظم نقل کرده اند و در کتاب (سه‌ماه‌رویایی) از انتشارات شهید هادی منتشر شده: کاظم بر اساس آنچه دیده و شنیده بود تلاش می‌کرد تا در خودسازی موفق باشد.ما نیز با او همراه شدیم.ابتدا قرار گذاشتیم گناه نکنیم.می‌گفت هر کسی نمی‌تواند این شرایط را تحمل کند،به اتاق دیگری برود.خب جو اتاق ما خیلی خدب بود.بگو بخند دیده می‌شد اما مراقب کلام و رفتار خود بودیم که گناه نکنیم. هر کس ممکن بود خطایی انجام دهد،
بقیه از جمله کاظم به او تذکر می‌دادند.نماز جماعت و نمازش بچه‌های اتاق ترک نمی‌شد.برنامه توسل به صورت منظم برگزار می‌شد.بعد پله‌پله کار را بالاتر برد.مدتی روی بحث اسراف کار کرد.خیلی روی این موضوع تاکید می‌کرد.براساس آنچه دیده بود می‌گفت بسیاری از درجات را با اسراف از دست می دهیم‌.حالا بعد از اصلاح رفتار و اخلاق افراد و دوری از گناهان،نوبت به نوسازی معنوی بود.ابتدا باهم قرار گذاشتیم که بی‌وضو نباشیم.حتی خود کاظم،اگر نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شد و می‌خواست دوباره بخوابد،بلند می‌شد و وضو می‌گرفت بعد می خوابید!برای ما روایت عجیبی بیان کرد اینکه فرمودند:«زمانی بر مردم بیاید که کار های ناشایست و زنا بسیار گردد.هر یک از شما که آن زمان را درک کند،نباید شب ها بدون وضو به خواب برود.»یا اینکه رسول اکرم(صلی الله‌علیه و‌آله)فرمودند:هر کس با وضو به خوابد اگر در آن شب مرگش فرا رسد شهید است¹. یکبار یکی از بچه‌ها وارد اتاق شد.کاظم بی‌مقدمه به سراغش رفت و آرام‌ به او اشاره کرد که برو وضو بگیر.گویی نور وضو را در چهره افراد می‌دید.مدتی گذشت احساس کردم برخی از بچه های اتاق ما،مانند کاظم به درجاتی رسیده‌اند.کاظم از اینکه توانسته بود برخی از بچه‌ها را رشد معنوی دهد بسیار خوشحال بود.نمی‌دانید چه حالتی معنوی عجیبی بود.زندگی ما رنگ بوی خدایی گرفته بود.خیلی از بچه ها می‌خواستند داد بزنند و بگویند که چه شرایط و لحظات زیبایی را می‌گذرانند.انها چیز‌هایی می‌دیدند که گفتنی نیست!حتی می‌خواستند کاظم را به دیگران معرفی کنند.اما کاظم می‌گفت:حرفی نزنید.برای خودتان گرفتاری درست می‌کنید.لذت معنوی آن دوران دیگر برای ما تکرار نشد.
دوره به پایان رسید ما برگشتیم.اما برخی از تربیت یافتگان کاظم به جبهه جنوب رفتند و در عملیات خیبر شرکت کردند.همانطور که کاظم به آنها گفته بود،همگی به شهادت رسیدند... یادمه در همان دوران کردستان،بعضی وقت ها تیم های گشتی را در شهر می‌فرستادیم.ما کنار کاظم نشسته بودیم،او هم مانند دستگاه جی‌پی‌اس به ما خبر می‌داد که نیرو ها چه می‌کنند!!مثلا می‌گفت:الان بچه‌ها از جلوی بازار رد شدند...وارد فلان کوچه شدند و...بعد می‌دیدیم که درست گفته. یک روز چند تا از بچه ها را فرستاد برای گشت.کاظم آن زمان فرمانده بود.ساعتی بعد رو کرد به من و با عصبانیت گفت:وقتی بچه‌ها برگشتند،بیارشون پیش من! ان‌ها سه نفر بودند الان آنها را به اسم یادم هست.تا برگشتم گفتم:برادر کاظم،مسئول گروهان با شما کار داره. رفتند پیشش.من هم رفتم ببینم چی‌شده.کاظم بدون مقدمه پرسید:برای چی تیر اندازی کردید؟! هر سه جا خوردند و نگاهی به هم انداختند.ظاهراً سه نفری،یک قوطی کنسرو رو کاشته بودند و با تفنگ و تیر بیت‌المال،مسابقه تیر اندازی گذاشته بودند.توی گیجی،اول تقصیر را انداختن گردن هم.تا آمدند ادامه دهند کاظم گفت:تک‌تک مقصرید.حتی بدون اینکه حرفی بزنند بهشان گفت هر کدام چند تیر شلیک کرده‌اند!! برای همین انکار فایده نداشت و در نهايت اعتراف کردند.کاظم آن سه نفر را موظف کرد سریعا هزینه را از جیب خودشان به حساب بیت‌المال پرداخت کنند.علاوه بر آن درجا یک سری تنبیه دیگر هم برای آنها در نظر گرفت.وقتی بچه‌ها را برون اتاق دیدم.گفتم:شما نپرسیدند کاظم از کجا باخبر شده؟هنوز نفهمیده بودند قضیه چیست. ...
خیال می‌کردند کسی لو داده.بعد که روحیات و قضایای کاظم را فهمیدند کم مانده بود شاخ در بیاورند... کاظم خیلی روی موضوع اسراف تأکيد می‌کرد.از آنچه دیده بود و درک کرده بود به این نتیجه رسیده بود که عامل خیلی از گرفتاری های ما ضایع کردن نعمت خداوند است.یادمه همان ایام دو گردان نیرو وارد شهر بانه شدند.ان‌ها آماده انجام عملیاتی در منطقه کردستان بودند.تمام هماهنگی ها و کار اطلاعاتی‌و...به خوبي انجام شد.احتمال موفقیت عملیات بسیار بالا بود.ما هم از این موضوع بسیار خوشحال بودیم.ان ایام کاظم خیلی اصرار داشت که حالاتش برای کسی گفته نشود.خیلی اصرار داشت که این موضوع پخش نشود.فقط من و چند نفر از هم اتاقی ها خبر داشتیم.یک روز فرمانده گردانی که باید وارد عمل می‌شد.امد پیش ما.نمی‌دانم چطور به گوش او رسیده بود که یک نفر اینجا با عالم بالا ارتباط دارد.امده بود به قول خودش در خصوص عملیات پیش رو و شرایط و حوادث...اطلاعات بگیرد.می‌خواست ببیند که چه کند تا در عملیات موفقیت حاصل شود.الان عکس این دیدار هست.او وارد اتاق ما شد.کاظم از ما خواست حرفی نزنیم.برای همین چیزی نگفتیم.کاظم بدون اینکه کسی متوجه شود به من گفت:به او بگو فردا بیاید جواب را از ما بگیرد.فرمانده هم قبول کرد و رفت.فردای آن روز کاظم به من گفت به اینها بگو:اگر نعمت های خدا و بیت‌المال را اسراف نکنند،پیروز می‌شوند.من هم حرف کاظم را انتقال دادم،اما ظاهرا به این کلام اعتماد نکردند.فرمانده با شنیدن این حرف خنده ای کرد و رفت.روز بعد دیدیم وقتی ناهار به نیرو‌های آن گردان دادند.کلی کمپوت‌و‌کنسرو‌‌ماهی‌ونان‌و...را خورده‌ و ناخورده ریخته اند داخل جوب آب شهر‌ بانه!
آنقدر نان و مواد‌غذایی اسراف شده‌بود که صدای همه در آمد!جوی آب پر بود از کمپوت و کنسرو و نان! وضعیت زندگی در شهر اصلا خوب نبود.یادم هست مردم بانه برای یک تکه نان سر و دست می‌شکستند.اهالی هم حتی در حین عبور از خیابان و با دیدن صحنه های اسراف،اظهار تاسف می‌کردند.کاظم با ناراحتی به نان ها و مواد غذایی اسراف شده نگاه کرد و رو به ما گفت:دیدی‌گفتم این یک نمونه اش! بعد‌از‌ظهر هنگام خروج نیرو ها،کاظم بدون اینکه خود را معرفی کند دوباره این مطلب را به یکی از فرماندهان آن ها متذکر شد.اما آن ها حرف کاظم را جدی نگرفتند و رفتند.متاسفانه در آن عملیات موفقیتی برای نیرو ها حاصل نشد.عملیات با بن‌بست مواجه شدند و عقب نشینی کردند.بعد ها یکی از اساتید قرآن را دیدم که جایی مشغول صحبت بودایشان به یکی از آیات ابتدای سوره انبیاء اشاره کرد که در مورد اسرافکارن می فرماید:واهلکنا‌المسرفین. یعنی اسرافکاران را هلاک می‌کنیم.بعد ادامه: این یک سنت خداست که اگر ما اهل اسراف کردن و ضایع کردن نعمت های خدا شویم.باید منتظر شکست و نابودی شویم.مادرش می‌گفت:بار ها دیده بودم که اگر غذایی باقی می‌ماند.برای وعده بعد می‌گفت همان را بیار بخوریم مادر.یعنی در خانه هم خیلی مراقب بود اسراف صورت نگیرد.یادمه سال ۶۶ همه نگران مادربزرگ کاظم بودیم.خیلی حالش بد بود و هر لحظه منتظر فوتش بودیم.کاظم به محض اینکه وارد شد گفت:بلند شین بابا،مادربزرگ حالش خوب میشه.تا ده سال دیگه هم زنده‌است. دقیقا همین اتفاق افتاد!اواخر همان سال کاظم شهید شد. اما مادربزرگش تا سال ۷۶ یعنی ده‌سال بعد زنده بود.
نکته جالب اینکه دو سال قبل شهادت،کاظم به این نتیجه رسید که برای رسیدن به کمال باید ازدواج کرد.با حداقل های زندگی خودش را شروع کرد.دوستش می‌گفت:دقتش در مسائل دینی بسیار بالا بود.وضو که می‌گرفت،شش دنگ حواسش همان جا بود.بعدها چشمم افتاد به این روایت از معصومین(علیه اسلام)که می فرمایند:(اگر می‌خواهید در نماز حضور قلب پیدا کنید باید از زمان وضو گرفتن دقت کنید!¹) یادمه یکبار توی همان حال عجیب و ارتباطی که با عالم بالا داشت.مانند کسانی که خواب هستند افتاده بود و با شهدای شهر سمنان صحبت می کرد!من به حالات او یقین داشتم اما برای اطمینان بیشتر پرسیدم:کاظم جان،شهید شفیعی بین شهدا است؟اگر هست وصیتش را بگوید.چون این شهید وصیت نداشته و خانوادش ناراحت هستند.کاظم لحظاتی بعد گفت:بله شهید عباس عزیزی‌شفیعی اینجاست.اون در آن حالت،فامیلی کامل شهید را گفت.من مطمئن شدم که خودش است،بعد با شهید صحبت هم صحبت شد.کاظم صحبت ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار می‌کرد و من می‌نوشتم.با خودم گفتم:حالا چطوری به خانوادش بگوییم که این وصیت را شهید شفیعی گفته؟چه نشانه ای بدهیم تا باور کنند؟یکباره کاظم از قول شهید گفت:به خواهرم(اسم خواهرش را برد)بگویید که فلان کار را انجام دهد و به فلان برادرم بگویید... در همان حال عجیب،نام تک‌تک اعضای خانواده‌ را گفت و وصیتی که برایشان داشت بیان کرد.در حالی که هیچکدام از ما نام آن ها را خبر نداشتیم.واقعا این قضیه عجیب بود.کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر،توانست بعد از شهادت،وصیت نامه اش را بشنود و برای ما بگویید و ما بنویسیم!! ... ۱_بحار‌الانوار جلد۸۵ صفحه۳۲۴
بعد از مرخصی وصیت نامه را برداشتیم و رفتیم سراغ خانواده شهید‌شفیعی،آن را با یک جلد قرآن کریم به آن ها تحویل دادیم و گفتیم این متعلق به شهید شماست. یادمه کاظم در همان حالات،به برخی دعا های وارد از سوی بزرگان توصیه می‌کرد:دعای‌ندبه،زیارت‌حضرت‌فاطمه(سلام‌الله‌علیها)جامعه‌کبیره،زیارت عاشورا و دعای بعد از زیارت،زیارت حکیمه خاتون و دعای سحر از جمله آن دعا ها بود.خودش به دعای توسل علاقه داشت و حیلی وقت ها خودش دعا را برای جمع ميخواند.به نماز اول وقت و جماعت خیلی اهمیت می‌داد.در سفارش ها چه در خواب چه در بیداری حتما توصیه می‌کرد به حضور در نماز جماعت.خودش اولین کسی بود که برای نماز حاضر می‌شد.سریع اذان می‌گفت و در صف اول نماز می‌ایستاد.کردستان که بودیم،جزء آن چند نفری بود که اذان میگفت.مثل شهيدان مجید کاظمی و یدالله طحانیان.می‌گفت:امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)اینجا غریبه!اسم علی(علیه‌السلام)را باید زنده کنیم.در قنوتش«لاالاالله‌العلی‌العظیم»را زیاد ميخواند.بعد ها در رساله امام(رحمت‌الله‌علیها)دیدم که یکی از بهترین دعا های قنوت نماز است! سعی می‌کردم در نماز و حالات دقت کنم.در سجده اخر،دعا می‌کرد و سجده شکر را ترک نمی‌کرد.نه یک دقیقه یا دو دقیقه بعضا سجده‌هایش تا نیم ساعت طول می‌کشید. تسبیحات حضرت زهرا(علیه‌السلام)را حتما با دقت بعد از نماز می‌گفت. در نماز جوری غرق می‌شد که غیر قابل وصف بود.اصلا عرفانی ترین حالات را در نماز می‌شد دید. مقيد بود به نماز شب؛نمی‌گذاشت ترک شود.حتی وقتی می‌رفت گشت جوری زمان را تنظیم می‌کرد که برای خواندن نماز شب توی اتاق باشد.یا اینکه در همان حال حرکت نمازش را می‌خواند.
یادم هست در جبهه جنوب بودیم.بچه‌ها با کاظم خیلی عیاق بودند.یک بار تنها کیرش اواردم و بهش گفتم:کاظم،برام از نمازش میگی؟اولش قبول نکرد.ولی وقتی اصرار کردم،شروع کرد گفتن. چند جمله بهم گفت که هنوز در ذهنم مانده.کاظم گفت:(آقای...نماز شب آدم رو باادب و با اخلاق می‌کنه.و اخلاق حَسَنه بهش میده.ان وقت خدا میشه استاد اخلاقش.وقتی هم که خدا بشه معلم اخلاق انسان،همه چیزش رو درست می‌کنه و کارش رِله میشه) بعد تعبیر جالبی به کار برد؛گفت:(به‌خدا،نمازشب‌زمین و آسمون رو به هم می‌دوزه!) دوران زیبای حضور در کنار کاظم خیلی زود به پایان رسید.همان طور که بارها گفته بود.در اواخر سال۱۳۶۶در ارتفاعات غرب کشور،زندگی دنیایی اما عرفانی خود را با شهادت به تکامل رساند.در کنار دوستانش در امامزاده یحیی(علیه‌السلام)در شهر سمنان آرام‌ گرفت.¹ ۱_مطالب زیبای این شهید همراه با ده ها خاطره دیگر از ایشان در کتاب سه ماه رویایی که توسط نشر شهید هادی منتشر شده میتوانید مطالعه کنید.
حق‌الناس امام صادق(علیه‌السلام)در مورد حق‌الناس می‌فرماید:اگر مردم انقدری که برای نجس و پاکی وسواس دارند،کمی هم به حق‌الناس اهمیت می‌دادند،مشکلاتشان کم می‌شد.در حالی که اسلام طهارت و نجاست را اسان گرفته و مردم بر خود سخت می‌گیرند؛اما به حق‌الناس،بسیار اهمیت داده،ولی مردم آن را ساده می‌گیرند¹ تماس گرفته بود دفتر انتشارات.می خواست بابت کتاب سه‌دقیقه‌در‌قیامت تشکر کند.می‌گفت:شما لطف بزرگی در حق من کردید.سوال کردم:چه لطفی؟ گفت:من تعریف این کتاب شنیده بودم،اما به این مسائل اعتقاد نداشتم.می‌گفتم مگه میشه کسی از این دنیا خارج بشه و برگرده؟! این ها رو ساختن تا بگن قیامت چطوریه! راستش رو بخواین این ماجرا برای فرزند کوچک من پیش اومده بود. او حرف های عجیبی زد که ما جدی نگرفتیم.هر چی اصرار می‌کرد که حرف های من درسته من باور نکردم و گفتم خواب دیدی،شاید تو فکرت بوده... اما با خواندن این کتاب ذهنم درگیر شد.دوباره سراغ پسرم رفتم.این بار خواستم خیلی دقیق توضیح بدهد که در آن لحظات چه اتفاقی برایش افتاده.ماجرا از این قرار بود که سال گذشته خیلی برای خانواده ما سخت و سنگین بود.برادر جوان من سکته کرد و از دنیا رفت. پسر من هم در یک سانحه رانندگی تا پای مرگ رفت. ...
خدا او را به ما برگرداند.اما وقتی پسرم به هوش آمد و کمی حالش بهتر شد.حرفایی زد که باعث خنده اطرافیان شد!او تجربه‌ای شبیه به مرگ داشت،اما خیلی زود وارد جزئیات نشد.یعنی وقتی خنده‌ی اطرافیان را دید دیگر حرفی نزد.اما با خواندن این کتاب متوجه شدیم که ما اشتباه می‌کردیم.برای همین دوباره مشغول بررسی مطالب پسرم شدیم.به آقای پشت گوشی که از یک شهر مرزی تماس گرفته بودیم گفتم:میشه توضیح بدین آقازاده شما چی دیده؟ گفت:بله پسرم به محظ اینکه برگشت،برای ما از بهشت تعریف کرد.اینکه شخصی نورانی به دنبالش آمده و او را از آسمان به بالا برد.انجا با خیلی از اموات فامیل ارتباط برقرار می‌کند و حتی به بهشت برزخی برخی پدربزرگ‌ها‌و...سر می‌زند.اما نکته‌ای که خیلی تأکید می‌کرد و ما جدی نگرفتیم،دیدار با عمویش بود.برادر من و عموی فرزندم جوان خوب و خانواده دوست بود.کاسب بود و به حلال و حرام اهمیت می‌داد.پسرم گفت:بابا،من عمویم را دیدم.از من تقاضا داشت که مشکل او را حل کنم.پرسیدم چه مشکلی؟گفت:من به فلان فروشگاه مقداری بده‌کارم.حتی مبلغ دقیقش را بیان کرده بود.مثلا۶۵۵۰۰تومان. بعد گفت:من مدت هاست که باید به بهشت برزخی وارد شوم.اما معطل همین بحث حق‌الناس و بدهکاری به ایشان هستم‌.صاحب فروشگاهی که پسرم حرفش را می‌زد را می‌شناختم. فروشنده خوش برخوردی نداشت.من یکبار با او دعوا کردم.برای همین اصلا خوشم نمی‌آمد که پیگیری کنم.از طرفی این مطالب را قبول نداشتم فکر می‌کردم خیالات است.اما با خواندن کتاب سه دقیقه در قیامت،به فکر فرو رفتم که شاید برخورد من با صاحب فروشگاه درست نبوده.هم میروم حلالیت میطلبم هم پیگیر حرف پسرم می‌شوم.