ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت29
مہدخت:
ساعت ۲ونیم صبحه اینا هنوز خونه مان😐
چند ساعت پیش بابا زنگ زد و گفت ک بابا بزرگ حالش بد شده😥مامانم رفت بیمارستان😔
خانم پروین و مهیارم موندن پیش ما که تنها نباشیم😕
(چقدرم ک من ناراحتم مهیار پیشمه😁)
داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که صدای پا اومد😶
انگار یکی پرید تو حیاط😨
با ترس برگشتم سمت در...
+شماهم شنیدید؟؟!!
پارسا:ن چیو؟
+صدا پا اومد😰
_ن بابا.اشتباه شنیدی لابد
+تو نمیدونی گوشا من تیزه؟🧐
_اخه ساعت دو و نیمه صب کدوم الافی میاد دزدی؟
+واسه ناهار ک نمیاد😑میاد دزدی...
مهیار:اره منم شنیدم.ی صدایی اومد.
مهیار و پارسا رفتن تو حیاط.منم رفتم و از پنجره حیاطو نگاه کردم.
سامیار بود😬اینا خانوادگی عادت دارن از دیوار بپرن تو حیاط خونه مردم!!😑
البته خونه خودشونم هست🤔
خانم پروین مثلا مونده بود پیشه ما ک تنها نباشیم ولی نیم ساعت بعد اینکه مامان رفت گرفت خوابید🙄
پری:کیه مهدخت؟
+میخواستی کی باشه؟پسر بزرگه خانم پروینه😑
_بخدا من هنوزم باورم نمیشه این همون باشه🙁
+منم...
آستینه لباسمو زدم بالا و به خطی که رو دستم بود نگاه کردم.یکم بالاتر از مچ دستم یه خط حدودا ۱۰ سانتی بود که یادگار آقا سامیار و رفیقاش بود😑
از حرص دندونامو روهم فشار دادم.
پریسا اومد پیشم:
خیلی پشیمونم ک به حرفت گوش دادم و به عمه و دایی چیزی از اونروز نگفتم.
+ولی من نیستم...
پارسا اومد داخل ولی مهیار و سامیار هنوزم تو حیاط بودن.هیچکدوم حرفی نمیزدن فقط وایساده بودن روبروی هم و به هم نگآه میکردن...
ینی مهیار فهمیده قضیه چیه؟!
تقریبا مطمئن شده بودم ک اونروز مهیار بین اون اراذل نبود.چون اگه بود چهرش یادم میموند.البته فقط قیافه اون عوضی که با چاقو رو دستم خط کشید کامل یادم مونده بود و سامیار...
چون تو فاصله خیلی نزدیک دیدمشون.
ولی بازم مطمئنم ک اگه بقیشونم ببینم یادم میاد.
پارسا:خجالت بکشید.چیو دید میزنید شما دوتا؟😠
پری:هیچی بخدا.همینجوری داشتیم نگاه میکردیم ببینیم کیه😢
_خب الان ک دیدید.بیاید اینور ببینم.
خواستیم بریم پیشش که صدا داد اومد:
بهت میگم این قضیه هیچ ربطی به تو ندارههههه
دوباره برگشتم لب پنجره
مهیار:ربط داره؛ربط داره که بخاطرش رفتم پیشع آرش...
ربط دارع که با داریوش بخاطرش دعوام شد...
ربط داره که الان این ریختی وایسادم جلوت
_تو بیخود کردی رفتی پیش آرش😠
بیخود کردی که با داریوش دعوا کردی...
تو سره پیازی یا ته پیاز؟؟؟!!!
کجای داستانی دقیقا؟
_خیلی بی غیرت شدی سامیار.هیچوقت تو خوابمم نمیدیدم ک ی همچین کاریو کنی...
×وقتی از چیزی خبر نداری الکی منو مقصر ندون.من هیچکاره بودم.تازه کمکشم کردم...
پارسا رفت تو حیاط:بسه.چه خبرتونه این موقع شب؟
همسایع ها چی میگن؟!
سامیارکلافه جواب داد:معذرت میخوام
بعدشم از پله ها رفت بالا و مهیارم دنبالش.
چشونه اینا😶چرا اینطوری میکنن؟!
نکنه بخاطر من دعواشون شده🤭
برو بابا خل و چل😑به تو چیکار دارن الکی فاز بر میداری😬
خانم پروین با سرو صدا از خواب بیدار شد(اینجوری که اینا داد میزدن شهناز خانم ک هیچی؛فکر کنم همسایه ها کوچه پشتیم بیدار شدن🤐)
خانم پروین:چیشده؟صدا سامیار بود؟
+فکر کنم با هم بحثشون شده
_کی و کی؟
+تام و جری😑
_چی؟!😦
+آقا سامیار و آقا مهیار دعواشون شده فکر کنم😒
_خاک بر سرم😨سره چی؟!
+میخواید از خودشون بپرسید؟🤔
چون منم فقط صداشونو شنیدم
اونم با عجله رفت بالا...
بیچاره پرته کلا از دنیا😬
🌕پایان پارت بیست و نهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت29
تا این حرف را زدند ملائک آسمان ششم گفتند:چشمو...یکباره روح به جسم من برگشت.تمام بدنم درد میکرد.من را در میان شهدا قرار داده بودند،اما یک نفر متوجه زنده بودن من شد مرا به بيمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم و...
حالا هم فقط یک کار دارم.من بهشت و جایگاه خودم را دیدم.حتی یکلحظه هم نمیتوانم دنیا را تحمل کنم.فقد آمدم رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم.او میگفت و من ماتومتحیر گوش میکردم.روز بعد پدرش حاجعبدالخالق به ملاقات او آمد.پیرمردی بسیار نورانی و معنوی.میخواستم ببینم ماجرا چه میشوند.وقتی پدر و پسر خلوت کردند،شنیدم محمد حسن گفت:پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟
پدر خیلی قاطع گفت:خیر!
گفت:مگه من چه فرقی با برادرانم دارم.اونها الان بهشت هستند و من اینجا...پدر گفت:اونها شاید اسیر شده باشند و برگردند.اما مهم اینه که اونها مجرد بودن تو زن و بچه داری.من در این سن نمیتوانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم.از اینجا به بعدش رو متوجه نشدم محمدحسن به پدرش چه گفت.اما ساعتی بعد،وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمدحسن خیلی خوشحال بود گفتم:چی شد؟
گفت: پدرم راضی شد انشاءالله میرم اونجایی که باید برم.یادمه برخی شب ها تو بیمارستان کنارش مینشستم.برای من از بهشت میگفت.از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود.میگفت:با هیچی در دنیا نمیتوانم آنجا را مقایسه کنم.زخم های او روز به روز بهتر میشد.دوسه ماه بعداز بیمارستان مرخص شد.شنیدم بلافاصله راهی جبهه شد.چند روزی از اعزام او نگذشته بود که برای سرزدن به خانواده او راهی شهرضا شدم.