eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
803 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 مہدخت: امشب چقدر عجیب بود همه چی😓 اون از تصادف🤕 اونم از دعوایی که پارسا وقتی فهمید پسره مسته جلو مسجد راه انداخت🤒 میگن تا سه نشه بازی نشه🤦🏻‍♀ خدا خو‌دش سومیشو بخیر کنه🙆🏻‍♀ خسته لم داده بودم رو مبل که صدای کلید تو در اومد. سیخ نشستم سر جام.بابا اومد تو +سلام _سلام +چیشد بابا؟ _چی چیشد؟ +آقا مهیار دیگه؛پاش چیشد؟🙄 _آها.هیچی ضرب دیدگی بود تا یه مدت نباید خیلی فعالیت کنه همین.آتلم گرفتیم +خب خداروشکر که نشکسته😬 _اره سره میز شام یهو دایی گفت: نمیخوای به بچه ها بگی؟ یا خداااا🤐چیشده ینی😥 بابا:چرا اتفاقا خوب شد یادم آوردی... بعد همینجوری که نگاهش رو صورت همه میچرخید ادامه داد: بخاطر مشکل تنفسی مامان(مادر بزرگم) دکتر گفته که باید از آلودگی و دود تهران دور باشه.این چند وقتم که بخاطر فوت بابا حالش بد تر شده؛نمیشه دست رو دست گذ‌اشت. امروز آقای جمشیدی هم میگفت میخواد خونشو که چند ماه پیش تو رشت خریده بود رو بفروشه... منم باهاش صحبت کردم.اینجا رو میفروشیم میریم اونجا.احتمالا تا هفته دیگه بریم. ناخودآگاه داد زدم: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟!! مامانم: ای درد😐زهره ترک شدم بچه بی توجه بهش ادامه دادم: ینی چی بابا😥چرا باید بریم اخههههه _الان سه ساعت داشتم چی میگفتم؟😐 مامان بزرگت حالش خوب نیس باید... +اونشو فهمیدم؛خب چرا واسش خونه نمیگیریم خودش بره؟! _مهدخت اصلا میفهمی چی میگی؟ مامانمو بفرستم یه شهر غریب تک و تنها که چی بشه؟ +خب چرا عمو نمیره پیشش؟یاعمه فریبا چرا ما باید بریم؟؟؟ _هیچ معلوم هست چته تو😠عموتو از اونسر دنیا بکشونیم اینجا واسه چی؟ +عمو نمیتونه بیاد.عمه چی؟😑 _عمتم نمیتونه.من نمیفهمم چه مشکلی داری؟ تو که عاشق شمال و دریایی صدام کم کم داشت بالا میرفت: آره ولی واسه تفریح و سفر نه اینکه واسه همیشه برن اووونجا پارسا: آروم باش مهدخت😐 +نمیخوام.نمیخوام آروم باشمممم رفتم تو اتاق و درو با نهایت قدرتم کوبیدم. اشکام از رو گونه هام سرازیر شد😭😭😭 خدایا چرا باید اینجوری شه اخهههه😭 چرا الان؟😭 اگه دو ماه پیش بود اصلا عین خیالم نبود😭شاید خوشحالم میشدم حتی ولی الان بد ترین اتفاقی بود که ممکن بود واسم بیوفته😭😭😭 من چجوری از مهیار دور بمونم اخه مگه میتونم😭مگه میشههههه😭😭😭 صدای در اتاق اومد... هیچی نگفتم _منم.میشه بیام تو؟ پری بود.واسه اولین بار تو عمرم نمیخواستم پیشم باشه +نههههههه 🌕پایان پارت چهلم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
خدا او را به ما برگرداند.اما وقتی پسرم به هوش آمد و کمی حالش بهتر شد.حرفایی زد که باعث خنده اطرافیان شد!او تجربه‌ای شبیه به مرگ داشت،اما خیلی زود وارد جزئیات نشد.یعنی وقتی خنده‌ی اطرافیان را دید دیگر حرفی نزد.اما با خواندن این کتاب متوجه شدیم که ما اشتباه می‌کردیم.برای همین دوباره مشغول بررسی مطالب پسرم شدیم.به آقای پشت گوشی که از یک شهر مرزی تماس گرفته بودیم گفتم:میشه توضیح بدین آقازاده شما چی دیده؟ گفت:بله پسرم به محظ اینکه برگشت،برای ما از بهشت تعریف کرد.اینکه شخصی نورانی به دنبالش آمده و او را از آسمان به بالا برد.انجا با خیلی از اموات فامیل ارتباط برقرار می‌کند و حتی به بهشت برزخی برخی پدربزرگ‌ها‌و...سر می‌زند.اما نکته‌ای که خیلی تأکید می‌کرد و ما جدی نگرفتیم،دیدار با عمویش بود.برادر من و عموی فرزندم جوان خوب و خانواده دوست بود.کاسب بود و به حلال و حرام اهمیت می‌داد.پسرم گفت:بابا،من عمویم را دیدم.از من تقاضا داشت که مشکل او را حل کنم.پرسیدم چه مشکلی؟گفت:من به فلان فروشگاه مقداری بده‌کارم.حتی مبلغ دقیقش را بیان کرده بود.مثلا۶۵۵۰۰تومان. بعد گفت:من مدت هاست که باید به بهشت برزخی وارد شوم.اما معطل همین بحث حق‌الناس و بدهکاری به ایشان هستم‌.صاحب فروشگاهی که پسرم حرفش را می‌زد را می‌شناختم. فروشنده خوش برخوردی نداشت.من یکبار با او دعوا کردم.برای همین اصلا خوشم نمی‌آمد که پیگیری کنم.از طرفی این مطالب را قبول نداشتم فکر می‌کردم خیالات است.اما با خواندن کتاب سه دقیقه در قیامت،به فکر فرو رفتم که شاید برخورد من با صاحب فروشگاه درست نبوده.هم میروم حلالیت میطلبم هم پیگیر حرف پسرم می‌شوم.