#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت35
آنقدر نان و موادغذایی اسراف شدهبود که صدای همه در آمد!جوی آب پر بود از کمپوت و کنسرو و نان!
وضعیت زندگی در شهر اصلا خوب نبود.یادم هست مردم بانه برای یک تکه نان سر و دست میشکستند.اهالی هم حتی در حین عبور از خیابان و با دیدن صحنه های اسراف،اظهار تاسف میکردند.کاظم با ناراحتی به نان ها و مواد غذایی اسراف شده نگاه کرد و رو به ما گفت:دیدیگفتم این یک نمونه اش!
بعدازظهر هنگام خروج نیرو ها،کاظم بدون اینکه خود را معرفی کند دوباره این مطلب را به یکی از فرماندهان آن ها متذکر شد.اما آن ها حرف کاظم را جدی نگرفتند و رفتند.متاسفانه در آن عملیات موفقیتی برای نیرو ها حاصل نشد.عملیات با بنبست مواجه شدند و عقب نشینی کردند.بعد ها یکی از اساتید قرآن را دیدم که جایی مشغول صحبت بودایشان به یکی از آیات ابتدای سوره انبیاء اشاره کرد که در مورد اسرافکارن می فرماید:واهلکناالمسرفین. یعنی اسرافکاران را هلاک میکنیم.بعد ادامه: این یک سنت خداست که اگر ما اهل اسراف کردن و ضایع کردن نعمت های خدا شویم.باید منتظر شکست و نابودی شویم.مادرش میگفت:بار ها دیده بودم که اگر غذایی باقی میماند.برای وعده بعد میگفت همان را بیار بخوریم مادر.یعنی در خانه هم خیلی مراقب بود اسراف صورت نگیرد.یادمه سال ۶۶ همه نگران مادربزرگ کاظم بودیم.خیلی حالش بد بود و هر لحظه منتظر فوتش بودیم.کاظم به محض اینکه وارد شد گفت:بلند شین بابا،مادربزرگ حالش خوب میشه.تا ده سال دیگه هم زندهاست. دقیقا همین اتفاق افتاد!اواخر همان سال کاظم شهید شد. اما مادربزرگش تا سال ۷۶ یعنی دهسال بعد زنده بود.