#بدون_تعآرفـ🖐🏻‼️
وقتشعار
صداشازهمهبلندتره •😲•
''وایاگرخامنهایحکمجهادمدهد…!'' •😌•
اونوقت
وقتیدستش
دعایهفتمصحیفهسجادیهرومیدن
بهتتپتمیوفته •😩•
باباااا
نکشیمونمنتظرحکمجهادرهبر
خجالتداره!!!🤭🌸─╯بزاریدراحتتوونکنم...
هیچدشمنی
یهجوونعلافِبیکاردرسنخونِ
نمازقضاشدهِیطبلتوخالیِفقط
شعاردهندهروترورنمیکنه!
چونگلولهگرونھ
خیلیگرون😐
پسیاازشهادتدمنزنیاخودتوبساز👌
ــ❤️❤️
#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
@galeri_rahbari313
[🎬🎲]
.
.
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ..
-
- مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی !!
#شھادتشانسکینیسمشتی🚶🏾♂
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..
#شھادتلیاقتمیخاد💔!
«🎧•🎤»⇦ #تلنـگرانہ
«🎧•🎤»⇦ #بانوے_زهرایے
°□|@galeri_rahbari313|□°
[🦄☂]
.
.
ۅخداگفٺ:توریحانہخلقتے :)
«💜_🌂»⇦ #دلۍ
«💜_🌂»⇦ #ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
°□|@galeri_rahbari313|□
ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت25
مہیاࢪ:
گیج و مبهم مهدختو نگاه میکردم.
یهو یه قطره اشک از چشمش چکید ک سریع با پشت دستش پاکش کرد.
حس کردم قلبم از جاش کنده شد😰
دست و پام یخ زد.اصلا تحمل دیدن اشکشو نداشتم.
به خودم ک اومدم سامیار از خونع زده بود بیرون.رفتم دنبالش...
خیلی سریع راه میرفت.هرچی تند میرفتم بهش نمیرسیدم.
صداش زدم:
سامیارررر
سامیاررر وایسا
چیشد یهو؟
چرا اینطوری میکنی تو؟؟؟؟
سامیااااارررر وایسااااا
انگار ن انگار ک داشتم صداش میکردم...
دویدم تا بهش برسم.وایسادم جلوشو بازو هاشو گرفتم تو دستام.
چشاش ی کاسه خون بود...
داشت گریه میکرد.
لباش میلرزید...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم.
اروم دستاشو اورد بالا و دستامو از دور بازو هاش جدا کرد.مسیرشو عوض کرد و رفت ی سمت دیگه.
واقعا نمیتونستم تصور کنم چیشده...
ینی چه اتفاقی افتاده بود؟
چیشده بود ک مهدخت با دیدنش اشکش دراومد؟
سامیار چیکار کرده بود که تو این حال و روز بود الان؟؟؟
وای خدا دارم دیوونه میشمممم😫
نمیخواستم فکر کنم...
نمیخواستم تصور کنم ک ممکنه چ کار هایی کرده باشه...
ینی چجوری بفهمم چی شده؟
آرش... آره اون حتماااا میدونه چیشده
ی تاکسی گرفتم و رفتم در خوشنون.آیفون زدم...
_بله؟
+سلام خانم سهرابی.مهیارم
_سلام.خوبی پسرم؟
+ممنون.آرش هست؟
_ن عزیزم بیرونه...
سگ تو روحت ک هروقت میخوامت نیستی ...
فکر کن مهیار فکر کن...
الان آرش کجا ها ممکنه باشه؟
سریع رفتم سمت پاتوق همیشگیش کافه پیانو...
یکم چشم چشم کردم و بعلههه
طبق معمول با داریوش و دخترا اومده عشق و حال.
رفتم سر میزشو گفتم:آرش پاشو بیا کارت دارم...
_بَــــــــــه آقا مهیارررر.چ عجب...
شما کجا اینجا کجا؟
+پاشو کارم واجبه
_بچه ها خودین بگو...
دیگه اعصابم خورد شد. با کف دوتا دستام محکم کوبیدم رو میز و داد زدم:
آرشششش کارهههه شخصییی دارم پاشووووو
خیلی جا خورد
_خیلی خب اومدم
دم در کافه وایسادم تا بیاد
مشخص بود یکم ترسیده
_چیشده؟
+تو و سامیار تاحالا چ کارایی کردین؟
نفسم بالا نمیومد.قلبم تند تند میزد.سرم داشت میترکید.واقعا حالم خوب نبود.
_ینی چی؟نمیفهمم منظورتو
+سوالم واضح بود.کثافت کاریاتون تا کجاها پیش رفته؟؟؟
_چی میگی تو مهیار؟؟معلوم هست چته؟؟؟
تقریبا داد زدم:رو اعصاب من نرو ارررررش
_آروم باش.بگو چیشده اخه.
یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:
+امروز سامیار از دانشگاه مرخصی گرفته اومده خونع...
_خب؟
+الان داشتیم میومدیم بیرون دختر همسایمونو ک دید حالش خراب شد
_ینی چی؟بابا واضح حرف بزن ببینم چیشده....
+چرا تا سامیار دختره رو دید ریخت بهم؟؟؟
_من چمیدونم اخه.چرا از من میپرسی؟؟
+خودتو نزن به اون راه.تو سه سال لحظه به لحظه پیشش بودی.حتما میدونی قضیه چیه.دختره هم از دیدن سامیار هم خیلی تعجب کرد هم اشکش دراومد...
_نکنه عشق و عاشقیه قضیه؟😂
برزخی نگاش کردم ک خندشو جم کرد...
_نمیدونم.اخه ما تو دبیرستان خیلی از دخترارو سر کار میزاشتیم و اذیت میکردیم...شاید یکی از اوناس
+چجوری اذیت میکردید؟
_چمیدونم مثلا میترسوندیمشون.داشتن راه میرفتن یهو جک جونور پلاستیکی مینداختیم سر راهشونو از اینجور کارا
داد زدم:چرا مزخررررف میگی آرش؟؟؟؟
کی قیافه کسیو ک سوسک و مارمولکه پلاستیکی انداخته جلو پاشو یادش میمونه؟؟؟؟ هااااااان؟؟؟؟
اونم صداش رفت بالا:من چمیدونم اخه.سامی مگه خودش زبون نداره ک جوابتو بده؟؟؟
+من دارم از تو میپرسم...
آروم تر گفتم:خیلی مهمه واسم.خواهش میکنم فکر کن ببین چی ممکنه باشه.
اونم آروم شد: اخه سامی خیلی پایه نبود.ینی جاهای خطر ناکو نمیومد باهامون.خلاف سنگینش همینا بود.اونم واسه تفریح؛فقط یبار اومد ک اونم....
+خب؟؟؟
ضربان قلبم هی بیشتر میشد.از احتمالاتی ک تو ذهنم میدادم میترسیدم.دستام داشت میلرزید.نمیتونستم تصور کنم ک چ بلایی ممکنه سره مهدخت آورده باشن😫
یهو انگار چیزی به ذهنش اومد؛اخم کرد و گفت:
_وایسا ببینم...همسایه محله جدیدتون...
نکنه این همونه؟؟؟دختره همسایتون چادریه؟؟؟
اینو ک گفت واقعا حس کردم قلبم وایساد😨دستام یخ زد...
سرم ی لحظه گیج رفت؛دستمو گرفتم لب دیوار ک نیوفتم.آب دهنمو قورت دادم و با سر تایید کردم...
_وایــــــــــــــــــــی🙆🏻♂
🌕پایان پارت بیست و پنجم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
••||🖤🌗||••
دࢪ پـایاݩ فعاݪێٺ امࢪوز ..
یادے میکنێم از (شهید حامد جوانی ):
🔰پیشینه :
•°| پدر شهید جوانی با اشاره به علاقه ویژه فرزند شهید خود به حضرت اباعبدالله الحسین (ع)، گفت: حامد در روز عاشورا مسئولیت شستن دیگها و ظرفهای احسان عزاداران حسینی را بهعهده میگرفت و وقتی هم هیئتیها میگفتند «آقا حامد شما یک افسر هستی و بهتر است این کارها را به دیگران بسپاری»، در جواب میگفت: «اینجا جایی است که اگر سردار هم که باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ شوی».
جعفر جوانی در ادامه افزود: من از همرزمان حامد شنیدم که در منطقه «لاذقیه» یک روستای شیعه نشین در محاصره تکفیریها بود و آنقدر اوضاع وخیمی داشت که حتی نظامیهای سوری برای آزادی آن پیشقدم نمیشدند. اما حامد با تخصصی که در مورد مسائل توپخانه و موشکی داشت، با برنامهریزیها و مهندسی دقیق توپخانهای و دیدهبانی، ضربههای مهلکی بر داعشیها وارد آورده و چنان وحشتی در دل آنها ایجاد کرده بود که برای ترور حامد نقشههایی کشیده بودند.
با موشک ضدتانک حامد را هدف قرار دادند
ضربات مهلک حامد جوانی به پیکره داعش به طوری بود که بسیاری از تکفیریها از دست او آواره شده بودند و زمانی که با موشک ضدتانک «تاو» مورد هدف قرار میگیرد، از چهار زاویه فیلمبرداری میشود و تا دو ماه این فیلم سر فصل خبر سایتها و شبکههای ماهوارهای داعشیها بود.
نحوه مجروحیت و شهادتش مانند حضرت ابولفضل (ع) شد
سردار شهید سلیمانی بر سر بالین مجروح حامد اشک ریختند
پدر شهید جوانی در ادامه گفت: بعد از ۲۲ روز بستری شدن در بیمارستانهای سوریه به هر نحوی بود حامد را در حالت کما با آمبولانس به فرودگاه دمشق حمل کردیم و سپس با هواپیما به تهران منتقل و در بیمارستان بقیهالله بستری شد که در همان اوایل بستری سردار شهید حاج «قاسم سلیمانی» بر بالین حامد حاضر شد و چون چشمش به حامد افتاد اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را در سوریه از دست دادم».
🔰ایشوݩ دࢪ تاࢪێخ ۲۸ آبان سال۱۳۶۹ متولد شدند .
سر انجام در روز ۲۳ اردیبهشت ۹۴ در منطقه لاذقیه سوریه مجروح شده و بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در سوریه و بیمارستان بقیه الله تهران بستری و در حالت کما بود که سرانجام با لبیک به دعوت حق، ۳ تیر ماه ۹۴ به قافله سیدالشهدا(ع) پیوست و در گلزار شهدای وادی رحمت آرام گرفت.
📓⃟🖤¦⇢ #شب_بخیر
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹🕯🔗›
✨|•°@galeri_rahbari313°•|✨
پایانپستگذارۍ...💕
فعالیتامروزمونمتمــومشد😫😕
دیــگہوقـ⏰ـتخــامــوش
ڪـردنچراغـ💡ـاۍڪانالہ😁
#شبٺونمہدوۍ
#نفسٺونحیدرۍ
وضویادتوݩنره☺️
نمازشبفـــرامــوشنشــہ🌸✨
صلواتیادتوننره📿
بــــمونیدبرامـــون❤️
#الــــتماسدعا🤲
تـــافرداصبـــحیـــاعلۍ🖐
نماز شب یادتون نره رفقا😇🌹
دلـ گـفـٺـ اگـࢪ غـنـچـہۍ پـࢪپـࢪ گـࢪدمـ
نـامـࢪدمـ اگـࢪ جـدا ز ࢪهـبـر گـࢪدمـ😌✨
|🙃💛|
#رهبـــرے😻✨
#ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
.
.
•°~🕌🖐🏻
تاڪهلبگفت:
✦ سَلامٌ عَلَیالَأرباب،حُســـــین•؏•✦
یڪنفسرفتدلم
تاخودبیݩالحرمیــن..♥️🌱
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ‹🍃💚›
¦♥️¦⬸ #ڪرٻـلا
¦🌱¦⬸ #ێا_صاځݕ_اڵݫݦاݩ_اڊࢪڪݩے
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ•🌿•ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
∞@galeri_rahbari313•°ヅ🌱
💞🦋•°
❲ و خدا، برايِ شب هايِ تارِ حـسین"ع قمري آفرید؛
و برايِ شب هايِ تارِ ما، حـسین"ع را! ❳
•
- هذا قمرٌ لِظلماتنآ -
#جناب_مـاھ😌♥️シ︎
|🙃💛|
#ڪرٻـلا💕🌙
#بانوے_زهرایے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari313
﷽
#سلامـ_امامـ_زمانمـ🖐🏻
ميترسم از آن لحظـہ کہ عمرم بہ سر آيد
مـهتـاب رُخـت بـعـد غُــروبــم بــہ در آيد
مـے تـرسـم از آن دم کـہ بيايـے و نبـاشـم
جـان از بـدنم رفتـہ و عـمـرم بـہ سـر آيد
#صبحتون_مهدوے💚🌿
|🙃💛|
#منتـظرانہ🕊💚
#بانوے_زهرایے🙂🌱
↳⸽🌸✨•@galeri_rahbari