eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
813 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 (فردای اون روز) مہدخت: آروم و با قدم های لرزون رفتم سمت قبر... اشکام بی امون میریخت روی گونه هام. کنار قبر ک رسیدم نشستم.دستام میلرزید.از بالا تا پایینه قبرو دست کشیدم.هنوزم باورم نمیشد... کاش خواب باشم،بیدار شم ببینم ی کابوس بوده فقط؛همین. ی نگآه به دور و برم کردم.بابا نشسته بود اونور قبرو خیره شده بود ب عکسه پدر بزرگ که بالای مزارش بود... عمو هم سرشو بین دستاش گرفته بود و شونه هاش میلرزید.اینطرف مامانم ک دختر خاله هاش سعی داشتن آرومش کنن تا کمتر بی تابی کنع. پریسا ک بیصدا نشسته بود ی گوشه ای و آروم اشک میریخت. کابوسم ب این تلخی نیست😭😭😭 ی دستی رو روی شونم حس کردم.ولی اصلا نای تکون خوردن نداشتم صدای خانم پروین آروم در گوشم اومد: تسلیت میگم عزیزم.روحشون شاد. فقط زیر لب گفتم ممنون ک بعید میدونم اصلا شنیده باشه... پارسا:آجی؛قربونت برم انقدر گریه نکن. بابا بزرگ ناراحت میشه بخدا... الانم پاشو باید بریم مسجد. خواستم پاشم ولی واقعا نمیتونستم. نزدیک بود بیوفتم ک پارسا دستمو گرفت... _قندت افتاده؛یدونه خرما بخور. +چیزی نیست _خوب نیستی... +ن نیستم😭😭اصلا خوب نیستم😭تو میدونی من چقدر ب بابازرگ وابسته بودم😭تو میدونی من پیش اون بزرگ شدم😭نمیتونم ب نبودش عادت کنم پارسا بغلم کرد و سرمو بوسید _الهی قربونت بشم گریه نکن.میدونم.... میدونم چقدر دوسش داری؛اونم خیلی دوست داره.پس با گریه کردنت ناراحتش نکن. مهیار اومد سمتمون؛از بغله پارسا اومدم بیرون... مهیار:آقا پارسا میشه بیای؟ی مشکلی پیش اومده... خیلی بد داشت نگام میکرد.میدونستم چی با خودش فکر میکنه ولی اصلا واسم مهم نبود😒 بزار هرجوری ک میخواد فکر کنه... 🌕پایان پارت سی و دوم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
720.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 ○°مـژده اے شـیـعـہ ڪہ ○°باشد روز میلاد امـروز ○°پـا نــهــاده بـہ جــهـان ○°حضرٺ سـجـاد امـروز 💚 💝 ❤️ @galeri_rahbari313
619.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 ○°یـار بـےقـریـن آمـد ○°شـهریـار دیـن آمـد ○°چشم شیعیان روشن ○°فـخـر سـاجـدیـن آمد 💝 💕 ❤️ @galeri_rahbari313
″•🖇•📘•″ دستت اما حکایتے دارد؛ رحِم الله عَمے العباس |💙|↫ |‌‌❄️|↫ |❁ [@galeri_rahbari313]
سجـده نزدیڪ ٺࢪین حـالـت بنـده اسـت بھ خـدا...! وتـو سیـّدِ سجـده ڪنندگـانِ عـالـم !🌎 . مـا دࢪ انتظـاࢪ ملاقـات کسے هستیـم ، که مےگوینـد ،تـمثـالِ همـه ے لطـافـت و قرابـت ِ تـو بھ خداسـت!♥️ . «الھے بحـق علیه السلام إشفِ صـدوࢪنـا بظھـوࢪ الحجـه🤲💔» . •{⛓💔}• •{⛓🍒}• |❁ •🌿•@galeri_rahbari313
• . وَوَصْلُكَ‌مُنَےنَفْسِى و«وصالت»آرزوےوجو‌منھ . @galeri_rahbari313
• من سراپا همه یک جلوھ‌اۍازعشق توام، عشق‌راجزتو ندیدم به سراپاۍڪسی..🕊♥️ :) . @galeri__rahbari313
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: باورم نمیشد دارم تو مراسمه ختمه ی غریبه که تاحالا ندیدمش گریه میکنم... البته ناگفته نماند که ۷۰ درصدش بخاطر این بود که میدونستم الان مهدخت حالش اصلا خوب نیست😢 فاتحه گفتنم که تموم شد چشمامو باز کردم... نگآهم افتاد به مامانم که داشت میرفت سمت مهدخت.در گوشش یه چیزی گفت(لابد تسلیت گف دیگه) بعدشم رفت پیش مامانه مهدخت؛بلا فاصله بعدش پارسا رفت پیشش ی چند جمله ای باهاش حرف زد که مهدخت پاشد ولی تعادلشو از دست داد و نزدیک بود بیوفته😥 ناخودگاه چند قدمه بلند رفتم سمتش ک دیدم پارسا دستشو گرفت... دلم ریخت؛این ب چ حقی به مهدخت دست زد😑 چند ثانیه نگذشته بود ک بغلش کرد و سرشو بوسید😨 اصلا هنگ کردم🤯 زانو هام قفل شده بود... پارسا داشت از اینکه مهدخت حالش بده سوء استفاده میکرد.درسته مهدخت بهش میگفت داداش ولی مگه با گفتنه داداش بهش محرم میشد؟! حق نداشت انقدر بهش نزدیک بشه😠 اسم خودشم گذاشته بچه مذهبی😏 دیگه نتونستم طاقت بیارم.رفتم سمتشون؛مهدخت تا منو دید از بغله پار‌سا اومد بیرون. باید ب ی بهونه ای ازش دورش میکردم.بی فکر گفتم: آقا پارسا میشه بیای؟ی مشکلی پیش اومده... از دست مهدختم خیلی عصبانی بودم.حالا اون عوضی بغلت کرد تو چرا عین مترسک وایسادی نگاش کردی😑 نمیتونستم نگاهمو از مهدخت بردارم. پارسا:چیشده؟! در مسجد دعوا شده فکر کنم از فامیلای شمان... _تو کی رفتی دره مسجد؟🤨 خاک تو سرم🙆🏻‍♂چی بگم حالا... +منکه نرفتم ولی یکی از رفیقام باهام کار داشت بهش گفتم بیاد در مسجد منم الان میرم...نزدیک بود زود رسید گف انگار در مسجد دعواشده؛گفتم بهت خبر بدم _اهان؛ممنون.الان میرم ببینم چی ب چیه هوووف😬خداروشکر به خیر گذشت شب که واسه هیئت رفتم مسجد فقط یه چیزو از امام حسین خواستم... اینکه مهدختو بهم بده؛اصلا اتفاقاته امروز از جلو چشمام نمیرفت کنار. نمیدونستم چیکار کنم. ته دلم لرزید😰 آخه مهدخت پسر عمه ی مومن و به ظاهر با دین و ایمونشو ول میکنه منو میچسبه؟! عمررررررا😏 از نظر اون من یکیم لنگه ی آرش و داریوش.ولی خدا خودش شاهده ک من زمین تا آسمون با اون بی شرفا فرق میکنم. چون دکمه ی پیرهنمو تا آخر نمیبندم؛شلوار پارچه ای پام نمیکنم و تسبیح ب دست نمیگردم ینی آدم بدیم‌؟؟!! اصن من بد😩 خدایا من بدونه مهدخت نمیتونم😭مگه من بهت گفتم ک عاشقم کنی؟ مگه من گفتم دلمو قفل کنی ب چشماش؟ مگه تقصیره منه ک اون انقدر همه چی تمومه😫 کلی گریع کردم و خدا رو قسم دادم به خونه شهیده ۶ مآهه ی کربلا ک خودش کمکم کنه... 🌕پایان پارت سی و سوم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟