ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت10
مہیاࢪ:
چرا نمیتونم فکرمو متمرکز کنم رو یه چیزی؟؟؟😬
همش دارم بهش فکر میکنم🤦🏻♂
کاش اصلا به اون نمایشگاه نمیرفتم...
بعد از مدرسه رفتم چند تا بنگاهی و واسه خونه بهشون سپردم ولی با این پولی که ما داشتیم جایی پیدا نشد...
خونه که رسیدم خیلی کسل و بی حال نشستم جلو تلیویزیون.ولی بازم از فکرش نمیومدم بیرون😩
_مهیار؟
+عه.سلام.دیر اومدی مامان...
_خونه حل شد
+واقعا؟؟؟؟!!!
_اره خداروشکر.فردا باید اثاث هارو ببریم.
+چجوری پیداش کردی؟
_طبقه بالای خونه یکی از شاگردامه
اینو که گفت رفتم تو هم...
مسلماً هیچکس خوشش نمیاد بشه مستاجر شاگرده مامانش.ولی چاره چی بود؟
تا شب همه کارتون هارو بستم و چیدم یه گوشه📦
بعد از تموم شدن کارا رفتم بیرون که کامیونو واسه فردا هماهنگ کنم....
خدایا نمیشد حالا بجای شاگرده خنگه مامان میشدیم همسایه همین دختر چادریه؟😖
(قطعا که نمیدونستم خنگه یا ن😂ولی باید یه چیزی میگفتم که دلم خنک شه😁)
هر دختر چادری که از خیابون رد میشد دلم میلرزید که نکنه اون باشه😥
توی این یک هفته که ندیده بودمش دوبار خوابشو دیدم.آخه من چرا باید خواب یه دختر غریبه رو ببینم؟
نکنع...
ن😰ینی عاشقش شدم؟🤯
ن بابا مگه عاشق شدن کشککیه؟؟؟
من حتی نمیدونم اسمش چیه هنوزم بهش میگم دختر چادریه😐
اونوقت عاشقش شدم؟؟
وسط خود درگیریام یکی گف:
_حواست کجاسسسسس گوساله؟؟؟🤬
وای خدای من نزدیک بودم تصادف کنم😨
راننده که دید هیچ واکنشی نشون نمیدم دوباره گف:هوی با توام...عاشقیا😒
فقط یه دست واسش بلند کردم و رفتم اونور.نکنه واقعا عاشقش شده باشم؟🤭
شب بازم با فکر کردن به دختره خوابم برد و صبح حدود ساعت ۶ پاشدم.
ماشین که اومد همه وسایلو بار زدیم و بعد از تحویل دادن کلید به صاحب خونه و کلی تشکر واسه این دوماهی که بیشتر مونده بودیم رفتیم سمت خونه ی جدید...
از شیشه بیرونو نگاه میکردم که کتابخونه رو دیدم و یهو دلم ریخت😥
انگار نزدیک محلشون بود...
ینی میشه بازم ببینمش؟
وقتی رسیدیم یه خانمه قد بلند با چادر نماز دره حیاطو باز کرد.انقدر حول حولی شد همه چی که حتی فرصت نکردیم خونه رو ببینیم.
یه خونه ویلاییه دو طبقه که حیاطش پر از گلای رنگارنگ بود🌼🌸🌺🌹
از داخل همون حیاط پله میخورد به طبقخ بالا.یعنی فقط دره حیاط مشترک بود و درای ورودی مجزا بود...
وسایل سنگین مثله یخچالو تلویزیونو...
با کمک راننده بردم بالا و کارتونای شکستنیم مامان...
تقریبا آخراش بود.داشتم کارتونه کتابارو میبردم که دیدم یه خانم وسط راه پله داشت با مامان حرف میزد.قدش از اونی که درو باز کرد کوتاه تر بود.احتمالا همون شاگردس😒
هرچی منتظر موندم نرفت کنار😬بابا کارتونه توش کتابه ها سنگینه گمشو اونور دیگه وراج😑دیدم نوچ اصلا نفهمیده من اینجام پس بهتر بود اعلام حضور کنم:
+سلام...
دختره برگشت سمت منو....😐😶😳
یا خــــــــــــــــــــداااااا دیگه کارم از خواب گذشته...
تو بیداریم دارم توهمشو میزنم🤐
چقدر شبیه اون دختره بود...
تا منو دید سینیه چایی که دستش بودو ول کرد و چایی های داغ ریخت رو دستم😵😵😵
وای ن به جان خودم توهم نبووووود
واقعا خودش بووود😵
🌕پایان پارت دهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت10
احساس میکنم در بیشتر تجربههای نزدیک به مرگ که برای افراد مذهبی پیش امده،به نقطه ضعف آنها به مسائل دینی اشاره شده.یا اینکه کسی از نزدیکان آن شخص به سراغش آمده و مشکل او را برطرف نموده است.
بسیاری از شهدای دوران دفاع مقدس.قبل از شهادت،در عالم خواب یا تجربه های اینگونه،جایگاه خود را در بهشت برزخی میدیدند و همین باعث میشد که برای شهادت لحظه شماری کنند.بنده صدها شهید را میشناختم که اینگونه بودند.بسیاری از شهدا از لحظه دقیق شهادت خود به این طریق با خبر میشدند.استاد پناهیان میفرمود:دوستی داشتم که از نوجوانی در مسجد باهم بودیم. محسن زیارتی در خانوادهای نسبتا مرفه بزرگ شده بود.اما قبل از شروع جنگ عاشق شهادت بود.یادمه برای به دست آوردن شهادت شب ها نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را میخواند.ما باهم به جبهه رفتیم و محسن در فتحالمبین سال ۶۱ به آرزویش رسید.از آن تاریخ بارها شاهد بودم که به سراغ رزمندگان میآمد و در عالم خواب یا...چیز هایی میگفت که آنها را برای شهادت آماده میکرد.یکبار خودم در خواب دیدمش،پرسیدم کمتر پیش ما میای.
گفت:اینجا خیلی کار داریم
گفتم:چه کار میکنید؟
گفت:از این بالا نگاه میکنیم،هر کسی کمک خواسته باشه،کمکش میکنیم.بعد گفت الان تو سوالی داری؟کمکی میخوای؟
گفتم:این مسئله قبر هنوز برای من حل نشده.
گفت:بیا تا برات حلش کنم.
توی خواب من رو بالای یک قبر برد و پاهایش را دو طرف قبر گذاشت!گفت کف قبر را نگاه کن.با انگشت کف قبر رو مثل یک کشویی کنار زد و نور شدیدی بیرون زد.
آن نور خیلی لطیف و زیبا بود.طوری بود که وقتی دستش داخل نور بود،طرف دیگرش هم نورانی بود و ... این خواب اینقدر برای من تاثیر داشت که عاشق قبر شدم.من شاهد بودم که مست زیارتی مشکل بسیاری از رزمندگان را حل کرد و آن ها را آماده شهادت نمود.
نمیدانم به آنها چه چیزی نشان میداد یا چه چیزی میگفت.اما با یک اشاره،مشکل آنها را برطرف و عاشق شهادت میکرد و...